عبدالله بن زبیر معروف به «ابن زبیر» ، تنها خلیفه مکه (از 64/65 تا 73 هجری/ از 684 تا 692 میلادی)
عبدالله ابن زبیر(از 2 تا 73 هجری/ از 624 تا 692 میلادی) نوه دختری ابوبکر
عبدالله ابن زبیر که پیش تاریخ نگاران اسلامی بیشتر به «ابن زبیر» معروف می باشد، پسر زبیر بن عوام، یکی از اولین اصحاب (حواری، یاور) بزرگ محمد پیمبر مسلمانان، است. عبدالله اولین مولود مسلمان زاده بود که 20 ماه بعد از مهاجرت محمد و اصحاب نزدیکش از مکه به مدینه و در سال دوم هجری(624 میلادی) در مدینه به دنیا آمد. پدرش زبیر ابن عوام بن خویلد از بزرگان قبیله بنی اسد قریش، برادرزاده خدیجه بن خویلد، اولین همسر محمد پیام آور اسلام، بود. اسماء مادر عبدالله و همسر زُبیر که به ذات النطاقین (صاحب دو کمربند؛ از نظر اصل و نسب) معروف بود، دختر بزرگ ابوبکر، اولین خلیفه راشدین، و خواهر ناتنی ام المومنین عایشه، دومین و به گفتههایی سومین همسر محمد رسول الله، بود. ضمناً مادربزرگ پدری عبدالله، صفیه دختر عبدالمطلب، عمه محمد پیمبر مسلمانان، بود. بنابراین عبدالله ابن زبیر از طرف پدر و مادر نسب به پیمبر مسلمانان میرساند و برای خیل عظیمی از مسلمانان سُنی، بعد از مرگ یزید بن معاویه در سال 64 هجری، و در دوران اغتشاشات و جنگهای داخلی میان اعراب برای کسب قدرت، «عبدالله ابن زُبیر» برای نُه سالی (از 64 تا 73 هجری) خلیفه آنان بود که در مکه مستقر شده بود. عبدالله ابن زبیر از شش زنش دوازده پسر به نام های؛ ابوبکر، خبیب، حمزه، عباد، ثابت، هاشم، قیس، عروه، زبیر، عامر، موسی، بکر و چهار دختر به نامهای؛ اُم حکیم، فاطمه، فاخته و رقیه ، و پسری نیز از یکی از کنیزانش بنام عبدالله داشت.
نوجوانی عبدالله ابن زُبیر
بنابر روایات آل زبیر، عبدالله که بعدها برادرانی معروف چون عروه، حمزه و مصعب داشت، همینکه زبان گشود بجای اینکه مامان یا بابا بگوید میگفت «شمشیر، شمشیر»، و او بدرستی میگفت؛ رُشد کودکی او همزمان با رُشد و تکثیر اولیّه مسلمانان بود و با شمشیر سرباز اسلام بودن و بقول عمربن الخطاب «رواج دین اسلام با شمشیر در سراسر جهان» وظیفه قوم عرب بود و یا اینکه اعراب باید «حرفه اصلی خود را سربازی قرار بدهند تا دیگران از آنها بیم داشته باشند و اوامر آنها را اطاعت کنند» (عایشه بعد از پیمبر)، و عبدالله شش ساله بود که مکه توسط ده هزار مسلمان مسلح بدون شرط و شروطی تسلیم قوای محمد رسول الله شد (8 هجری/630 میلادی) و مدتی بعد عدهای از قبایل جنوبی و شمالی مکه نیز یا به اجبار و یا بخاطر رسیدن به غنایم مسلمان شدند و از آنجاییکه در تمامی جنگها زبیر پدر عبدالله شرکت فعال داشت بنابراین عبدالله با شمشیری که از پدرش دریافت کرده بود بعنوان پسر صحابی بزرگ (ابن زبیر=پسر زبیر) همواره در کنار پدرش در گوشه و کناره جنگها بود.
بعد از فتح مکه و جنگ طایف و در سال 9 هجری، «هراکلیوس» شاه مسیحی اُرتودکس روم شرقی که اعراب «هرقل» خطابش میکنند برای ترساندن قوای مسلمانان مدینه و مکه با سپاهی بزرگ که از همراهی اعراب مسیحی قبایل عامله، لخم، جُذام و غَسّان نیز برخوردار بود بسوی منطقه تبوک که دارای قلعه و دیواری استوار در کنار مرز شام و عربستان شمالی بود حرکت کرد و همینکه خبر حرکت سپاه هراکلیوس توسط تاجرین نبطی مصری به مسلمانان رسید محمد پیمبر مسلمانان از نیروهایش در مدینه و مکه خواست تا برای حرکت بسوی تبوک خود را آماده کنند و اینکه مخارج این غزوه را نیز خودشان بعهده گیرند و از آنجاییکه مدینه در آنسال در قحطی و خشکسالی بسر میبرد، این امر و ترس از قوای روم شرقی باعث شد عدهای که به اجبار مسلمان شده بودند با بهانه جویی از رفتن به این جنگ طفره روند و با شایعاتی که از طرف دشمنان و «منافقان» درست شده بود باعث شده بود میان قبایل اعراب مسلمان دو دستگی بوجود آید و در این میان آنانیکه هنوز دلبستگی دینی و اعتقادی و قومی اجداد و پیشینیان خود را از دست نداده بودند بفکر نقشه قتل محمد رسول الله افتادند. اما چنانچه طبری روایت کرده: خدای محمد با توسل به جبرییل او را از نقشه قتلش آگاه کرد، و همینکه سپاه پیامبر مسلمانان بعد از سه و بقولی ده روز و بدون جنگ و خونریزی از تبوک سوی مدینه حرکت کرد مابین راه ابتدا در گردنه ای نقشه قتلش را خُنثی کرد، سپس وقتی که به «ذی اوان» که تا به مدینه یکساعت فاصله داشت، رسید و چنانکه نوشته اند: وقتی پیمبر برای سفر تبوک آماده میشد بنیانگزاران مسجد ضرار پیش وی آمدند و گفتند «ای پیمبر خدا، ما برای علیل و محتاج و شب بارانی و زمستان مسجدی ساختهایم و دوست داریم که بیآیی و آنجا نماز کنی.» پیمبر گفت «من اکنون سر سفرم و فرصت نیست، انشاء الله اگر بازگشتیم بیآییم و آنجا نماز کنیم.» و چون پیمبر در ذی اوان فرود آمد از کار مسجد خبر یافت (به روایتی به پیمبر خبر دادند که محل تجمع منافقان و توطئه گران بود) و مالک بن دخشم بنی سالمی و معن بن عدی عجلی را پیش خواند و گفت «بروید این مسجد را که بنیانگزارانش ستمگرانند ویران کنید و بسوزید» و آن دو کس شتابان برفتند تا به محله بنی سالم، قوم مالک بن دخشم، رسیدند و او در خانهاش شاخه خرمایی برگرفت و آتش در آن زد و دوّان برفتند تا به مسجد ضرار رسیدند که کسان در آن بودند و مسجد را بسوختند و به ویرانی دادند و کسانی که در مسجد بودند پراکنده شدند و مدتی بعد نیز آیاتی درباره آنان بر پیمبر نازل شد. (تاریخ طبری؛ از محمدبن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ 1375، از انتشارات اساطیر، ج 4، ص 1241)
در سال ده هجری قوم سلامان، قبیله غسان، طایفه غامد، مسلمان شدند و قبیله ازد و خثعم و طایفه زبید و مراد و مذحج یمن بتوسط علی مسلمان شدند و طایفه عبدالقیس که نصرانی بودند بخاطر جارود که رهبر این طایفه بود، و طایفه بنی حنیفه یمامه و عده زیادی از قبایل دیگر نیز در شبه جزیره مسلمان شدند و هنوز چهار ماهی از مسلمان شدن طایفه بنی الحارث توسط خالدبن ولید نگذشته بود که محمد رسول الله بعد از مریضی در اواخر سال ده هجری درگذشت.
عبدالله ابن زبیر در دوران خلافت پدربزرگش ابوبکر (11 تا 13 هجری/ 633 تا 635 میلادی)
بعد از وفات پیامبر مسلمانان در اجتماعی و با کمک عمربن الخطاب، ابوبکر پدربزرگ عبدالله بن زبیر خلیفه (جانشین الله بر مسلمانان) شد و همزمان با خلیفه گری ابوبکر قبایل متعددی از اسلام برگشتند و تاج بر سر نهادند از جمله در بحرین و عمان و عدهای ادعای نبوت (پیغمبری) کردند از جمله طُلیحه بن خُویلد اسدی، اسود عنسی در یمن، مسیلمه بن حبیب حنفی در یمامه و سجاح دختر حارث تمیمی که سپس با مُسیلمه ازدواج کرد و عدهای از دادن زکات خودداری کردند. ابوبکر سردارانش و از جمله اسامه بن زید، زیاد بن لبید بیاضی، شرحبیل بن حسنه، ثابت بن قیس و خالدبن ولید را بجنگ آنان فرستاد که عده زیادی از مرتدین کُشته و زن و بچه هایشان به کنیزی و بردگی بُرده شدند.
در این دوران ابن زبیر که ده سالی از عمرش گذشته بود و بنابر حدیثی (روایتی، گفته ای) از برادرش عروه بن زبیر (برادر کوچکتر و فقیه و نویسنده و روایت کننده حدیث): روزی عروه و مُصعب و عبدالله (سه برادر) در مسجد الحرام مکه نشسته بودند و هر کدام از آرزویی که در سر داشتند سخن میگفتند و عبدالله میگفت میخواهد روزی خلیفه در مسجد الحرام باشد و مُصعب دوست داشت زنی زیبا از عراق بگیرد و عروه میخواست زاهد و پارسایی را پیشه خود کند.
زُبیربن عوام در جنگ یرموک و فتح دمشق بفرماندهی خالدبن ولید (13 هجری)
هنوز دو سالی از خلیفه گری پدربزرگ عبدالله، ابوبکر نگذشته بود که جنگ یرموک در سال 13 هجری بوقوع پیوست، که زمینه فتح دمشق، اُردن و فلسطین یا بیت المقدس بود. در جنگ یرموک و فتح دمشق به فرماندهی خالدبن ولید، قوای مسلمانان به 46 هزار کس میرسیدند و بنا بر روایت عباده و خالد «یک هزار کس از یاران پیمبر حضور داشتند و از جمله یکصد کس از جنگاوران بدر حضور داشتند» و زبیر پدر عبدالله نیز فرمانده یکی از دسته های مسلمانان در کنار یزیدبن آبی سُفیان بر پهلوی چپ سپاه مسلمانان بود و عبدالرحمان پسر هیجده ساله خالدبن ولید نیز فرمانده یکی از دسته ها بود. اما هنوز دمشق فتح نشده بود که ابوبکر عتیق، خلیفه رسول خدا، بعد از دوسال وچهار ماه خلافت درگذشت و قبل از وفات خود، عمر را برای جانشینی خود برگزید. (تاریخ طبری؛ از محمدبن جریر طبری، ترجمه ابوالسم پاینده، از انتشارات اساطیر، چاپ 1375، ج 4، ص 1537)
عبدالله ابن زبیر نوسال در فتح دمشق و جنگ راهط در دوران عمربن الخطاب (13 تا 23 هجری/ 634 تا 644 میلادی)
اندکی بعد از خلافت عمر، دمشق فتح شد. عمر نیز بخاطر کارهای ناشایست خالدبن ولید در دوران ابوبکر و در مورد کُشتن مالک بن نویره مسلمان و نیروهایش بوقت اسارت و ازدواج با اُم تمیمه زن مالک، که اعراب خوش نداشتند در زمان جنگ زن بگیرند و آنرا زشت می دانستند، ابوعٍبیده بن جرّاح را بجای خالدبن ولید گماشت و حتی به ابوعُبیده دستور داد عمامه از سر خالد بردارد و اموال او را نصف کند (بگفته ای ابوعبیده نعلین خالدبن ولید را هم نصف کرد) و دستورش (به ابوعبیده) داد تا بجنگ ادامه دهد و بعد از پیروزی برای کمک به سعدبن آبی وقاص، برای جنگ قادسیه، عازم عراق و مرز دیار پارسیان گردد. و بنابر روایت «عروه بن زبیر»، عبدالله نوسال نیز در ادامه جنگ یرموک با غلامان همراه پدرش بود و عروه روایت می کند: یکی از مسلمانان درباره رفتار مردم لخم و جُذام (این دو قوم مستعرب ابتدا بهمراه دیگر قبایل عربی مثل بلقین و بلی و عامله و قضاعه و غسان در شام در کنار هراکلیوس شاه روم شرقی بودند که بعد از پیروزی های مسلمانان و فتح دمشق جبهه عوض کرده و به مسلمانان پیوسته بودند) در جنگ مرج راهط که در ادامه جنگ یرموک و فتح دمشق بود (14 هجری) شعری گفت بدین مضمون: «مردم لخم و جذام در کار گریز بودند/ و ما و رومیان در مرج (راهط) به کشاکش بودیم/ اگر پس از این بیآیند (مردم لخم و جُذام) با آنها کاری نداریم». و در ادامه عروه از زبان عبدالله روایت می کند: عبدالله بن زبیر گوید: به سال یرموک با پدرم بودم و چون مسلمانان آرایش جنگ گرفتند، پدرم زبیر زره پوشید و بر اسب نشست و به دو تن از غلامان خویش گفت «عبدالله را پیش بار نگهدارید که نوسال است» پس از آن برفت و به سپاه پیوست و چون مسلمانان و رومیان جنگ انداختند جمعی را دیدم که بر تپّه ای ایستاده بودند و جنگ نمی کردند. من اسبی را که زبیر پیش بار نهاده بود بگرفتم و برنشستم و سوی آن جمع رفتم و با آنها ایستادم و با خود گفتم «ببینم چه می کنند» و دیدم که ابوسفیان بن حرب با تنی چند از پیران قریش از مهاجران فتح مکه ایستاده بودند و جنگ نمیکردند و چون مرا دیدند که نوسال بودم به من توجه نکردند. گوید: بخدا چنان بود که وقتی مسلمانان عقب میرفتند و کار رومیان بهتر میشد می گفتند «زردها، بیشتر، بیشتر» (مردم لخم و جذام) و چون رومیان عقب میرفتند و مسلمانان تفوق می یافتند میگفتند «ای دریغ از زردها». و من از گفتار آنها در شگفت بودم و چون خداوند رومیان را هزیمت کرد و پدرم زبیر باز آمد قصه آن جمع را با وی بگفتم که خندید و گفت «خدایشان بکُشد که از کینه دست بر نمی دارند، اگر رومیان بر ما غلبه یابند به آنها چه میرسد؟ ما که برای آنها از رومیان بهتریم (زبیر راست می گفت؛ اگر رومیان پیروز میشدند پیش اعراب مسلمان ژنده پوش -بقول بربر های لواتی آفریقایی- از زر و سیم خبری نبود اما اگر مسلمانان بر رومیان پیروز میشدند از چنان غنیمتی چه از نظر زر و زیور و کنیزان خوش برو روی بنی الاصفری -زن رومی- برخوردار میشدند که بقول خودشان؛ تا آن موقع کس از مسلمانان عرب چنان غنیمتی بخود ندیده بود).
و همانطوریکه گفته شد در ادامه همین جنگهای یرموک و فتح دمشق و اُردن و فلسطین بود که عمر به فرماندهان این جنگها دستور داد بطرف قادسیه و سپاهیان سعدبن آبی وقاص روند و با او در جنگ با پارسیان شرکت کنند. اما آنچه روایتهای تاریخی بما میگویند، زُبیربن عوام با پسرش عبدالله و غلامانش بین سالهای 14 تا 20 هجری، که سرزمین پارسیان تقریبا فتح شده بود، در جنگ با دولت پارسیان ساسانی شرکت نداشتند و یا اینکه روایت در این مورد نیست.
فتح اُردُن ، ایلیا و بیت المقدس توسط ابوعُبیده بن جرّاح
ابن واضح یعقوبی در «تاریخ یعقوبی» روایت میکند: ابوعُبیده بن جراح بعد از فتح اُردن رو بسوی بیت المقدس نهاد و مردم ایلیا (در این دوران بیت المقدس را رومیان ایلیا می گفتند) را محاصره نمود اما مردم آنجا سرسختی و شکیبایی کردند و خواستار آن شدند که خلیفه خود با آنان صلح کند. پس ابوعُبیده به عمر نوشت و عمر رهسپار شام شد و عثمان بن عفان را در مدینه جانشین گذاشت و خالدبن ولید را فرا خواند و از او دلجویی کرد و او را فرمود با گروهی بر مقدمه باشد و این در رجب سال 16 و به روایت طبری در سال 17 هجری بود و سپس بسوی بیت المقدس رهسپار گردید و آن را با صلح گشود و برای ایشان صلحنامه ای نوشت. مردم در صلح بیت المقدس اختلاف کرده اند؛ گفتهاند که با یهود صلح کرد و گفتهاند با نصاری (مسیحیان)، و آنچه بر آن اجماع شده نصرانیان است. (تاریخ یعقوبی، با ترجمه محمد ابراهیم آیتی، جلد دوم، ص 31)
عمروبن عاص و زُبیربن عوام در فتح اسکندریه و مصر (20 هجری/642 میلادی)
عمروبن عاص به عمر گفت: ای امیرمومنان مرا اذن میدهی تا رهسپار مصر گردم؟ چه ما اگر آن را بگُشاییم نیرویی برای مسلمین خواهد بود و ثروت مصر از همه سرزمینها بیشتر و در نبرد از همه زبونتر است. عمروبن عاص پیوسته ارزش مصر را در نظر عمر بزرگ میکرد و فتح آن را آسان مینمود تا آنکه او را بر چهارهزار نفر که همه از قوم عک بودند فرماندهی داد و باو گفت: بزودی نوشتهام بتو میرسد، پس اگر پیش از آنکه بسرزمین مصر قدم نهی نوشتهام بتو رسید و در آن تو را فرمودم که از مصر صرف نظر کنی، پس باز گرد، لیکن اگر به مصر درآمدی و سپس نوشتهام بتو رسید، پس راه خود را پیش گیر و از خدا (الله) یاری خواه.
عمروبن عاص با شتاب رهسپار شد و چون به «رفح» آخرین آبادی فلسطین رسید، فرستاده عمر با نوشتهای رسید، پس نامه را باز نکرد و پیش رفت تا به قریه ای نزدیک «عریش» رسید و نامه را خواند و سپس پرسید: این قریه از کُجا است؟ گفتند: از مصر. گفت: پس امیرمومنان مرا فرموده اگر پای من بزمین مصر رسیده باشد و آنگاه نامه اش بمن رسد راه خود را در پیش گیرم و از خدای یاری بخواهم. تا آنکه به «فرما» رسید و در حدود سه ماه با او نبرد کردند. سپس خدای پیروزیش داد و پیش رفت تا به «اُم دُنین» رسید و با او نبردی سخت کردند و فتحی بدست نیآمد و به عمر نوشت و از وی کمک خواست. پس عمر چهارهزار نفر فرستاد و به عمروبن عاص نوشت که بر هر هزار مردی، مردی گُماشته است که بجای هزار مرد است، از جمله زُبیر بن عوام و مقداد بن اسود و عباده بن صامت و خارجه بن حذافه و بقولی مسلمه بن مخلد. پس نبردی سخت کردند، سپس زُبیر بن عوام گفت: من جان خود را براه خدا میدهم و امیدوارم که خدا مسلمین را فاتح کند، پس شبانه نردبان را در کنار قلعه نهاد و سپس بهمراه گروهی بدرون قلعه ریختند و مسلمین تکبیر گفتند. پس چون جنگ بسختی کشید خواستار صلح شدند، بعضی گفتهاند که مقومس والی مسیحی مصر با عمروبن عاص بقرار پرداختن دو دینار برای هر مردی صلح کرد و بقولی صلحی نبود و بزور گشوده شد.
سپس عمروبن عاص پیش رفت تا به اسکندریه رسید و لشکریان روم در آنجا بودند و دارای سه قلعه بود. پس با عمروبن عاص نبردی سخت کردند و سه ماه جنگ میان آنان ادامه داشت و مقومس از عمروبن عاص خواسته بود که با او صلح کند بدین ترتیب که از اسکندریه صرف نظر کند و هر کس از اینان را که بخواهد بکشور روم رود آزاد گذارد و هر کس بماند دو دینار خراج گذار باشد. عمروبن عاص پیشنهاد او را پذیرفت لیکن چون خبر به هرقل یا هراکلیوس پادشاه روم رسید در خشم شد، پس مقومس (با عمروبن عاص) گفت: من خیر و مصلحت رومیان را خواستم و آنان مرا خیانتکار شمردند اکنون آنچه را از من پذیرفتی از ایشان مپذیر. (تاریخ یعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، جلد دوم، ص 32 تا 34)
پس عمروبن عاص چهارده هزارهزار دینار از خراج سرانه آنها از قرار هر نفری یک دینار، و خراج غلّات ایشان از هر صد اردبی دو اردب، فراهم آورد و کارمندان هرقل را بیرون کرده، و هرقل پادشاه روم بمُرد و آن بر سُستی و زبونی ایشان افزود، و چون معاویه بن حدیج کندی از طرف عمروبن عاص خبر فتح اسکندریه را به عمربن خطاب رساند، عمر بسجده افتاد و به عمروبن عاص نوشت که خوارو باری باندازه کفایت عموم مسلمانان از راه دریا به مدینه حمل کند و عمروبن عاص خوارو باری در بیست کشتی که هر یک سه هزار اردب و کمتر و بیشتر بار شده بود به بندر جار رساند و عمر بهمراه بزرگان اصحاب محمد رسول الله وارد جار شد و کشتیها را نگریست و آن خواروبار را در دو کاخ انبار کرد. (تاریخ یعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، جلد دوم، ص 42 تا 43)
اما طبری در اثرش «تاریخ طبری» از فتح مصر و اسکندریه که در آن دوران پایتخت مصر بوده، از ابوجعفر روایت می کند که او میگوید: به گفته ابواسحاق، مصر به سال بیستم گشوده شد. ابومعشر نیز گوید که مصر به سال بیستم و اسکندریه به سال بیست وپنجم گشوده شد. اما به گفته واقدی فتح مصر و اسکندریه به سال بیستم بود و به پندار سیف، مصر و اسکندریه به سال شانزدهم گشوده شد. و یکی از مردم مصر بنام قاسم بن قزمان به نقل از زیادبن جزء زبیدی که هنگام فتح مصر و اسکندریه جزو سپاه عمروبن عاص بوده گوید: اسکندریه را در ایام خلافت عمربن خطاب به سال بیست ویکم یا بیست ودوم گشودیم.
ابن اسحاق گوید: وقتی عمر از شام فراغت یافت به عمروبن عاص نوشت که با سپاه خویش سوی مصر رود و او برفت و به سال بیستم «باب الیون» را گشود و از دهات روستایی مابین آنجا و اسکندریه گذشت تا به «بلهیب» یا «دهکده رنس» رسید و اسیرانش نیز به مدینه و مکه و یمن رسیده بودند (برای فروش در بازارهای مکاره). فرمانروای اسکندریه کس پیش عمروبن عاص فرستاد که من به کسانی که بنظرم از شما گروه عربان منفورتر بودند، یعنی پارسیان و رومیان، جزیه میدادم اگر بخواهی به تو جزیه میدهم به شرط آنکه هرچه اسیر از سرزمین من گرفتهاید پس دهید. عمروبن عاص به او پیغام داد که پشت سر من امیری هست که نمیتوانم بی نظر او کاری را به سر برم. من آنچه را که تو به من پیشنهاد کردهای برای او می نویسم، اگر پذیرفت، من نیز میپذیرم. فرمانروای اسکندریه گفت چنین باشد.
آنگاه عمروبن عاص به عمربن خطاب نوشت و عمر به عمرو چنین نوشت: «نامه تو رسید که نوشته بودی فرمانروای اسکندریه پیشنهاد کرده که جزیه دهد، بشرط آنکه اسیران سرزمین وی را پس بدهی. بجان خودم جزیه ای که پیوسته به ما و مسلمانان پس از ما رسد به نزد من خوشتر از غنیمتی است که تقسیم شود و گویی نبود. به فرمانروای اسکندریه پیشنهاد کن به تو جزیه دهد به این شرط که اسیران آنها را که به دست شماست میان اسلام و دین قومشان مخیر کنید: هرکه اسلام اختیار کرد جزو مسلمانان است و تکالیف و وظایف وی همانند آنهاست و هرکه دین قوم خویش اختیار کرد مانند همکیشان خود جزیه دهد. اسیرانی که به سرزمین عرب پراکنده اند و به مدینه و مکه و یمن رسیده اند، پس دادنشان مُیسر نیست، و نمیخواهیم با وی درباره چیزی که انجام نمیدهیم صلح کنیم.»
پس از آن اسکندریه گشوده شد و وارد آن شدیم و هر که پندارد که بر اسکندریه و دهکده های اطراف آن جزیه نبود و مردم آن پیمان نداشتند بخدا دروغ میگوید. قاسم بن قزمان گوید: این حدیث از آنجا به میان آمد که شاهان بنی اُمیه به سالاران مصر مینوشتند که مصر به جنگ گشوده شد و آنها بندگان ما هستند، که هرچه خواهیم درباره آنها اراده کنیم و هرچه خواهیم کنیم.
عبده گوید: وقتی عمر سوی مدینه بازگشت، عمروبن عاص سوی مصر رفت و به باب الیون رسید، زبیربن عوام نیز از پی او رفت و آنجا فراهم آمدند که ابومریم جاثلیق (رهبر مسیحیان) مصر با اُسقف و مردم مُصمّم، به مقابله آمدند. مقومس آنها را برای حفظ دیار خویش فرستاده بود و چون عمروبن عاص آنجا فرود آمد با وی بجنگیدند. عمرو کس فرستاد که شتاب میآرید تا حُجت بر شما تمام کنیم آنگاه در خویش بنگرید و آنها یاران خویش را بداشتند. سپس عمروبن عاص کس فرستاد که من میان دو سپاه می آیم، ابومریم و ابومریام به سوی من آید. آنها پذیرفتند و به همدیگر اعتماد کردند، عمروبن عاص به آنها گفت «شما دو راهب این دیارید، بشنوید که خدا (الله) محمد را به حقّ برانگیخت و او را به حقّ مامور کرد، محمد ما را به حقّ فرمان داد و آنچه را فرمان داشت به سر بُرد، آنگاه برفت که درود و رحمت الله (خدا) بر او باد، و آنچه را به عهده داشت انجام داده بود و ما را به راه روشن نهاده بود. از جمله چیزها که به ما دستور داد این بود که حُجت به کسان تمام کنیم. پس ما شما را به اسلام میخوانیم هرکه بپذیرد همانند ماست و هرکه نپذیرد جزیه بر او عرضه کنیم و حفاظت او را به عهده گیریم، پیمبر ما گفته که ما دیار شما را فتح میکنیم و به سبب خویشاوندی که در میانه هست (یهودان، مسیحیان و مسلمانان جزء ادیان ابراهیمی هستند)، سفارش شما را به ما کرده و به همین سبب اگر بپذیرید تعهُد ما نسبت به شما مُضاعف است. از جمله دستورها که امیر ما داده این است که با قبطیان (هاجر مادر اسماعیل، شاهزادهای قبطی -مصریان اصیل- بود که بعد از غلبه دشمنان قومش، کنیزی قبطی-مصری شده بود که در خدمت سارا زن یهودی ابراهیم یهود بود و هاجر کنیز برای ابراهیم، اسماعیل را آورد که از او بنام نیای اعراب و محمد پیمبر مسلمین یاد میشود) نیکی کنید که پیمبر خدا درباره قبطیان سفارش نیک به ما کرده که نسبت به آنها خویشاوندی داریم و تعهُد حفاظ»
(کشیشان نصاری) گفتند «این قرابتی است دور که جز پیمبران رعایت آن نکنند، زنی نامدار (هاجر) و والامقام بود که دختر شاه ما بود و از مردم منف بود و شاهی از خاندان آنها بود، مردم «عین شمس» بر آنها غلبه یافتند و خونشان بریختند و مُلکشان بگرفتند و به غُربت اُفتادند و او به دست ابراهیم افتاد، آفرین بر او باد (هاجر)، ما را امان بده تا پیش تو باز آییم» عمروبن عاص گفت «کسی همانند من فریب نمی خورد، سه روز مهلت میدهیم که بنگرید و با قوم خویش سخن کنید، سپس با شما جنگ می کنیم» گفتند «مدت را بیفزای» و عمروبن عاص روزی و روزی دیگر بیفزود.
پس سوی مقومس رفتند که میخواست بپذیرد اما ارطبون نگذاشت جواب موافق دهد و گفت که جنگ باید کرد. ناگهان عمروبن عاص و زُبیربن عوام در معرض شبیخون فرقب قرار گرفتند. اما عمروبن عاص آماده بود و با وی روبرو شدند که با همراهان خویش کُشته شد و سایر کسان را بگرفتند. عمروبن عاص و زُبیربن عوام آهنگ عین شمس کردند که جمع قبطیان آنجا بود. عمروبن عاص، ابرهه الصباح را سوی فرما فرستاد که آنجا فرود آمد و نیز عوف بن مالک را سوی اسکندریه فرستاد و هر یک از آنها به مردم شهری که مقابل آن بودند گفتند اگر برون آیید در امان خواهید بود. گفتند «چنین باشد» اما در انتظار مردم عین شمس بودند و مسلمانان کسانی را که مابین دو شهر بودند به اسیری گرفتند.
ابوعثمان گوید: وقتی عمروبن عاص در عین شمس با جماعت مقابل شد، پادشاهی میان مردم «قبط» و «نوبه» مشترک بود و زُبیربن عوام همراه عمروبن عاص بود، مردم مصر به شاهشان گفتند «با قومی که کسری و قیصر را بشکستند و بر دیارشان تسلط یافتند چه خواهی کرد؟ با این جماعت صلح کُن و پیمانی ببند و با آنها مقابله مکن و ما را مقابل آنها مبر.» و این به روز چهارم بود اما شاه نپذیرفت. آنگاه حمله آغاز شد و جنگ درگرفت، زُبیربن عوام به بالای حصار رفت و چون او را بدیدند در را به روی عمروبن عاص بگشودند و به صلح پیش وی آمدند که پذیرفت و زُبیربن عوام به جنگ وارد شهر شد و همراه آنها از در پیش عمروبن عاص آمد و از آن پس که در خطر هلاک بودند پیمان کردند و آنچه به جنگ گرفته شده بود مشمول صلح شد و ذمی شدند.
پیمان صلح مصر
پیمان صلح مصر چنین بود: «بنام خدای رحمان رحیم، این امان نامه ایست که عمروبن عاص به مردم مصر میدهد که جانها و دین و اموالشان و کلیساهایشان و صلیبهایشان و دشت و دریاشان در امان است که در چیزی از آن دخالت نشود و کاهش نگیرد و نوبیان با آنها ساکن نشوند. مردم مصر وقتی بر این صلح همسخن شوند و افزایش نهرشان به پنجاه هزار رسد باید جزیه بدهند. خطاهای دزدانشان را به عهده دارند. اگر کسانی نپذیرند به اندازه آنها جزیه برداشته شود و نسبت به آنها که نپذیرفته اند تعهدی نداریم، اگر نهر به سر رسد و از آن مقدار کمتر شود باندازه آن برداشته شود. هر کس از رومیان و نوبیان به این صلح در آید حقوق و تکالیف وی همانند آنها باشد و هر که نپذیرد و خواهد برود، در امان است تا به امانگاه خویش رسد یا از قلمرو تسلط ما برون شود. آنچه بایدشان داد سه قسمت شود و هر بار یک سوم دادنی را بدهند. پیمان و ذمه خدا و ذمه پیمبر و ذمه خلیفه و ذمه مومنان ضامن این مکتوب است. نوبیانی که بپذیرند باید فلان و فلان مقدار سر کمک بدهند، و فلان و فلان مقدار اسب و از غزا مصون مانند و از تجارت صادر و وارد منع نشوند. زُبیر و عبدالله و محمد شاهد مکتوب شدند. وردان نوشت و شاهد شد.» (تاریخ طبری، از محمدبن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ 1375، از انتشارات اساطیر، ج 5، ص 1919 تا 1925)
تسخیر سرزمینهای تابع مصر توسط عمروبن عاص (22 هجری/643 میلادی)
پس از این که مسلمانان به رهبری عمرو بن عاص توانستند مصر را فتح نمایند، برای ایجاد امنیت در سرزمین های متصرفی خود و همچنین برای تصرف سرزمین های تابع حکومت مصر عزم تسخیر برقه و طرابلس را داشتند. در این بین حکم خلیفه دوم برای امارت مصر به عمرو بن عاص مزید بر علت شد. ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح خود در این باره می نویسد: «اميرالمومنين عمر آن روز كه معاویه بن ابى سفيان را بر امارت شام مامور مى ساخت، نامه اى هم به عمروبن عاص نوشت و او را امارت مصر داد و فرمود كه برود و مواضعى كه به دست مسلمانان نيامده است از آن ولايت مسلّم گرداند. عمرو بر حكم اشارت اميرالمومنين برفت و یک یک شهر ها را فتح مى كرد. بعضى به جنگ و بعضى به صلح تا به اسكندریه رسيد و اسكندريّه را فتح كرده، آن جا لشكرگاه ساخت. پس، اميرالمومنين عمر بدو چيزى نوشت و او را فرمود كه به ولايت نوبه رود و آن ولايت و ناحيت بربر، برقه ، طرابلس مغرب و مضافات آن چون طنجه، و أفراهنجه تا سوس اقصى را فتح كند.» (ابن اعثم کوفی، بی تا،ص 208)
فتح نوبه، مراقبه، لیده، شتره، زویله، برقه و طرابلُس
عمرو بن عاص نیز پس از دریافت این نامه، در سال 22 هجری بیدرنگ نیرویی سواره فراهم ساخت و رهسپار فتوحات در سرزمین مغرب گردید. «عمروبن عاص خراج اسكندريّه ده هزار دينار كه قرار نهاده بود در آن وقت گرفته بر لشكر خود تفرقه كرد و هر یک را چيزى داده، به جانب نوبه روان شد. آن روز بيست هزار مرد همراه داشت. چون به زمين نوبه رسيد، لشكر را به تاخت و تاراج آن نواحى فرستاد. چون لشكر دست به يغما برآوردند و مردم نوبه حال بر اين منوال ديدند از اطراف و جوانب لشكرها درهم آورده، زياده از صد هزار مرد جمع شدند و روى به جنگ مسلمانان آوردند و جنگ ها كردند كه مسلمانان هرگز مثل آن نديده بودند. در ميدان حرب چندان سرها افکنده و دست ها بريده و چشم ها به زخم تير بركشيده و چشم ها انداخته كه در تحت هيچ حسابى نمى آمد. در آن روز از ايشان زيادت از هفتصد مرد بكشتند. بربريان چون حال بر آن جمله بديدند بترسيدند و امان خواسته، طلب صلح نمودند. عمروبن عاص اجابت كرده سيصد نفر غلام و كنيز، سيصد سر اسب، سيصد سر اشتر، سيصد سر درازگوش، و هم چندين گاو و گوسفند قرار افتاد و صلح مقرّر گشت.
عمروبن عاص اين جمله بستد و از آن جا به جانب مراقبه، ليده، شتره ، و زويله روان شد. به هر شهرى كه می رسيدى با او صلح كردندى و مال مصالحه هم بر آن منوال كه در ديگر شهرها داده بودند بگزاردندى. بعد از آن عمروبن عاص به جانب برقه رفت. چون آن جا رسيد هنوز فرود نيامده بود كه اهل برقه بيرون آمدند و شروع به حرب نمودند. چون خلق بسيار از ايشان كشته شد، به هزيمت شدند و پناه به حصار برده، صلح التماس كردند. صلح بر پانصد برده، سيصد از آن غلام و دو صد كنيزک و چهارپاى قرار افتاد.
عمروبن عاص اين جمله بستد و به اميرالمومنين عمر نامه اى نوشت و او را از چگونگى احوال اين ولايت و فتح هايى كه در اين ولايت او را ميسّر شده بود و كيفيّت مال مصالحه كه او را به دست آمده خبر داد و در نوشته ياد كرد كه در اين ولايت مقام خواهم كرد تا اميرالمومنين در اين باب چه فرمان دهد.» (ابن اعثم کوفی، بی تا 1372،ص 208 تا 209) کسانی که در قبال پرداختن این جزیه با عمروبن عاص مصالحه کردند قوم «بربر های لواته» ساکن برقه بودند. لواتیان بعداً به مسلمانان پیوستند و با آنان مصالحه کردند تا خود را از سلطه حکومت بیزانس برهانند. چنانچه در مصر نیز مقوقس، پیشوای قبطان، پیشقدم شد و علی رغم میل رومیان و بیزانسیان با مسلمانان از در صلح و سازش در آمد. (مونس، 1390، ج1، ص 67)
ابن واضح یعقوبی درباره فتح برقه و طرابلُس آفریقا (در سال 21 هجری) مینویسد: وقتی عمروبن عاص برقه را گشود (فتوح البلدان، ص 225) و با آنان بر سیزده هزار دینار صلح کرد بدان شرط که در این سال بابت جزیه شان هر کس از فرزندان خود را بخواهند بفروشند. سپس رهسپار طرابلُس آفریقا شد و آنجا را گشود (فتوح البلدان، ص 227) و به عمربن خطاب نوشت و اجازه خواست تا به دیگر نقاط آفریقا لشکرکشی کند. پس عمر به او نوشت که آنها (دیگر نقاط) پراکنده است و تا زنده باشم هیچکس بدانها لشکرکشی نخواهد کرد. پس بسر بن آبی ارطاه را فرستاد تا با مردم «ودان» و مردم «فزّان» صلح کرد. عقبه بن نافع فهری را که برادر مادری عاص بن وایل سهمی بود، بزمین «نوبه» فرستاد و مسلمانان از نوبیان به نبردی سخت گرفتار آمدند (فتوح البلدان، ص 238) و چون از سرزمین نوبه باز آمدند شهر «جیزه» را خط کشی کردند و عمروبن عاص آن را به عمر نوشت پس عمر بدو نوشت: میان من و خود آبی را قرار مده و در جایی فرود آیید که هرگاه خواستم بر شترم سوار شوم و نزد شما آیم، بتوانم. (تاریخ یعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، جلد دوم، ص 45)
اسکندریه در سال 25 سر به نافرمانی برآورد (فتوح البلدان، ص 223) و عمروبن عاص با آنان جنگید تا آن را فتح کرد و زنان و کودکان را اسیر گرفت و آنها را به مدینه فرستاد پس خلیفه عثمان ایشان را به همان ذمه اولشان باز گردانید و عمروبن عاص را عزل کرد و عبدالله بن سعد بن آبی سرح را والی مصر نمود و همین سبب دشمنی میان عثمان و عمروبن عاص بود. (تاریخ یعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، جلد دوم، ص 56)
ابن زُبیر با عبداللّه بن سعد بن ابی سرح برای فتح مغرب آفریقیه (27 تا 29 هجری/648 تا 650 میلادی) در دوران عثمان بن عفان
گام بعدی در فتح مغرب افریقا در زمان خلیفه سوم عثمان بن عفان (24 تا 35 هجری/645 تا 656 میلادی) اتفاق افتاد. در سال 27 هجری عبداللّه بن سعد بن ابی سرح که از سوی عمر و سپس از طرف عثمان حکومت مصر یافته بود با بیست هزار جنگجو، راهی افریقیه شد و عقبه بن عامر جهمی را نایب خود در مصر قرار داد. پادگان برقه نیز به سرداری عقبه بن نافع با او همراه شدند. عقبه را عمرو بن العاص بر آن نواحی فرمانروایی داده بود. جنگجویان مسلمان نخست آهنگ طرابلس کردند. طرابلس در آن ایام غنیترین و استوارترین ثغور افریقیه بود. رومیان با صدو بیست هزار جنگجو به سرداری گریگوریوس یا جرجیر حاکم رومی افریقیه به مقابله با مسلمانان برخاستند. چون مسلمانان از حرکت جرجیر خبر یافتند محاصره طرابلس را رها کردند و به رویارویی رومیان رفتند. میان دو لشکر چند روز نبردهایی سخت درگرفت و این نبردها در بیرون شهر سبیطله (سویتولا) در نزدیکی ویرانههای قرطاجنه قدیم بود. سبیطله در این ایام پایتخت افریقیه بود. رومیان شکست خوردند و گریگوریوس سردارشان کشته شد و دخترش نیز به اسارت افتاد (28 هجری/ 648 میلادی). آنگاه عبداللّه بن سعد سبیطله را محاصره نمود و آن را بگشود و ویران کرد و لشکریان خود را به دیگر نواحی فرستاد. اینان تا قفصه پیش رفتند. سپس با مردم سبیطله پیمان بست که جزیه بپردازند. این جنگها پانزده ماه به طول انجامیدند. و چون پادگانی در برقه نهاد و پادگانی در زویله، با کسب غنایم بسیار به مصر بازگردید. (یوسفی غروی: 1380، ج 4، 329؛ عنان، 1370، ج 1، 13)
اختلاف عبدالله بن سعد با عبدالله بن زبیر، که او نیز در این لشکرکشی با وی همراه بود، یکی از دلایل این بازگشت بود و تصرف در خمس غنایم افریقیه توسط عبدالله بن سعد که خبرش به خلیفه عثمان بن عفان رسید نیز یکی از عوامل خشم عثمان بر عبدالله بن سعد بن آبی سرح بود، چون که گفته می شود عبدالله بن سعد این خمس را تحت تصرف مروان بن حکم (پسرعمو و داماد خلیفه عثمان) و خانواده اش قرار داد و عبدالله بن سعد نیز پنجاه هزار دینار آن را برای خود برداشت. نتیجه همه این دخل و تصرف ها آن شد که عبدالله بن سعد بن آبی سرح از فتوحات افریقیه کنار گذاشته شد و به جای او عبدالله بن نافع بن عبدالقیس فهری عهده دار این مسئولیت گردید. وی بعدها جانشین عبدالله بن سعد بن آبی سرح در استانداری مصر شد.
ابن واضح یعقوبی درباره فتح مغرب آفریقیه روایت آورده که عثمان در سال 27 مردم را بفرماندهی عبدالله بن سعد بن آبی سرح بجنگ آفریقا فرستاد. (فتوح البلدان، ص 227) عبدالله با جرجیس (گریگوریوس) که لشکری عظیم داشت، برخورد کرد و او را به اسلام یا جزیه دادن دعوت نمود لیکن زیر بار نرفت و خدای آن گروه را درهم شکست. پس جرجیس خواستار صلح شد و عبدالله بن آبی سرح نپذیرفت و او را شکست دادند تا به شهر سبیطله رفت و جنگ بسختی کشید تا آنکه جرجیس کُشته شد (پیروان آل زُبیریان معتقدند عبدالله ابن زُبیر، شاه روم شرقی، گریگوریوس را با دستانش کُشت) و غنیمت ها فراوان گشت و به دو میلیون وپانصد وبیست هزار دینار رسید، و بعضی روایت کردهاند که عثمان دخترش را به مروان بن حکم تزویج کرد (مروان پسر حکم بن آبی العاص بن اُمیه، و حکم عموی عثمان بود که توسط پیمبر به طایف تبعید شده بود) و یک پنجم این مال را بدو بخشید؛ و عبدالله بن سعد بن آبی سرح، عبدالله بن زُبیر را با مُژده فتح نزد عثمان فرستاد و عبدالله بن زُبیر بیست شب راه پیمود تا به مدینه رسید و عثمان را مُژده داد، عثمان به منبر رفت و مردم را بدان خبر داد. عبدالله بن سعد لشکری را بسرزمین نوبه فرستاد، پس از او خواستار متارکه و صلح شدند که در هر سال سیصد برده بدهند و برابر آن خوار وبار و نوشیدنی نزد ایشان بفرستد. (فتوح البلدان، ص 238؛ تاریخ یعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، جلد دوم، ص 58)
عبدالله ابن زُبیر و فرزندان اصحاب محمد با سعیدبن عاص به جنگ طبرستان (30 قمری/ 651 میلادی)
عبدالله بن زُبیر در جنگهای سال 30 هجری برای فتح طبرستان ایران همراه با دیگر فرزندان اصحاب محمد و بزرگان قریش در کنار «سعیدبن عاص» بود و اینکه او و دیگر پسران اصحاب چه نقشی در این لشکرکشی داشتند، هیچگونه روایتی نداریم و فراموش نکنیم یکسال بعد از این لشکرکشی بود که یزدگردسوم بعد از چهارسال جنگ و گریز در مرو کُشته شد. طبری در اثر معروفش «تاریخ طبری»، جنگ طبرستان را از جمله حوادث مهم سال سی ام هجری میداند. او بنا بر روایتهای ابومعشر و واقدی و علی بن محمد مداینی می نویسد: از جمله حوادث این سال غزای طبرستان بود بوسیله سعیدبن عاص (با 80 هزار زره دار و بی زره). ولی بگفته سیف بن عمرو، اسپهبد طبرستان با سویدبن مقرن صلح کرد که به غزای طبرستان نرود و مالی بدو داد و خبر آنرا در خلافت عمر آورده ام. اما به گفته مداینی هیچکس به غزای طبرستان نرفت تا عثمان به خلافت رسید و به سال سی ام سعیدبن عاص به غزای طبرستان رفت.
حنش بن مالک گوید: سعیدبن عاص به سال سی ام از کوفه به منظور غزا آهنگ خراسان کرد، حذیفه بن یمان و کسانی از یاران پیمبر خدا با وی بودند. حسن و حسین و عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر و عمروبن عاص و عبدالله بن زبیر نیز با وی بودند. عبدالله بن عامر نیز به آهنگ خراسان از بصره درآمد و از سعیدبن عاص پیشی گرفت و در ابرشهر منزل کرد.
سعیدبن عاص نیز در قومس منزل کرد که بصلح بود. سپس از آنجا به گرگان رفت که بر دویست هزار با وی صلح کردند. آنگاه به طمیسه رفت که شهری بود بر ساحل دریا و بتمام جزو طبرستان و مجاور گرگان بود و مردم آنجا با وی به جنگ آمدند و چنان شد که نماز خوف کرد و به حذیفه گفت: «پیمبر خدا چگونه نماز خوف کرد؟» حذیفه به او خبر داد و سعیدبن عاص در حالیکه جماعت به حال جنگ بود آنجا نماز خوف کرد.
«مردم طمیسه امان خواستند، سعیدبن عاص امانشان داد بعد همگی را بکُشت» ؛ «شاعر در مدح سعیدبن عاص»
در آنرور سعیدبن عاص با شمشیر به شانه یکی از مشرکان زد که از زیر مرفقش درآمد و دشمن را محاصره کرد که امان خواستند و امانشان داد که یکیشان را نکشد و چون قلعه را گشودند همگی را بکشت بجز یکی، و هرچه را در قلعه بود بگرفت. سعیدبن عاص نامیه را نیز فتح کرد که شهر نبود بلکه صحراها بود. آنگاه سعیدبن عاص به کوفه بازگشت.
کعب بن جعیل در مدح سعیدبن عاص گفت: «نیکو جوانی بود که گیلان در مقابل وی جولان داد/ وقتی که از دستبی و ابهر سرازیر شدند/ بدان ای سعید خیر که مرکوب من/ وقتی سرازیر شد بیم داشتم دست و پایش ببرد/ گویی تو به روز دره، شیر نهان بودی (گویی این آقای شاعر نمیدانست که در حالیکه همه در جنگ بودند سعیدبن عاص با نماز خوف مشغول بود!!)/ که از شیران کنام جدا شده و به صحرا زده بود/ جمعی را راه می بردی که کس پیش از تو راه نبرده بود/ که هشتادهزار زره دار و بی زره بودند».
کلیب بن خلف گوید: «سعیدبن عاص با مردم گرگان (قبل از جنگ با مردم طمیسه) صلح کرد. آنگاه مردم گرگان مقاومت کردند و کافر شدند و از پس سعیدبن عاص کس سوی گرگان نرفت که راه را بسته بودند و هرکه از حدود قومس به راه خراسان میرفت از مردم گرگان در بیم و هراس بود و راه خراسان از فارس به کرمان بود و نخستین کسی که راه را بطرف قومس باز کرد قتیبه بن مسلم بود و این وقتی بود که عامل خراسان شد.
عبدالله ابن زُبیر در جریان نُسخه برداری از قرآن و محاصره و کُشتن خلیفه عثمان بن عفان (35 هجری/656 میلادی)
عبدالله ابن زبیر همچنین از جمله کسانی است که در اغلب حوادث دوره خلافت عثمان بن عفان حضوری فعال داشته و بعد از جمع آوری قرآن ها، او از جانب عثمان مامور به نسخه برداری از قرآن شد. ابن زُبیر در جریان محاصره چهل روزه خلیفه عثمان بن عفان (در 35 هجری) همراه با حسن بن علی و محمد بن طلحه و برادرش و مروان بن حکم و سعیدبن عاص و دیگر فرزندان اصحاب و مردم مدینه، مانع تعرض شورشیان مصری و کوفی و بصری به عثمان شد اما موقعیکه اوضاع از کنترل سران مدینه خارج شد و مدینه تحت کنترل شورشیان بود و بروایتی از تاریخ طبری؛ «کس بیرون نمی شد جز آنکه شمشیر بهمراه داشت» و «هر که به آنها اعتراض میکرد سلاح در او می نهادند»، عبدالله نیز مانند دیگران از پشتیبانی علنی عثمان کنار کشید و خون عثمان توسط مسلمانان اعراب بر روی صحیفه (قرآن)، که او باعث جمع آوری و تدوینش شده بود، ریخته شد (35 هجری/656 میلادی).
عبدالله ابن زُبیر در جنگ جمل (36 هجری) برعلیه خلیفه علی ابن ابیطالب (36 تا 40 هجری) بروایت «تاریخ یعقوبی»
ابن واضح یعقوبی در «تاریخ یعقوبی» می نویسد: بعد از قتل عثمان، علی روز سه شنبه هفت شب مانده از ذی الحجه سال 35، توسط مردم مدینه بخلافت برگزیده شد و نخستین کسی که با او بیعت کرد طلحه بن عبیدالله بود که حبیب بن ذویب میگفت: نخستین دستی که بیعت نمود دستی فلج یا ناقص است. و مالک اشتر یمنی بپا خاست و با امیرمومنان بیعت کرد و آنکه بیعت مردم کوفه برعهده او باشد. سپس طلحه و زُبیر بن عوام بپا خاستند و بیعت کردند و آنکه بیعت مهاجران برعهده آنان باشد و سه نفر از انصار با او بیعت کردند و آنکه بیعت انصار و سایر قریش بر عهده آنان باشد و نیز مردم با او بیعت کردند، مگر سه نفر از قریش؛ مروان ابن حکم و سعیدبن عاص و ولیدبن عقبه که زبان آنان بود، که گفت: تو بر همه ما ستم کرده ای، پدرم را در روز بدر دست بسته گردن زدی؛ پدر سعید را که از بزرگان قریش بود در روز بدر کُشتی؛ پدر مروان را دشنام دادی و از عثمان هنگامی که او را از تبعیدگاهش در طایف نزد خویش آورد بد گفتی، پس بیعت ما را بپذیر بدان شرط که آنچه را بدست آوردیم از ما بنهی و آنچه در تصرف ما است ما را معاف داری و کُشندگان عثمان را بکُشی. اما علی بخشم آمد و گفت: آنچه یادآور شدی که من از شما کُشته و تاختهام پس حقّ با شما چنان کرده است؛ و اما نهادن من از شما آنچه را بدست آورده اید، پس مرا نمیرسد که از حقّ خدا بگذرم؛ و اما معاف کردن من شما را از آنچه در تصرف دارید، پس آنچه مال خدا و مسلمانان باشد، عدالت شما را فرا میگیرد؛ و اما کُشتن من کُشندگان عثمان را، پس اگر کُشتن آنان بر من واجب باشد، فردا نبرد با آنان بر من واجب خواهد بود. پس مروان گفت: با تو بیعت میکنیم و با تو میمانیم تا ببینی و ببینیم.(1)
در این موقع اُم المومنین= مادرمومنان عایشه در مکه و در حج بود و بهنگام برگشت به مدینه بود که از ابن اُم کلاب شنید که عثمان کُشته شده است. عایشه گفت: دور و رانده باد. سپس گفت: مردم با که بیعت کرده اند؟ گفت: با طلحه. عایشه گفت: آفرین بر ذوالاصبع. سپس کسی دیگر با او برخورد، پس گفت: مردم چه کردند؟ گفت: با علی بیعت کردند. عایشه گفت: بخدا سوگند دیگر باک نداشتم که آسمان بزمین آید. سپس به مکه بازگشت.
علی بعد از خلافت در مدینه ماند که طلحه و زُبیر آمدند و از خلیفه علی اجازه خواستند تا برای حج عمره به مکه روند. بعضی گفتهاند علی به آنان و یا بکسی از اصحاب خود گفت: بخدا قسّم قصد عمره نداشتند لیکن قصد بیعت شکنی داشتند. پس آندو در مکه به عایشه پیوستند و او را به مخالفت و بجنگ با علی تشویق کردند. عایشه همراه با طلحه و زُبیر و پسرش عبدالله و گروهی انبوه از جمله مروان بن حکم، داماد و برادرزاده عثمان، و پسرانش و یعلی بن منیه که مالی از بیت المال یمن و به مبلغ چهارصد هزار دینار و بسیاری شتر با خود آورده بود، با لشکریانی رهسپار بصره شدند.
شبانه لشکر عایشه به آبی رسید که به آن «ماء الحواب» میگفتند و سگهای آن فریاد میزدند. پس عایشه سؤال کرد: این چه آبی است؟ کسی گفت: ماء الحواب. عایشه گفت: انالله و انا الیه راجعون، مرا باز گردانید، مرا باز گردانید، این همان آبی است که پیامبر خدا بمن گفته است: تو آن زن مباش که سگهای حواب بر وی فریاد زنند. پس چهل مرد نزد او آوردند و آنان بخدا سوگند خوردند که اینجا «ماء الحواب» نیست و عایشه قبول کرد. و لشکریان به بصره رسیدند و عثمان بن حنیف عامل علی در بصره بود. او عایشه و همراهانش را از ورود به بصره منع کرد. طلحه و زُبیر گفتند: ما برای جنگ نیآمده بلکه برای صلح آمدهایم. پس میان خود پیمان نامهای نوشتند که تا رسیدن امیرالمومنین علی دست بکاری نزنند و هر دسته از دسته دیگر در امان باشد. سپس پراکنده شدند و عثمان بن حنیف سلاح را بنهاد. پس ریش و شارب و مُژه های چشمان و ابروان او را کندند و بیت المال (خزانه) بصره را بغارت بردند و هرچه در آن بود بربودند. پس چون هنگام نماز رسید میان طلحه و زُبیر نزاعی درگرفت و هر یک از آن دو جامه دیگری را کشید تا وقت نماز از دست رفت و مردم فریاد زدند: نماز، نماز، ای اصحاب محمد. پس عایشه گفت: روزی محمدبن طلحه (معروف به محمد عابد، فرزند طلحه پسرعموی عایشه) و روزی عبدالله بن زُبیر (پسر خواهر عایشه) نماز بخوانند و بر این سازش نمودند.
چون علی خبر یافت یکی از بنی نجار بنام ابوحسن بن عبد عمرو را در مدینه جانشین گذاشت و خود رهسپار بصره شد. او چهارصد سوار از اصحاب پیامبر خدا را بهمراه داشت و وقتی علی به «ذی قار» رسید پسرش حسن و عماربن یاسر را بسوی کوفه، که عاملش ابوموسی اشعری از طرف (ابتدا عثمان و بعد) علی بود، فرستاد تا اهل کوفه را براه اندازند. اما ابوموسی اشعری مردم را از یاری علی بازداشت و فقط شش هزار نفر از کوفیان به علی پیوستند و عثمان بن حنیف بر علی درآمد و گفت: ای امیر مومنان مرا با ریش فرستادی و بی ریش نزد تو باز آمدم و داستان را بدو باز گفت. سپس امیرالمومنین وارد بصره شد و «جنگ جمل» در جایی بنام «خریبه» در جمادی الاول سال 36 روی داد.
در این جنگ قوم «بنو ضبه» پیرامون شتر عایشه را گرفتند و پرچم را نیز بدست داشتند، پس دوهزار وهفتصد کُشته دادند و کسی مهار شتر (اُم المومنین) عایشه را نمی گرفت مگر آنکه جان بر سر این کار می نهاد، پس طلحه بن عبیدالله در معرکه کُشته شد، مروان ابن حکم تیری بسوی او انداخت (فراموش نکنیم اینان هر دو در یک جبهه برعلیه علی بودند) و او را از پای درآورد و گفت: بخدا سوگند پس از امروز خون عثمان را نخواهم خواست و من او را کُشتم.
وعلی به زُبیر گفت: ای ابوعبدالله نزدیک من آی تا سُخنی را که من و تو از پیامبر شنیدهایم بیآد تو آورم. زُبیر گفت: در امانم؟ علی گفت: در امانی. پس زُبیر نزد وی آمد و علی آن سُخن را بیآد او داد. زُبیر گفت: خدایا من جز در این ساعت این را بیآد نداشتم. و عنان اسب خود را برگرداند تا باز گردد. پس پسرش عبدالله (ابن زُبیر) باو گفت: کُجا؟ گفت: علی سُخنی را که پیامبر خدا گفته بود بیآد من آورد. عبدالله بپدرش زُبیر گفت: نه چنین نیست، بلکه شمشیرهای بُرّنده بنی هاشم چشم تو را خیره کرد. زُبیر گفت: وای بر تو، آیا مانند من به بد دلی سرزنش می شود؟ برای من نیزه ای بیآورید. پس نیزه را گرفت و بر اصحاب علی حمله بُرد. علی گفت: برای این پیرمرد راه باز کُنید که او را بحرب افکنده اند. پس زُبیر میمنه و میسره (چپ و راست) و قلب سپاه علی را شکافت، سپس بازگشت و به پسرش عبدالله گفت: ای بی مادر، آیا بد دل چنین کاری می کند؟ زُبیر از معرکه جنگ کنار گرفت و گذارش به احنف بن قیس افتاد پس احنف گفت: مانند این مرد ندیدم، ناموس رسول خدا (عایشه) را تا به اینجا کشانید و حجاب پیامبر را از او فرو هشت و ناموس خود را در خانه خود پوشیده داشت سپس او را (عایشه) واگذاشت و کناره گیری کرد؟ آیا مردی نیست که حقّ خدا را از او بگیرد؟ پس عمروبن جرموز تمیمی او را تعقیب کرد و در جایی که «وادی السباع» گفته میشود، زُبیر پدر عبدالله را کُشت.
جنگ جمل (جنگ شتر) در چهار ساعت روز بود و بعضی روایت کردهاند که در آن روز سی وچند هزار کس کُشته شدند سپس منادی علی فریاد کرد: هان، زخمداری کُشته نشود، و گریزنده ای را دنبال نکنند، و به روی پُشت کننده ای نیزه نزنید، و هر کس سلاح را بیندازد در امان است، و هر کس درِ خانهاش را ببندد در امان است، پس علی سیاه و سُرخ را امان داد. علی توسط عبدالله ابن عباس و محمدبن آبی بکر (برادر ناتنی عایشه)، عایشه را در خانه عبدالله بن خلف خزاعی که پسرش معروف به «طلحه الطلحات» است جای داد. سپس علی نزد وی آمد و گفت: هان حمیرا (محمد همسرش عایشه را بخاطر زیباییش حمیرا خطاب میکرد)، مگر از ره سپردن نهی نشدی؟ عایشه گفت: ای پسر ابیطالب، اکنون که دست یافتهای ببخش. پس علی گفت: برو به مدینه و باز گرد بهمان خانهات که پیامبر خدا تو را فرموده است که در آن آرام گیری. عایشه گفت: میکنم. پس علی هفتاد زن از (قوم) عبدالقیس در لباس مردانه همراهش فرستاد تا او را به مدینه رسانیدند. (تاریخ یعقوبی؛ از ابن واضح یعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، چاپ یازدهم 1389، ج دوم، ص 76 تا 82)
1) و گروهی عُثمانی از بیعت علی امتناع ورزیدند از اینان بود سعدبن آبی وقاص (فاتح اولیه پارس)، عبدالله پسر عمربن الخطاب، قدامه بن مظعون و مُغیره بن شعبه، و از انصار کعب بن مالک و حسان بن ثابت و زیدبن ثابت و رافع بن خدیج … و نیز عبدالله بن سلام و صهیب بن سنان و اسامه بن زید … بیعت نکردند، نعمام بن بشیر هم انگشتهای قطع شده نایله زن عثمان و پیراهنی که عثمان در آن کُشته شده بود برداشت و به شام پیش معاویه گریخت. (کامل، ج3، ص 98)
عبدالله ابن زُبیر در جنگ جمل (جنگ شُتُر) به روایت «تاریخ طبری»
محمدبن جریر طبری در مورد خلافت علی ابن ابیطالب و نقشی که عبدالله ابن زُبیر بهنگام جنگ جمل داشته، روایتی همچون روایت ابن واضح یعقوبی دارد، اما با اطلاعاتی بیشتر که کوتاه شده این روایتها چنین است. طبری با روایتی از عکرمه گوید: شنیدم که عبدالله ابن عباس می گفت: «عثمان به من گفت پیش خالدبن عاص برو که در مکه است و بگو امیرمومنان سلامت میرساند و میگوید من از فلان و بهمان روز محصورم و جُز آب شور خانهام را نمی نوشم و مرا از چاه رومه که با مال خود خریده ام منع کرده اند، مردم از آن می نوشند و من از آن نوشیدن نتوانم. جُز از چیزهایی که در خانه دارم نمی خورم و من چنانکه میبینی در محاصره ام، به او بگو با مردم حج کند و اگر نپذیرفت تو(عبدالله ابن عباس) با مردم حج کن.» گوید «من (عبدالله ابن عباس) در مکه به حاجیان پیوستم (اوایل 35 هجری)، پیش خالدبن عاص ولایتدار مکه رفتم و آنچه را عثمان با من گفته بود با وی بگفتم» خالدبن عاص گفت «من تاب دشمنی کسانی که می بینی ندارم تو با مردم حج کن که پسرعموی آن مردی- مقصودش علی ابن ابیطالب بود- و خلافت جز او به کسی نمی رسد و تو شایسته ترین کسی که این کار را از طرف وی انجام دهی (سالاری حج کنندگان).» ابن عباس گوید: من با کسان حج کردم، در آخر آن ماه بازگشتم و به مدینه آمدم که عثمان کشته شده بود و مردمان به گردن علی بن ابیطالب آویخته بودند و چون علی مرا دید مردم را رها کرد و سوی من آمد و آهسته گویی کرد و گفت «چه می بینی؟ چنانکه می بینی کاری بزرگ (قتل عثمان) رخ داده که هیچکس تاب آن نیآرد» گفتم «چنان می بینم که اینک مردم از تو صرف نظر نتوانند، اما چنان می بینم که مردم با هرکه بیعت کنند به خون این مرد متهم شود.» علی اما نپذیرفت، با وی بیعت کردند و به خون عثمان متهم شد. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده،ج6، ص 2303)
ابوالملیح گوید: آنگاه سعدبن آبی وقاص را آوردند و گفتند با علی بیعت کن. سعدبن آبی وقاص گفت: بیعت نمی کنم، تا همه مردم مدینه بیعت کنند، بخدا مایه زحمت او (خلافت علی) نخواهم شد. علی گفت: بگذارید برود. پس از آن عبدالله پسر عمر را آوردند و گفتند بیعت کن. گفت: بیعت نمیکنم تا همه مردم بیعت کنند. علی گفت: کفیلی بیآر. گفت: کفیل ندارم. مالک اشتر گفت: بُگذار گردنش را بزنم. علی گفت: ولش کنید، من کفیل او هستم، آنچه میدانم تو در کوچکی و بزرگی بدخوی بوده ای.
زهری گوید: بعد از بیعت مردم با علی ابن ابیطالب، آنگاه کس به طلب طلحه و زبیر فرستاد که طلحه تعلّل کرد. مالک اشتر شمشیر از نیام برآورد و گفت: بخدا یا بیعت کن یا سرت را با شمشیر می زنم. طلحه گفت: مُفرّی نیست. و بیعت کرد آنگاه زُبیر و کسان بیعت کردند. طلحه و زُبیر خواستند که امارت کوفه و بصره را به آنها دهد اما علی گفت: پیش من بمانید که به حضور شما خوشدل باشم که از دوریتان ملول می شوم. و چهار ماه پس از کُشته شدن عثمان، طلحه و زُبیر سوی مکه رفتند.
عبدالله بن حسن گوید: از انصار بجُز حسان بن ثابت و کعب بن مالک و مسلمه بن مخلد و ابوسعید خدری و محمدبن مسلمه و نعمان بن بشیر و زیدبن ثابت و رافع بن خدیج و فضاله بن عبید و کعب بن عجرد که عثمانی بودند، بقیه با علی بیعت کردند. گروهی از مردم مدینه و بنی اُمیه به شام گریختند و با علی بیعت نکردند مگر آنها که نتوانسته بودند. ولید و سعید با نخستین روندگان سوی مکه گریخته بودند، مروان نیز از پی آنها رفته بود و کسان دیگر از پی رفته بودند. بعضیها گفتهاند که طلحه و زُبیر نابدلخواه با علی بیعت کردند و بعضی گفتند زُبیر با وی بیعت نکرد. محمد پسر سعدبن آبی وقاص گوید: طلحه می گفت: وقتی بیعت کردم شمشیر بالای سرم بود. محمد میگوید: نمیدانم شمشیر بالای سرش بود یا نه، اما میدانم که نابدلخواه بیعت کرد.
طلحه و زُبیر و جمعی از صحابه پیمبر «ای علی ، ما بشرط اجرای حدود خدا بیعت کرده ایم»
پس از آنکه علی به خانه رفت، طلحه و زُبیر و جمعی از صحابه پیش وی فراهم آمدند و گفتند: «ای علی، ما بشرط اجرای حدود خدا بیعت کرده ایم، این جماعت در خون آن مرد شریک بودهاند و خون ایشان را حلال کردهاند» علی گفت: «ای برادران، من از آنچه شما میدانید بیخبر نیستم ولی با جماعتی که بر ما تسلط دارند و بر آنها تسلط نداریم چه کنیم، غلامان شما با اینان بپا خاسته اند و بدویانتان به آنها پیوسته اند و همه در میان شمایند و هر چه بخواهند درباره شما میکنند. به پندار شما این کار که میخواهید شدنیست؟» گفتند: «نه» علی گفت: «بخدا من جُز رأی شما رأی دیگر ندارم، انشاء الله. این کار، کار جاهلیت است. این جماعت ریشه دارند، از آنرو که وقتی شیطان روشی پدید آرد پیروان آن از جهان معدوم نباشند اگر این کار آغاز شود مردم درباره آن چند گونه شوند، گروهی چنین رأی دارند که شما دارید و گروهی رأی دیگر دارند، و گروهی نه چنان رأی دارند و نه چنین، صبوری باید تا مردم آرام گیرند و دلها بجای خویش آید و حقّ ها گرفته شود، آرام گیرید و بنگرید چه پیش میآید آنگاه بیآیید.» علی با قرشیان سخت گرفت و از رفتنشان مانع شد، انگیزه وی فرار بنی اُمیه بود. جماعت (خونخواهان عثمان) از پیش علی برفتند، بعضیشان میگفتند: «بخدا اگر کار دنباله پیدا کند از این اشرار انتقام نتوانیم گرفت، واگذاشتن این کار بترتیبی که علی میگوید بهتر است.» بعضی دیگر میگفتند: «آنچه را برعهده داریم انجام میدهیم و تأخیر نمی کنیم، علی به رأی و کار خویش از ما بینیاز است و با قرشیان بیشتر از همه سخت خواهد گرفت.» آنگاه منادی علی ندا داد که هر غلامی که سوی مالکان خویش باز نگردد خونش هدر است. سباییان و بدویان بغریدند و گفتند: «فردا ما نیز چنین خواهیم شد و در مقابل آنها حُجتی نتوانیم آورد.» طلحه گوید: علی به روز سوم میان مردم آمد و گفت: «ای گروه بدویان سوی آبهای خودتان روید.» سباییان نپذیرفتند و بدویان اطاعت کردند.» و این بسال 35 بود. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده،ج6، ص2303 تا 2340)
آنگاه علی به معاویه در شام و ابوموسی اشعری در کوفه نامه نوشت و آنان را به اطاعت و بیعت خود فرا خواند. ابوموسی اشعری به علی نوشت مردم کوفه به اطاعت آمدهاند و بیعت کردهاند و از ناخوشدلان و خوشدلان و آنها که میان دو گروه بودند سخن آورد و علی کار مردم کوفه را نیک دانست. فرستاده علی سوی ابوموسی، سعید اسلمی بود و فرستاده او سوی معاویه، سبره جهنی بود که پیش معاویه رسید اما معاویه چیزی ننوشت و فرستاده را پس نفرستاد و هر وقت جوابی میخواست معاویه اشعاری میخواند که به کُشته شدن عثمان و جنگ اشاره داشت، تا ماه سوم کُشته شدن عثمان رسید آنگاه معاویه یکی از مردم بنی عبس از تیره بنی رواحه بنام قبیصه را پیش خواند و طوماری مُهرزده بدو داد که عنوان آن چنین بود: «از معاویه به علی» و بدو گفت: «وقتی به مدینه رسیدی پایین طومار را بگیر.» و آنگاه بدو گفت چه بایدش گفت و فرستاده علی را نیز روانه کرد و هر دو برون شدند و در غره ماه ربیع الاول به مدینه رسیدند، قبیصه چنانکه معاویه دستور داده بود طومار را بلند کرد و مردم برون شدند و او را می نگریستند آنگاه سوی خانههای خویش رفتند و بدانستند که معاویه مخالف است.
قصه اُم المومنین عایشه برای خونخواهی عثمان
اسدبن عبدالله گوید: عایشه در راه بازگشت از مکه به مدینه به «سرف» رسید (عُبید) ابن اُم کلاب را که پسر آبی سلمه بود اما به مادر انتساب داشت بدید. ابن اُم کلاب به عایشه گفت عثمان را کُشته اند و بعد از هشت روز مردم مدینه اتفاق کردند و همسُخن شدند و با علی بیعت کردند. عایشه به ابن اُم کلاب گفت: «اگر کار خلافت بر یار تو قرار گیرد، ای کاش آسمان به زمین اُفتد، بازم گردانید، بازم گردانید.» ابن اُم کلاب گفت: «نخستین کسی که گفته خویش را تغییر داد تویی، تو بودی که میگفتی نعثل (کفتار=عثمان) را بکُشید که کافِر شده» و او خطاب به عایشه شعری گفت به این مضمون: «آغاز از تو بود، تغییر نیز از تو بود/ باد از تو بود و باران از تو بود/ تو گفته بودی که پیشوا را بکُشند/ و به ما گفته بودی که کافِر شده/ ما ترا در کار کُشتن وی اطاعت کردیم/ قاتل وی به نزد ما کسی است که دستور داده/ ولی آسمان از بالای ما نیفتاد/ و آفتاب و مهتابمان نگرفت/ با کسی بیعت کردهاند که/ کارها را به نظام می آورد/ و کار جنگ را سامان می دهد/ وکسی که دُرست پیمان باشد/ همانند خیانتکار نیست.» عایشه سوی مکه بازگشت و بر در مسجد فرود آمد و سوی حجر رفت و آنجا پردگی شد و کسان بر او فراهم شدند و گفت: «به خدا عثمان به ستم کُشته شد، بخدا انتقام خون او را می گیرم.» (تاریخ طبری، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2367 تا 2368)
از سویی عُبید بن عمرو قرشی گوید: و چون مردم بر او فراهم شدند بسخن آمد و گفت: «ای مردم! غوغاییان ولایت و بدویان و بندگان (غلامان، بردگان) اهل مدینه فراهم آمدند، خُرده ای که غوغاییان بر این مقتول (عثمان) می گرفتند، کُتک زدن بود و به کار گرفتن جوانان، که از پیش مردم مُسن را به کار میگرفته بودند، و بعضی جاها که قُرُق کرده بود، این چیزها سابقه داشت و جز آن صلاح نبود اما از آنها تبعیت کرد و از آن چشم پوشید مگر بصلاحشان آرد، و چون حُجت و عُذری نیافتند به جُنبش آمدند و تعدّی آغاز کردند و کردارشان از گفتارشان دوری گرفت و خون حرام را ریختند و حرمت شهر حرام را شکستند و مال حرام را بگرفتند و رعایت ماه حرام را نکردند، بخدا انگُشت عثمان از یک دنیا امثال اینها بهتر بود، باید شما فراهم آیید تا مردم این قوم (غوغاییان) را برانند و پراکنده کنند. بخدا اگر چیزهایی که به دستآویز آن بر عثمان تاختند گناه بود از آن پاک شد، چنانکه طلا از آلودگی پاک شود و جامه از چرک، که وی را پاک کرد چنانکه جامه با آب پاک می شود»
شُعبی گوید: نخستین کسی که دعوت عایشه را پذیرفت عبدالله بن عامر خضرمی بود، و این نخستین بار بود که بنی اُمیه در حجاز سُخن آغاز کردند و سر برداشتند. سعیدبن عاص و ولیدبن عقبه و دیگر مردم بنی اُمیه بپا خاستند، عبدالله بن عامر از بصره آمد و یعلی بن اُمیه از یمن آمد و طلحه و زُبیر از مدینه آمدند و از آن پس که مدتی در کار خویش نگریستند درباره بصره اتفاق کردند. عایشه گفت: «ای مردم! حادثهای است بزرگ و کاری نابخشودنی، سوی برادران خویش، مردم بصره، روید، و بر ضد آن قیام کنید، خدا مردم شام را آماده کرده، شاید خدا عزوجل انتقام عثمان و مسلمانان را بگیرد.»
طلحه گوید: یعلی سیصد شُتر و سیصدهزار همراه داشت و در ابطح اردو زد، طلحه و زُبیر نیز به آنها پیوستند و چون عایشه را بدیدند گفت: «چه خبر؟» گفتند: «از دست غوغاییان و بدویان از مدینه گریختیم، از قومی جدا شدیم که سرگردان بودند، نه حقّی می شناختند و نه از باطلی روی گردان بودند.» عایشه گفت: «تدبیری کنید و بر ضد این غوغاییان بپا خیزید» ضمن گفتگو از شام سُخن آوردند، عبدالله بن عامر گفت: «معاویه بر آنجا مُسلط است.» طلحه و زُبیر گفتند: «پس کُجا باید رفت؟» عبدالله بن عامر گفت: «بصره، که من آنجا برآوردگان دارم و مردم دل با طلحه دارند» گفتند: «خدایت زشت بدارد که نه صلح جویی، نه جنگاور، چرا تو نیز همانند معاویه به جای خود نماندی که بر آنجا تسلط داشته باشی و ما سوی کوفه رویم و راهها را بر این جماعت ببندیم؟» اما عبدالله بن عامر جواب دُرستی نداد و چون رأی بر بصره قرار گرفت گفتند: «ای مادرمومنان! از مدینه درگذر که کسان ما با غوغاییانی که آنجا هستند برنیآیند، با ما به بصره بیا که به ولایتی بیصاحب می رویم، و چون بیعت علی بن ابیطالب را بر ضد ما حُجت کنند آنها را به قیام واداری چنانکه مردم مکه را واداشتی، سپس آنجا بنشینی، اگر خدا کار را سامان داد چنان شود که خواهی وگرنه صبوری کنیم و در کار دفاع از این کار بکوشیم تا خدا هر چه خواهد کند. گوید: و چون چنین گفتند و کار بدون عایشه سر نمی گرفت، عایشه گفت: «خوب.» ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2353 تا 2357)
طلحه در ادامه قصه اش میگوید: آنگاه منادی ندا داد که مادرمومنان و طلحه و زُبیر رو سوی بصره دارند، هرکه سر عزت اسلام و جنگ منحرفان و انتقام جویی عثمان دارد و مرکب ندارد و لوازم ندارد، اینک لوازم و اینک خرجی. ششصد کس را بر ششصد شُتر برنشاندند، بجُز آنها که مرکب (اسب) داشتند و همه هزار کس شدند و بوسیله مال، لوازم آماده کردند و ندای رحیل دادند و برفتند.
عتبه بن مُغیره بن اخنس گوید: سعیدبن عاص، مروان بن حکم و یاران وی را در «ذات عرق» بدید و گفت: «کُجا میروید که خونی شما بر پشت شُتران است، بکُشیدشان و به خانههای خویش برگردید و خودتان را به کُشتن مدهید» گفتند: «میرویم شاید همه قاتلان عثمان را بکُشیم» آنگاه سعیدبن عاص با طلحه و زُبیر خلوت کرد و گفت: «اگر ظفر یافتید، خلافت را به کی میدهید؟ با من راست بگویید» گفتند: «به یکی از ما دو تن، هر کدام را مسلمانان انتخاب کنند» سعیدبن عاص گفت: «بهتر است خلافت را به فرزندان عثمان دهید که به خونخواهی او روان شدید» گفتند: «شیوخ مهاجران را بگذاریم و خلافت را به فرزندان عثمان دهیم؟» سعیدبن عاص گفت: «مگر نمیبینید که من میکوشم تا خلافت را از بنی عبد مناف (خاندان علی) بیرون برم؟» این بگفت و با عبدالله بن خالد بن اسید بازگشت.
عبدالله ابن زُبیر پیشوای نماز
عبدالله ابن عباس گوید: «یاران شُتر (شُتُر عایشه) ششصد کس بودند، عبدالرحمان ابن آبی بکر (پسر ابوبکر و برادر عایشه) و عبدالله بن صفوان جمحی (یار نزدیک عبدالله بن زُبیر بهنگام خلیفه گری در مکه) از آن جمله بودند و چون از «چاه میمون» گذشتند شُتری کُشته شده را که خونش همی میریخت بدیدند و اینرا به فال بد گرفتند. هنگامی که مروان از مکه روان شد اذان گفت آنگاه بیآمد و پیش طلحه و زُبیر ایستاد و گفت: «به کدامتان بعنوان خلیفه سلام کنم و بنام وی اذان گویم؟» عبدالله بن زُبیر گفت: «به ابوعبدالله» که منظورش پدرش زُبیر بود. محمدبن طلحه گفت: «به ابومحمد» که منظورش پدرش طلحه بود. گوید: آنگاه عایشه کس پیش مروان فرستاد و گفت: «چه می کنی؟ میخواهی در کار ما تفرقه افکنی؟ خواهرزاده من (عبدالله بن زُبیر) پیشوای نماز شود» پس عبدالله بن زُبیر با مردم نماز میکرد تا وقتی که به بصره رسیدند. معاذبن عبدالله میگفت: «بخدا اگر فیروز شویم به فتنه اُفتیم که زُبیر، طلحه را به خلافت نگذارد و طلحه، زُبیر را به خلافت نگذارد.» ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2357 تا 2361)
عبدالله ابن زُبیر در «روز گریه»
علقمه بن وقاص لیثی گوید: وقتی طلحه و زُبیر و عایشه رضی الله عنهم حرکت کردند در «ذات عرق» کسان را سان دیدند و عروه بن زُبیر (برادر کوچکتر و فقیه عبدالله ابن زُبیر) و ابوبکر بن عبدالرحمان را کوچک یافتند و پسشان فرستادند. ابوملیکه گوید: وقتی آهنگ حرکت داشتند زُبیر پسران خود را فراهم آورد و با بعضی وداع کرد و بعضی را همراه بُرد، دو پسر اسماء (زنش که خواهر عایشه بود) را بُرد گفت: «فلان بمان، عمرو بمان» و چون عبدالله بن زُبیر این بدید گفت: «عروه بمان، منذر بمان (برادران تنی خودش)» پدرش زُبیر گفت: «وای تو، میخواهم پسرم را همراه داشته باشم که به کارم آیند.» عبدالله گفت: «اگر همه را میبری ببر، و اگر کسی را به جای می گذاری، این دو را نیز به جای گذار و از میان زنان خویش اسماء (مادر خودش) را به خطر مرگ فرزند مینداز.» گوید: زُبیر بگریست و آن دو را نیز واگذاشت. ابوملیکه در روایتی دیگر گوید: زُبیر و طلحه روان شدند، عایشه نیز روان شد و همسران پیمبر از پی وی تا «ذات عرق» آمدند، کسی روزی ندیده بود که بیش از آن بر اسلام گریسته باشند و آنرا «روز گریه» نام دادند. (تاریخ طبری، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج6، ص 2369 تا 2370)
حرکت علی به آهنگ بصره
محمد گوید: علی بعد از شنیدن خبر حرکت طلحه و زُبیر و عایشه و پیروانش بسوی بصره، با همان آرایش که برای حرکت به شام به سپاه داده بود، برون شد که در راه آنها را بگیرد و از رفتنشان سوی بصره جلوگیری کند و جمعی از کوفیان و مصریان (آنهاییکه در محاصره و قتل عثمان دست داشتند) نیز سبکبار با وی روان شدند که همه هفتصد کس بودند.
قصّه «عسکر» ، قصّه شُتر عایشه و خبر سگان «حوءب» (حوعب=حواب)
عرنی شُتردار گوید: سوار بر شُترم بودم که سواری راهم را بگرفت و گفت: «ای شُتر دار، شُترت را می فروشی؟» گفتم: «آری، به هزار درم» گفت: «دیوانه ای، شُتری هست که به هزار درم بیآرزد؟» گفتم: «آری همین شُتر من» گفت: «برای چه؟» گفتم: «هرگز بر آن به تعقیب کسی نرفتهام که به او نرسیده باشم، وقتی بر آن بودهام و کس به تعقیب من بوده بمن نرسیده» گفت: «اگر میدانستی آنرا برای کی می خواهم، بهتر معامله میکردی» گفتم: «برای کی می خواهی؟» گفت: «برای مادرت» گفتم: «مادرم را در خانه گذاشتهام که قصد سفر ندارد» گفت: «برای عایشه مادرمومنان می خواهم» گفتم: «مال تو است، بیا بی قیمت ببر» گفت: «نه، با ما بیا تا یک شُتر مهری به تو بدهیم و درهم هایی اضافه کنیم.» گوید: بازگشتم شُتر مهری عایشه را به من دادند بعلاوه چهارصد یا ششصد درم.
آنگاه به من گفت: «ای برادر عرنی، راه را بلدی؟» گفتم: «بله، بهتر از همه میدانم» گفت: «پس ما را به راه ببر.» پس با آنها برفتم و به هر دره و آبی که میرسیدیم از نام آن میپرسیدند تا به آب «حوءب» رسیدیم و سگان آنجا به ما بانگ زد. گفتند: «این چه آبی است؟» گفتم: «آب حوءب.» گوید: عایشه با صدای بلند فریاد زد، آنگاه به شانه شُتر زد و آنرا بخوابانید و گفت: «بخدا قصه سگان حوءب مربوط بمن است، برم گردانید» و این را سه بار گفت. پس شُتر بخُفت و آنها نیز شُتران را اطراف وی بخوابانیدند بدینحال بودند و عایشه از رفتن دریغ داشت تا روز بعد، همان وقتی که از راه مانده بودند و زُبیر بیآمد و گفت: «فرار، فرار که بخدا علی بن ابیطالب به شما رسید.» پس حرکت کردند و به من ناسزا گفتند و من بازگشتم. اما زهری گوید: وقتی طلحه و زُبیر خبر یافتند که علی در ذی قار فرود آمده سوی بصره رفتند و از «منکدر» عبور کردند و عایشه بانگ سگان شنید و گفت: «این چه آبی است؟» گفتند: «آب حوءب» عایشه گفت: «انالله واناالیه راجعون، من همانم، از پیمبر خدا وقتی که زنانش پیش وی بودند شنیدم که میگفت: ایکاش میدانستم سگان حوءب به کدامتان بانگ میزند» عایشه میخواست بازگردد اما عبدالله بن زُبیر پیش خالهاش عایشه آمد و گفت: «کسی که گفته اینجا حوءب است دروغ گفته» و چندان بگفت تا عایشه روان شد (تاریخ طبری، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2381 تا 2382).
«جنگ بصره» ، «جنگ عثمان بن حنیف با خونخواهان عثمان» (36 هجری)
محمد گوید: وقتی جمع خونخواهان عثمان به بیرون بصره رسیدند عمیربن عبدالله تمیمی آنها را بدید و گفت: «ای مادر مومنان! ترا به خدا قسم میدهم، پیش کسانی که یکی را برای مهیّا کردنشان نفرستاده ای وارد مشو» عایشه گفت: « رأی دُرست آوردی و مردی پارسایی» عمیر گفت: «به عبدالله ابن عامر بگوی با شتاب برود که در بصره برآوردگان دارد، پیش آنها رود که دیگر مردم را ببینند سپس تو بروی که دانسته باشند برای چه آمده اید.» عایشه ابن عامر را فرستاد و او مخفیانه وارد بصره شد، عایشه نیز به تنی چند از سران بصره نامه نوشت، به احنف بن قیس، و صبره بن شیمان و امثالشان، آنگاه در «حفیر» منتظر جواب و خبر ماند.
و چون خبر به مردم بصره رسید عثمان بن حنیف (او جزو نفراتی بود که از بصره به مدینه رفته بود و در جریان قتل عثمان شرکت کرده بود)، عامل خلیفه علی در بصره، عمران بن حصین را که از عامه بود با ابولاسود دویلی که از خواص بود سوی عایشه فرستاد تا علت آمدن این زن و همراهانش را معلوم کنند. آنها برفتند و در حفیر به عایشه و همراهانش رسیدند و اجازه خواستند، عایشه نیز اجازه داد که وارد شدند و سلام کردند و گفتند: «امیرمان ما را فرستاده که از سبب آمدنتان بپرسیم، آیا به ما خبر میدهی؟» عایشه گفت: «بخدا کسی همانند من به کار نهانی نمیرود و خبر را از فرزندان خود مکتوم نمی دارد. غوغاییان ولایات و اوباش قبایل به حرم پیمبر خدا صلی الله علیه وسلم هجوم آوردند و در آنجا حادثه ها پدید آوردند و حادثه سازان را به آنجا کشانیدند و در خور لعنت خدا و لعنت پیمبر خدا شدند به سبب آنکه پیشوای مسلمانان را کُشتند بیآنکه دلیل یا قصاصی در میان باشد، خون حرام را حلال دانستند و بریختند و مال حرام را غارت کردند، حرمت شهر حرام و ماه حرام را رعایت نکردند، حرمت عرض ها و تن ها را نداشتند، در خانه کسان بی رضایتشان اقامت گرفتند که قدرت مقاومت نداشتند و در امان نبودند، ضرر زدند و سود ندادند و از خدا نترسیدند، من آمدهام که کار این جمع و محنت مردمی را که آنجا هستند و آنچه را که برای اصلاح این وضع باید انجام داد با مسلمانان بگویم» سپس این آیه را بخواند «در غالب آهسته گفتنشان چیزی نیست مگر آنکه به صدقه دادنی یا نکویی کردنی یا اصلاح میان مردم فرمان دهد»(نساء 4، آیه 114)، «ما میخواهیم کسانی را که خدا گفته و پیمبر خدا فرمان داده از صغیر و کبیر و مرد و زن برای اصلاح برانگیزیم، کار ما چنین است شما را به معروف میخوانیم و از منکر منع میکنیم و به تغییر آن ترغیب می کنیم.
سپس ابولاسود و عمران از پیش عایشه برون شدند و سوی طلحه (بن عبیدالله) رفتند و گفتند که برای چه آمده ای؟ طلحه گفت: «برای خونخواهی عثمان» آندو گفتند مگر با علی بیعت نکرده ای؟ طلحه گفت: «چرا، اما شمشیر روی گردنم بود، اگر علی میان ما و قاتلان حایل نشود برکناری او را نمی خواهم.» آنگاه آندو پیش زُبیر (بن عوام) رفتند و گفتند برای چه آمده ای؟ زُبیر گفت: «برای خونخواهی عثمان» آندو گفتند مگر با علی بیعت نکرده ای؟ زُبیر گفت: «چرا، اما شمشیر روی گردنم بود، اگر علی میان ما و قاتلان حایل نشود برکناری او را نمی خواهم.» آنگاه ابولاسود دویلی و عمران بن حصین پیش عایشه بازگشتند و با وی وداع کردند، عایشه با عمران بن حصین وداع کرد و به ابولاسود دویلی گفت: «ای ابولاسود، مبادا هوس ترا به جهنم بکشاند و این آیه را خواند: برای خدا قیام کنید و به انصاف گواهی دهید.»(مایده 5، آیه 11)
پس آنها پیش عثمان ابن حنیف رفتند و ابولاسود دویلی پیش از عمران بن حصین سُخن کرد و شعری خواند بدین مضمون: «ای ابن حنیف! قوم به مخالفت آمده اند/ با آنها مقاومت کُن و پایمردی کُن» عثمان بن حنیف عامل بصره گفت: «انالله و اناالیه راجعون، قسم به خدای کعبه که جنگ میان مسلمانان اُفتاد، دغلی را ببینید» عمران بن حصین گفت: «بله، بخدا مدتی دراز شما را درهم کوبد و چندان چیزی از شما نماند» عثمان گفت: «ای عمران رأی تو چیست؟» عمران گفت: «من به جای می نشینم، تو نیز چنین کُن» عثمان گفت: «جلوشان را میگیرم تا امیرمومنان علی بیآید.» عمران گفت: «خدا هرچه میخواهد کند.» آنگاه سوی خانه خود رفت. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2370 تا 2373)
محمد در ادامه روایتش گوید: هشام بن عامر پیش والی کوفه عثمان بن حنیف آمد و گفت: «ای عثمان، این کار که تو میکنی مایه شرّ می شود، این دریدگی رفو نمیشود و این شکاف ترمیم نمی پذیرد، با این جمع مسامحه کُن تا دستور علی بیآید و با آنها مخالفت مکن.» اما عثمان بن حنیف نپذیرفت و کسانش را دستور داد تا آماده شوند که سلاح برگرفتند و در مسجد جامع بصره جمع شدند. عثمان به حیله پرداخت تا اندیشه مردم بصره را بداند، آنگاه یک مرد کوفی قیسی را مامور کرد و میان مردم فرستاد که به سُخن ایستاد و گفت: «ای مردم! من قیس پسر عقدیه حمیسیم، این قوم سوی شما آمده اند. اگر از سر ترس آمده اند، از جایی آمدهاند که پرندگان در امانند، اگر به خونخواهی عثمان آمدهاند ما که قاتلان عثمان نیستیم، درباره آنها به رأی من کار کنید و به جایی که آمدهاند بازشان گردانید» اسود بن سریع سعدی از جای برخاست و گفت: «آنها میدانند که ما قاتلان عثمان نیستیم، آمدهاند که از ما بر ضد قاتلان عثمان، چه اینجا باشند چه جای دیگر، کمک بگیرند، اگر این جمع چنانکه گفتی از دیارشان برون شدهاند، کی باید مانع برون راندن کسان از شهرها شود؟» سپس مردم ریگ به طرف مرد قیسی پرانیدند و عثمان بن حنیف بدانست که آمدگان در بصره یاران و همدستانی دارند و شکسته خاطر شد.
عایشه و همراهان بیآمدند تا به «مربد» رسیدند و آنجا بماندند تا عثمان بن حنیف با همراهان خویش بیآمد و از مردم بصره کسانی که خواسته بودند با وی آمدند و همچنان مردم آمدند و مربد از مردم پُر شد. عایشه و طلحه و زُبیر و همراهان در سمت راست مربد بودند، عثمان بن حنیف و همراهانش در سمت چپ مربد بودند. طلحه به سُخن درآمد و کسان گوش به طلحه فرا داشتند، او حمد وثنای خدا کرد و از عثمان و فضیلت وی و مدینه و کار ناحقّی که شده بود سُخن آورد و عمل را سخت ناروا شمُرد و کسان را به خونخواهی عثمان فرا خواند و گفت: «این کار، دین و سلطه خدا را نیرو میدهد که خونخواهی خلیفه مظلوم، از جمله حدود خداست، شما نیز اگر چنین کنید کار صواب کردهاید و کارتان به شما باز میگردد و اگر نکنید قدرت نماند و نظم نپاید.» زُبیر نیز سُخنانی همانند این گفت، آنها که در سمت راست مربد بودند گفتند: «راست و نیکوست، حقّ گفتید و سوی حقّ خواندید.» و آنها که در سمت چپ مربد بودند گفتند: «بد کاریست و خیانت، باطل گفتند و سوی باطل خواندند، بیعت کردهاند و آمدهاند و چنین سُخن می کنند.» مردم خاک به هم افکندند و ریگ انداختند و گرد وخاک کردند.
«صدای عایشه صدای زنی شکوهمند بود»
آنگاه عایشه سُخن کرد، او صدایی دُرشت داشت، چون صدای زنی شکوهمند بود و به همه جا می رسید، حمد خدا عزوجل کرد و ثنای او بر زبان راند و گفت: «چنان بود که مردم به عثمان معترض بودند و عاملان او را نمی خواستند، در مدینه پیش ما میآمدند و درباره خبرها که از عمال وی میگفتند با ما مشورت میکردند و سُخنان نیکو درباره اصلاح فیمابین می شنیدند و ما می نگریستیم و عثمان را بیگناهی پرهیزکار و دُرست پیمان می یافتیم و آنها را بدکاران خیانتکار دروغگو می یافتیم که جُز آنچه می گفتند، میخواستند و چون نیرویشان بیشتر شد به خانه عثمان ریختند و خون حرام و مال حرام و شهر حرام را بون دلیل و قصاص، حلال دانستند، بدانید که برشماست و جُز این روا نیست که قاتلان عثمان را بگیرید و کتاب خدا عزوجل را روان دارید» سپس این آیه را خواند: «مگر آن کسان را که از تورات بهره ای یافتهاند نبینی که به کتاب خدا خوانده شوند تا میانشان حکم کند آنگاه گروهی از آنها روی بگردانند و اعراضان باشند.»(آل عمران3، آیه 22) در این هنگام یاران عثمان بن حنیف، عامل بصره، دو گروه شدند، گروهی گفتند: «بخدا راست گفت و نکو گفت و بمنظور نیک آمده» و گروه دیگر گفتند: «بخدا دروغ می گویید، نمیدانیم چه می گویید» و به همدیگر خاک افکندند و ریگ پرانیدند و گرد وخاک کردند.
صلح نامه بصره (36 هجری)
محمد گوید: ابولاسود دویلی و عمران بن حصین برون شدند، حکیم بن جبله (از کسانی که در قتل عثمان شرکت داشت) با گروهی سوار بیآمد و جنگ انداخت، یاران عایشه نیزه ها را بالا بردند و نگهداشتند که جنگ نشود اما حکیم بن جبله بس نکرد و سواران خویش را تحریک و تشویق میکرد و می گفت: «اینان قریشیانند که ترس و غرورشان نابودشان می کند» آنگاه بر دهانه کوچه بجنگیدند و اهل خانهها که دل با یکی از دو گروه داشتند به بام آمدند و سنگ سوی گروه دیگر می افکندند. عایشه و همراهانش به قبرستان بنی مازن رسیدند و اندکی آنجا بماندند و مردم به آنها تاختند که شب از هم جداشان کرد. آنگاه ابوالحجر با یکی از بنی عثمان بن مالک پیش عایشه و طلحه و زُبیر آمد و آنها و همراهانش را از قبرستان مازن بسوی دارالرزق رساند. شبانگاه به آمادگی پرداختند، مردم نیز بسوی آنها روان شدند و صبحگاهان در عرصه دارالرزق آماده بودند و عثمان بن حنیف به مقابله آمد، حکیم بن جبله ناسزاگویان بیآمد و نیزه به دست داشت. یکی از مردم عبدالقیس به حکیم گفت: «این کیست که ناسزایش میگویی و این سُخنان که میشنوم درباره او ادا می کنی؟» حکیم گفت: «عایشه» مرد عبدالقیسی گفت: «ای خبیث زاده، با مادر مومنان چنین می گویی؟» حکیم بن جبله نیزه را میان دو پستان (سینه) وی زد و او را بکُشت، آنگاه به زنی رسید و همچنان ناسزای عایشه میگفت که آن زن نیز از او پرسید چه کسی تو را به ناسزا گفتن وا داشته؟ چون حکیم نام عایشه ببرد، آن زن گفت: «ای خبیث، به مادر مومنان چنین می گویی؟» و حکیم بن جبله با نیزه میان دو پستان وی زد و خونش بریخت و برفت. گوید: و چون فراهم آمدند، با یاران عایشه روبرو شدند و در دارالرزق جنگی سخت کردند که از هنگام طلوع تا نیمروز دوام داشت و بسیار کس از یاران عثمان بن حنیف کُشته شد و زخمی از دو طرف بسیار بود. منادی عایشه ندا میداد و قسم میداد که بس کنید، اما نپذیرفتند و چون به سختی اُفتادند، یاران عایشه را به صلح خواندند که پذیرفتند و متارکه کردند و مکتوبی در میانه نوشتند که پیکی (کعب بن سور) سوی مدینه فرستند و دست بدارند تا پیک باز آید، اگر معلوم شد که طلحه و زُبیر را در کار بیعت مجبور کرده اند، عثمان بن حنیف عامل بصره برود و بصره را به آنها واگذارد و اگر مجبور نبودهاند طلحه و زُبیر بروند.
کعب بن سور (پیک) برفت تا به مدینه رسید مردم برای آمدن وی (در مسجد مدینه) فراهم آمدند و این به روز جمعه بود. کعب بن سور به سُخن ایستاد و گفت: «ای مردم مدینه، مردم بصره مرا پیش شما فرستاده اند تا معلوم کنم آیا این قوم این دو مرد را به بیعت علی مجبور کردهاند یا به اختیار بیعت کرده اند؟» هیچکس از جمع به وی جواب نداد، بجُز اسامه بن زید (جزو کسانی که با علی بیعت نکرده بود) که برخاست و گفت: «بیعت نکردند مگر به اجبار» سهل بن حنیف و کسان به طرف اسامه بن زید جُستند. صهیب بن سنان برجست و به اتفاق ابوایوب بن زید و جمعی از یاران رسول خدا و از جمله محمدبن مسلمه از بیم آنکه مبادا اسامه بن زید کُشته شود گفت: «بخدا چنین بود، این مرد را رها کنید» سهل بن حنیف و کسانش اسامه را رها کردند و صهیب بن سنان دستش بگرفت و از مسجد ببُرد و به خانهاش رسانید و به اسامه گفت: «مگر نمیدانستی که اُم عامر احمق بود، نمی توانستی مانند ما خاموش بمانی؟» اسامه بن زید گفت: «نه بخدا، نمیدانستم کار به اینجا میکشد که حادثهای سخت بود.»
وقتی علی از ماجرای مدینه خبر یافت نامهای به عاملش در بصره، عثمان بن حنیف، نوشت و او را بیکفایت خواند و نوشت: «بخدا اگر مجبور شدند (طلحه و زُبیر) برای جلوگیری از تفرقه بود که به اجبار به جماعت و فضیلت پیوستند، اگر منظورشان رهایی از بیعت است دستآویزی ندارند، اگر منظور دیگر دارند باید ببینم و ببینند.» وقتی نامه علی به عثمان بن حنیف رسید کعب بن سور نیز بیآمد و کس پیش عثمان بن حنیف فرستادند که از پیش ما برو، اما عثمان بن حنیف نامه علی را حُجت کرد و گفت: «این مطلب تازه است جُز آنچه گفته ایم.»
قصاص کُشندگان عثمان در بصره (36 هجری)
پس طلحه و زُبیر شبانگاهی سرد و تاریک و طوفانی و بارانی، کسان را فراهم آوردند و سوی مسجد بصره رفتند، وقت نماز عشاء بود که نماز عشاء را دیر می کردند، عثمان بن حنیف تأخیر کرده بود و عبدالرحمان بن عتاب را پیش صف نهاده بودند، جماعت زط و سیابجه شمشیر کشیدند و در جمع یاران طلحه و زُبیر نهادند. آنها نیز مقابله کردند و در مسجد به جنگ پرداختند و پایمردی کردند و همه را که چهل کس بودند (از قوم زط و سیابجه) بکُشتند و کسان فرستادند تا عثمان بن حنیف را پیش طلحه و زُبیر آرند و چون پیش آنها رسید لگدکوبش کردند و یک موی در چهره وی بجا نگذاشتند و این را سخت مهم شمردند و ماجرا را به عایشه خبر دادند و رأی او را خواستند، عایشه پیغام داد: «ولش کُنید که هر جا میخواهد برود، به زندانش مکنید» آنگاه کشیکبانان عثمان بن حنیف را از قصر بصره بیرون کردند و چنان بود که هر روز وشب بطور متناوب، چهل کس کشیکبانی عثمان بن حنیف می کردند. عبدالرحمان بن عتاب نماز عشاء و صبحدم را با کسان میکرد و فرستاده میان عایشه و طلحه و زُبیر بود.
ابومخنف گوید: وقتی یاران طلحه و زُبیر، عثمان بن حنیف را گرفتند، آبان بن عثمان را سوی عایشه فرستادند و رأی وی را خواستند. عایشه به آبان بن عثمان گفت: «بکُشیدش.» زنی به او گفت: «ای مادر مومنان! تو را بخدا با عثمان بن حنیف که صحبت پیمبر خدا داشته چنین مکن» عایشه گفت: «آبان را پس آرید» و چون آبان را بیآوردند عایشه به او گفت: «عثمان بن حنیف را بدارید، او را نکُشید» آبان به عایشه گفت: «اگر میدانستم که مرا برای نکُشتن عثمان پس خوانده ای، نمی آمدم.» مجاشع بن مسعود گفت: «عثمان را بزنید و موی ریشش را بکنید.» پس چهل تازیانه به او زدند و موی ریش و سر و ابروان و پلکانش را بکندند و بداشتند. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص2373 تا 2381)
زهری گوید: یکی از مردم عبدالقیس در مسجد بصره برخاست و به زُبیر گفت: «ای مرد خاموش باش تا ما سُخن کنیم» عبدالله بن زُبیر گفت: «تو را با سُخن کردن چکار؟» مرد عبدالقیسی گفت: «ای گروه مهاجران! شما نخستین کسانی بودهاید که دعوت پیمبر خدا را پذیرفته اید، و این فضیلت شما بود، مردم نیز همانند شما به اسلام روی آوردند، وقتی پیمبر خدا درگذشت با یکی از خودتان بیعت کردید و در این مورد از ما رأی نخواستید اما رضایت دادیم و پیروی شما کردیم و خدا در ایام خلافت وی (ابوبکر) مسلمانان را برکت داد. آنگاه او، رضی الله عنه، درگذشت و یکی از شما را بخلافت گُماشت (عمر را)، در این مورد نیز با ما مشورت نکردید اما رضایت دادیم و تسلیم شدیم. و چون خلیفه درگذشت، کار را به شش کس محول کرد که بی مشورت ما عثمان را انتخاب کردید و با او بیعت کردید، آنگاه بی مشورت ما به وی اعتراض کردید و خونش بریختید، پس از آن بی مشورت ما با علی بیعت کردید، اینک چه اعتراضی به او دارید که با وی جنگ کنیم؟ آیا غنیمتی به تبعیض داده یا کاری به ناحقّ کرده که بدان معترضید تا با شما بر ضد وی باشیم، اگر چنین نیست پس این کار چیست؟» زهری گوید: خواستند او را بکُشند که عشیره اش مانع شدند، اما روز بعد بر او و کسانش تاختند و هفتاد کس را بکُشتند.
محمد گوید: وقتی عثمان بن حنیف را گرفتند، صبحگاهان بیت المال بصره با کشیکبانان در تصرف طلحه و زُبیر بود، مردم بصره نیز با آنها بودند و هر که با آنها نبود مغلوب و گوشهگیر بود و کس پیش عایشه فرستادند که حکیم بن جبله با گروهی بجاست. حکیم بن جبله با سواران خویش و کسانی از مردم عبدالقیس که پیروی او میکردند و کسانی از پراکندگان طایفه ربیعه که به آنها پیوسته بودند آماده بود که سوی دارالرزق رفتند. حکیم بن جبله می گفت: «اگر یاریش نکنم برادرش نیستم (منظورش عثمان بن حنیف بود) و به عایشه ناسزا می گفت. یکی از زنان قوم حکیم بن جبله، سُخنان او را شنید و گفت: «ای خبیث زاده، این (فحش و ناسزا) سزاوار تو است» که ضربتی زد و زن را بکُشت و مردم عبدالقیس بجُز آنها که گُمنام بودند خشم آوردند و گفتند: «دیشب چنان کردی (شب قبل وقتی به ناسزا گفتنش اعتراض شد مرد و زنی را کُشته بود)، اکنون نیز از سر گرفتی، بخدا میگذاریم تا خدا از تو قصاص بگیرد» و برفتند و او را ترک کردند و کسانی از پراکندگان قبایل که همراه عثمان بن حنیف به غزای عثمان رفته بودند و در محاصره عثمان شرکت داشته بودند و دانستند که در بصره جای ندارند بر حکیم بن جبله فراهم آمدند که آنها را سوی زابوقه بنزدیک دارالرزق بُرد.
آنگاه به جنگ آنها رفتند که سخت بجنگیدند، چهار سر بودند: حکیم بن جبله مقابل طلحه بود، ذریح (بن عباد عبدی) مقابل زُبیر بود، ابن محرش مقابل عبدالرحمان بن عتاب بود و حرقوص بن زهیر مقابل عبدالرحمان بن حارث. طلحه به حکیم بن جبله تاخت که سیصد مرد داشت، وی شمشیر میزد و رجزی میخواند بدین مضمون: «با شمشیر می زنمشان/ همانند مردی عبوس/ که از زندگی مأیوس است/ و بهشت می جوید» یکی پای حکیم بن جبله را بزد و او پا را برگرفت و سوی حریف افکند که به او خورد و از پای درآمد و حکیم پیش رفت و او را بکُشت و بر پیکرش تکیه کرد. پس یکی از یارانش او را برداشت و به دیگر یارانش پیوست که هفتاد کس بودند.
گوید: ذریح بن عباد عبدی و یارانش کُشته شدند، حرقوص بن زهیر با تنی چند از یارانش جان به در بُرد و به قوم خویش پناه بُردند. منادی طلحه و زُبیر ندا داد که در هر یک از قبایل شما کسی از مهاجمان باشد پیش ما بیآرید، آنها را بیآوردند چنانکه سگان را میبرند و همه را کُشتند و میان بصریان از آن جمع کس نماند مگر حرقوص بن زهیر که بنی سعد به حمایت او برخاستتند که وی از بنی سعد بود، اما سخت به زحمت اُفتادند، مدتی معین شد و بنی سعدیان را که طرفدار عثمان بودند، چندان آشفته کردند که گفتند: «کناره می گیریم» مردم عبدالقیس نیز پس از جنگ وقتی خشم بنی سعدیان را بدیدند در مورد مقتولان و پناهندگان خویش، به خشم آمدند که مردم عبدالقیسی به اطاعت علی دلبسته بودند. طلحه و زُبیر مقرّری کسان را بدادند و مردم مُطیع را بیشتر دادند، مردم عبدالقیس و بسیاری از مردم «بکربن وایل» که بیشترشان ندادند سوی بیت المال بصره تاختند، اما مردم به آنها حمله بردند و از آنها بکُشتند که برفتند و بر راه علی جای گرفتند. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2382 تا 2386)
عامربن حفص گوید: یکی از مردم «حدان» بنام «ضخیم» گردن حکیم بن جبله را بزد که سرش بگشت که به پوستش آویخته بود و صورتش بطرف پُشت بود. ابوالملیح گوید: در کار نماز اختلاف کردند، عایشه رضی الله عنهم به عبدالله بن زُبیر گفت که با کسان نماز کند. زُبیر میخواست مُقرّری مردم را بدهد و آنچه را که در بیت المال بود تقسیم کُند، پسرش عبدالله بن زُبیر گفت: «اگر مردم مُقرّری بگیرند پراکنده می شوند.» درباره عبدالرحمان بن آبی بکر (پسر ابوبکر) توافق کردند و او را بر بیت المال بصره گذاشتند.
جارود بن آبی سبره گوید: «شبی که عثمان بن حنیف را گرفتند در عرصه مدینه الرزق بصره غذایی بود که مردم می خوردند. عبدالله بن زُبیر میخواست آنرا به یاران خویش دهد، حکیم بن جبله از رفتاری که با عثمان بن حنیف کرده بودند خبر یافت و گفت: «اگر او را یاری ندهم خدا ترس نیستم» و با جماعتی از عبدالقیس و بکربن وایل که قیسیان بیشتر بودند به مدینه الرزق پیش عبدالله ابن زُبیر رفت که گفت: «حکیم چه می خواهی؟» حکیم بن جبله گفت: «می خواهم که از این غذا بخوریم و مطابق نوشته فیمابین عثمان بن حنیف را رها کنید که در دارالاماره بماند تا علی بیآید، بخدا اگر بر ضد شما یارانی داشتم که درهمتان بکوبم، به این مقدار رضایت نمیدادم تا در مقابل کسانی که کُشته اید بکُشمتان، که شما در مقابل کسانی که از برادران ما کُشته اید خونتان حلال است، مگر از خدای عزوجل نمی ترسید، چرا خونریزی را روا می دانید؟» ابن زُبیر گفت: «در مقابل خون عثمان بن عفان رضی الله عنه» حکیم بن جبله گفت: «اینها که کُشتیدشان عثمان را کُشته بودند؟ مگر از دشمنی خدا نمی ترسید؟» عبدالله ابن زُبیر گفت: «تا علی خلع نشود از این غذا به شما نمیدهیم و عثمان بن حنیف را رها نمی کنیم» حکیم بن جبله گفت: «خدایا تو داور عادلی، شاهد باش» آنگاه به یاران خویش گفت: «من درباره جنگ با اینان تردید ندارم، هرکه تردید دارد برود.» سپس حکیم بن جبله با آن جمع به جنگ پرداخت و جنگی سخت در میانه رفت. یکی ضربتی به ساق پای حکیم زد و آنرا قطع کرد. حکیم ساق پای خویش را بگرفت و به وی زد که به گردنش خورد و از پای درآمد و به حال مرگ اُفتاد. عامر گوید: «اشرف پسر حکیم بن جبله و برادرش رعل بن جبله نیز با وی کُشته شدند.» ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2386 تا 2392)
رهسپار شدن علی از ربذه سوی بصره (36 هجری)
محمد گوید: وقتی علی به ربذه رسید آنجا بماند و محمدبن آبی بکر (پسر ابوبکر) و محمدبن جعفر را با نامهای سوی سران مردم کوفه فرستاد، در «فید» جوانی از بنی سعدبن ثعلبه بنام «مره» به جمع برخورد و گفت: «اینان کیانند؟» گفتند: «جمع امیرمومنان» مره گفت: «سفریست فانی، پُر از خون نفوس فانی» علی این را بشنید و او را پیش خواند و گفت: «اسمت چیست؟» گفت: «مره» علی گفت: «خدا معاشت را تلخ کند، کاهن قومی؟» مره گفت: «نه، اثربینم.» و در «فید» مردم «اسد» و «طی» پیش وی آمدند و خویشتن را بر وی عرضه کردند. علی گفت: «به جای خویش بمانید که مهاجران بسند.»
وقتی علی به «ثعلبیه» رسید از سرگذشت عثمان بن حنیف و نگهبانان وی خبر یافت و چون به ذی قار رسیدند، عثمان بن حنیف پیش علی آمد که در صورتش مو نبود و چون علی او را بدید به یاران خویش نگریست و گفت: «این (عثمان بن حنیف) وقتی از پیش ما رفت پیر بود و اینک که پیش ما باز آمده، جوان است» و همچنان در ذی قار بماند و در انتظار محمد و محمد بود. از سرنوشت قوم ربیعه و اینکه قوم عبدالقیس برون آمده و بر راه مانده اند خبر یافت و گفت: «عبدالقیس، نیکوترین تیره ربیعه است و در همه ربیعه نکویی هست» سپس مردم «بکربن وایل» نیز میخواستند با وی حرکت کنند و به آنها همان جواب داد که به مردم طی و اسد داده بود. و در ذی قار بود که فرستادگان علی بسوی کوفه و ابوموسی اشعری بدو رسیدند و خبر را با علی بگفتند. امیرمومنان با (مالک) اشتر بیرون شده بود که برای رسیدن به کوفه شتاب داشت. علی به اشتر گفت: «ای اشتر! کار ابوموسی اشعری را تو ترتیب دادی که در همه چیزها دخالت می کنی، تو و عبدالله بن عباس بروید و آنچه را به تباهی افکنده ای، سامان بده.» ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2392 تا 2399)
سُخنان ابوموسی اشعری در مسجد کوفه
عبدالله بن عباس (معروف به ابن عباس) با اشتر برفت تا به کوفه رسیدند و با ابوموسی اشعری سُخن کردند و برای رام کردن او از بعضی از مردم کوفه کمک خواستند. ابوموسی اشعری مردم را فراهم آورد و گفت: «ای مردم! من در حادثه جُرعه با شما بودم و اکنون نیز با شما هستم، یاران پیمبر خدا که در جنگها همراه وی بودند کار خدا عزوجل و کار پیمبر را از آنها که با وی نبوده اند، بهتر دانند، شما را بر ما حقّی هست که اینک ادا می کنیم، رأی دُرست آن بود که سُلطه خدا را سُبک مشمارید و بر خدا عزوجل جرأت میآرید، رأی دُرست دیگر این بود که هرکه را از مدینه شما آمد بگیرید و پس فرستید تا همسُخن شوند و به تکلُف وارد این کار مشوید که آنها بهتر از شما میدانند صلاحیت امامت با کیست، اینک که چنین شده فتنه ایست گر، که در اثنای آن خُفته از بیدار بهتر و بیدار از نشسته بهتر، و نشسته از ایستاده بهتر، و سر از نیزه ها برگیرید و زه کمانها را ببُرید و مظلوم و محنت دیده را پناه دهید تا وضع بهتر شود و این فتنه از میان برخیزد.»
حسن بن علی با عماربن یاسر در مسجد کوفه
محمد در ادامه گوید: چون ابن عباس با این خبر پیش علی بازگشت، علی پسرش حسن را پیش خواند و روانه کوفه کرد، عماربن یاسر را نیز با حسن فرستاد و بدو (عماربن یاسر) گفت: «برو و آنچه را به تباهی داده ای، اصلاح کُن (بر طبق روایات، عماربن یاسر، مالک اشتر و محمد پسر ابوبکر نیز در توطئه قتل عثمان مشارکت داشتند)» پس حسن و عماربن یاسر سوی کوفه روان شدند تا به مسجد کوفه رسیدند. نخستین کس که پیش آنها آمد مسروق بن اجدع بود که روبروی عماربن یاسر آمد و گفت: «ای ابوالیقظان! برای چه عثمان را کُشتید؟» عماربن یاسر گفت: «برای آنکه به عرض ما ناسزا میگفت و کُتکمان میزد.» مسروق گفت: «بخدا این عقوبت که کردید همانند آن نبود که تحمل کرده بودید، اگر صبوری کرده بودید نکوتر بود.» آنگاه ابوموسی اشعری بیآمد و حسن را بدید و پهلوی خود نشاند و رو به عماربن یاسر کرد و گفت: «ای ابوالیقظان، تو نیز جزو کسان بر امیرمومنان (عثمان) تاختی و خویشتن را با بدکاران قرین کردی.» عمار گفت: «چنین نکردم اما بدم نیآمد.» حسن گفتگوی آنها را بُرید و رو به ابوموسی اشعری کرد و گفت: «ای ابوموسی! چرا مردم را از ما باز میداری، بخدا ما بجُز صلح نمیخواهیم و از کسی همانند امیرمومنان نگران نباید بود» ابوموسی اشعری گفت: «پدر ومادرم فدای تو باد، راست گفتی اما مشورت گوی امانتدار است، از پیمبر خدا شنیدم که می گفت: فتنه ای خواهد بود که در اثنای آن نشسته از ایستاده بهتر است و ایستاده از رونده بهتر و رونده از سوار بهتر. خدای عزوجل ما را برادران کرده و مال و خونمان را حرمت داده و گفته: هرکه مؤمنی را بعمد بکُشد سزای او جهنم است که جاودانه باشد و خدا بر او غضب آرد و لعنتش کند و عذابی بزرگ برای او مهیا دارد (نساء 4، آیه 92).» عماربن یاسر خشمگین شد که این سُخن را خوش نداشت، برخاست و گفت: «ای مردم! این سُخن را خاص او گفته که تو در اثنای فتنه نشسته باشی بهتر از آنکه ایستاده باشی.» یکی از مردم بنی تمیم برخاست و به عماربن یاسر گفت: «ای بنده! خاموش باش، دیروز با غوغاییان بودی و اینک با امیر ما سفاهت می کُنی؟» زیدبن صوحان و گروه وی برجستند، ابوموسی اشعری مردم را از همدیگر بداشت.
قعقاع بن عمرو برخاست و گفت: «من خیرخواه و دلسوز شمایم و میخواهم که راه صواب گیرید و سُخنی دُرست با شما میگویم، کار دُرست همانست که امیر میگوید اگر مُیسّر باشد، اما آنچه زیدبن صوحان می گوید، زید در این کار بوده (محاصره و قتل عثمان) و نیکخواهی از او مجویید، کسی که در فتنه دویده و در آن دخالت کرده از فتنه باز نمیدارد. گفتار دُرُست این است که ناچار زمامداری باید که کار مردم را به نظام آرد و ظالم را بدارد و مظلوم را نیرو دهد، اینک علی زمامدار است و دعوت منصفانه میکند که به صُلح می خواند، حرکت کنید و کار را از نزدیک ببینید و بشنوید.
آنگاه حسن برخاست و گفت: «ای مردم به ندای امیر خویش پاسُخ گویید و سوی برادرانتان حرکت کُنید، باید کسانی برای این کار روان شوند، بخدا اگر خردمندان بدان پردازند برای حال و بعد بهتر است، دعوت ما را بپذیرید و ما را در بلیّه مُشترک کمک کنید.» گوید: مردم به نرمی گراییدند و نه هزار کس با حسن برون شدند، بعضی راه دشت گرفتند که شش هزارکس بودند و بعضی دیگر از راه آب رفتند که دوهزار وهشتصد کس بودند و مردم هر ناحیه سری داشتند.
گوید: مالک اشتر پیش علی رفت و گفت: «ای امیرمومنان! من پیش از رفتن این دو کس (حسن و عماربن یاسر) یکی را پیش مردم کوفه فرستادم و کاری نساخت و از پیش نبُرد. این دو شایسته آنند که کارها به دست آنها بدلخواه تو انجام گیرد. اما نمیدانم چه خبر خواهد شد. ای امیرمومنان که خدایت مکرم بدارد، مرا از پی آنها بفرست که مردم شهر کوفه از من اطاعت میکنند و اگر سوی آنها روم امیدوارم که هیچکس از آنها مخالفت من نکند.» علی گفت: «برو» مالک اشتر برفت تا به کوفه رسید، مردم در مسجد اعظم فراهم آمده بودند، اشتر به هر قبیله که می گذشت و جمعی از آنها را در انجمنی یا مسجدی میدید دعوتشان میکرد و میگفت همراه من بیآیید، پس با گروهی از مردم به قصر کوفه رسید و به زور وارد آنجا شد، ابوموسی اشعری در مسجد ایستاده بود و سُخن میکرد و مردم را باز میداشت. حسن میگفت: «بی مادر! از کار ما کناره کُن و از منبر ما دور شو.»
ابومریم ثقفی گوید: به خدا آنروز در مسجد کوفه بودم، عماربن یاسر با ابوموسی این سُخنان میگفت که غلامان ابوموسی اشعری پیش دویدند و بانگ میزدند که: «ای ابوموسی! اینک اشتر به قصر آمد و ما را بزد و از قصر برون کرد.» گوید: ابوموسی فرود آمد و وارد قصر شد، اشتر به او بانگ زد که: «بی مادر! از قصر به در رو که خدا جانت را بدر کند که از روزگار قدیم منافق بودهای.» ابوموسی گفت: «تا شب مهلتم ده» اشتر گفت: «باشد، امشب در قصر نخواهی خُفت» گوید: مردم (همراه اشتر) درآمدند و به غارت لوازم ابوموسی اشعری پرداختند، اما اشتر منعشان کرد و از قصر بیرونشان کرد و گفت: «بیرونش کردم» و مردم دست از او (ابوموسی اشعری) بداشتند. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2400 تا 2407)
عزل ابوموسی اشعری از امارت کوفه
ابن لیلی (عبدالرحمن بن آبی لیلی) گوید: هاشم بن عتبه در ربذه پیش علی آمد و گفت که محمدبن آبی بکر (پسر ابوبکر) به کوفه آمد، و سُخنان ابوموسی اشعری را به علی خبر داد. علی گفت: «می خواستم (ابوموسی اشعری را) معزولش کنم، اما اشتر گفت نگهش دارم.» آنگاه علی، هاشم را سوی کوفه فرستاد و به ابوموسی اشعری نوشت که من هاشم بن عتبه (هاشم مرقال یکچشم، پرچمدار علی در جنگ صفین) را فرستادم تا کسانی را که آنجا هستند برانگیزد، مردم را روانه کُن که من این ولایت را به تو سپردم تا در کار حقّ جزو یاران من باشی.» گوید: ابوموسی اشعری، سایب بن مالک اشعری را خواست و از رأی او پُرسید. سایب بن مالک گفت: «رای من این است که به آنچه نوشته، عمل کُنی.» ابوموسی اشعری گفت: «اما رأی من چنین نیست.»
آنگاه هاشم بن عتبه نامهای نوشت و توسط محل بن خلیفه طایی سوی علی فرستاد و نوشت که؛ من پیش مردی دغل و مُخالف آمدهام که دغلی و دشمنی وی عیان است. علی، پسرش حسن و عماربن یاسر را سوی کوفه فرستاد که مردم آنجا را سوی او حرکت دهند، قرظه بن کعب انصاری را نیز امارت کوفه داد و همراه وی به ابوموسی اشعری نوشت: «اما بعد، پنداشتم علاقه تو به این کار که خدایت از آن بی نصیب کند، مانع از آن میشود که با دستور من مُخالفت کُنی، حسن و عماربن یاسر را فرستادم که مردم را حرکت دهند، قرظه بن کعب را زمامدار شهر کردم، از کار ما با مذمت و خفت کناره کُن، اگر نکُنی گفتهام تو را بیرون کُند، اگر مُقاومت کُنی و بر تو غلبه یابد، پاره پاره ات کند.» گوید: چون نامه علی به ابوموسی اشعری رسید کناره گرفت.
گوید: دوازده هزار کس از کوفه سوی علی حرکت کردند که هفت گروه بودند: قریش و کنانه و اسد و تمیم و رباب و مزینه، که سالارشان معقل بن یسار ریاحی بود، گروه قیس که سالارشان سعدبن مسعود ثقفی بود، گروه بکربن وایل و تغلب که سالارشان وعله بن محدوج ذهلی بود، گروه مذحج و اشعرین که سالارشان حجربن عدی بود، گروه بجیله و انمار و خثعم و ازد که سالارشان مخنف بن سلیم ازدی بود. (تاریخ طبری؛ با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج6، ص 2424 تا 2425)
ترفند «سباییان» ، ترفند «کُشندگان عثمان» : «ای گروه ! فیروزی شما در آشُفتگی کسان است»
محمد در ادامه روایتش گوید: آنگاه گروهی از آنها (که بر ضد و کُشتن عثمان کمک کرده بودند و سفیهانشان) و از جمله: علباء بن هیثم و عدی بن حاتم و سالم بن ثعلبه عبسی و شریح بن اوفی بن ضبیعه و اشتر که سوی عثمان رفته بودند یا به کار رفتگان رضایت داده بودند فراهم آمدند و از جمله مصریان: ابن سودا و خالدبن ملجم با آنها شدند و مشورت کردند و گفتند: «رای دُرست چیست؟ علی که بیشتر از خونخواهان عثمان به کتاب خدا بصیرت دارد و بهتر از همگان بدان عمل می کند، اینک که بجُز جمع ما و اندکی از دیگران سوی او نیآمده اند چنین میگوید (صلح خواستن)، اگر همه جماعت به وی نزدیک شوند و او به آنها نزدیک شود و ببیند که ما در کثرت آنها اندکیم، چه خواهد گفت؟ بخدا قصد شما کنند و خلاصی نیآبید.»
اشتر گفت: «حال طلحه و زُبیر را دانسته بودیم، اما حال علی را تا به امروز ندانسته بودیم، بخدا رأی کسان درباره ما یکسان است و اگر با علی صُلح کنند بر سر خون ماست، بیآیید به علی بتازیم و او را از پی عثمان بفرستیم و فتنه ای شود که در اثنای آن به آرام ماندن ما خُشنود باشند.»
عبدالله بن سودا گفت: «ای قاتلان عثمان! رأی نادُرُست آوردید، دوهزار وپانصد یا ششصد کس از مردم کوفه در ذی قارند و ابن حنظلیه با پنج هزار یارانش در اشواق بسر میبرند تا برای جنگ شما دستآویز بجویند، کار به قدر توان خویش باید کرد.»
علباء بن هیثم گفت: «از پیش این جماعت بروید (جماعت علی) و آنها را واگذارید که چون کم شوند دشمنشان نیرو گیرد و اگر بسیار شوند آسانتر بر ضدّ شما صلح کنند. بُگذاریدشان و بروید و در یکی از ولایات بمانید تا کسانی پیش شما آیند که بوسیله آنها مصون مانید و از مردم محفوظ باشید.»
ابن سودا گفت: «رای نادُرُست آوردی، بخدا مردم میخواهند (کُدام مردُم؟!) بیکسو باشید و با مردم بیگناه نباشید و اگر چنین شود که تو میگویی همه چیز بر ضدّ شما شود.»
عدی بن حاتم گفت: «بخدا راضی نبودم و بدم نیز نیآمد (از کُشتن عثمان)، حقّا که از کسانی که ضمن سُخن از کُشتن وی، به تردید اُفتاده اند در شگفتم، اینک حادثهای رُخ داده و مردُم را به هم انداخته. ما از اسب و سلاح، ذخیره کافی داریم، اگر اقدام کنید ما نیز کنیم و اگر دست بدارید ما نیز واپس رویم.»
سالم بن ثعلبه گفت: «اگر کسی از کاری که کرده دنیا می خواسته، من نمی خواسته ام، بخدا اگر فردا با آنها روبرو شوم به خانه خود بازنمی گردم، اگر پس از تلاقی زنده بمانم بیشتر از مدت کُشتن یک شُتُر نخواهد بود، بخدا شما چنان از شمشیر بیم دارید که گویی سرانجامتان جُز شمشیر نخواهد بود.»
ابن سودا گفت: «دُرُست سُخنی بود.»
شریح بن اوفی گفت: «پیش از آنکه بروید کارهای خویش را مُحکم کنید و کاری را که می باید با شتاب انجام داد به عقب میندازید و کاری را که می باید به عقب انداخت با شتاب انجام مدهید. ما به نزد مردم وضع بدی داریم و نمیدانم اگر فردا ملاقات کُنند چه خواهند کرد.»
ابن سودا سُخن کرد و گفت: «ای گروه! فیروزی شما در آشُفتگی کسان است، با آنها مماشات کنید و چون فردا کسان به ملاقات آمدند جنگ اندازید و فرصت تفکُر به آنها مدهید تا کسی که با وی هستید به ناچار از صُلح بماند و خدا علی و طلحه و زُبیر و موافقان آنها را از کاری که خوش ندارید مشغول دارد.» گوید: این رأی را نیک دیدند و بر این قرار پراکنده شدند و کسان غافل بودند. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2415 تا 2417)
«همه تردید نداشتند که صلح میشود»
محمد گوید: طلحه و زُبیر با گروه خویش بیآمدند و در زابوقه در محل قریه الارزاق قرار گرفتند. مردم مضریان همگی بیآمدند و تردید نداشتند که صُلح میشود، مردم ربیعه بالاتر از همه قرار گرفتند، آنها نیز تردید نداشتند که صُلح میشود. یمنیان پایینتر از همه قرار گرفتند و تردید نداشتند که صُلح میشود. عایشه در حدان بود و کسان با سران خویش در زابوقه بودند و جمعشان (یاران طلحه و زُبیر و عایشه) سی هزار کس بود. در این وقت حکیم و مالک را سوی علی فرستادند که قراری که با قعقاع نهادهایم بجاست، پس بیآ.
گوید: حکیم بن سلامه و مالک بن حبیب پیش علی رفتند و پیغام را بگفتند، علی روان شد و نزدیک آن دو گروه قرار گرفت و مردم هر قبیله پهلوی قبیله خویش فرود آمدند: مضریان پیش مضریان، مردم ربیعه پیش ربیعه و یمنیان پیش یمنیان و تردید نداشتند که صُلح میشود. پهلوی همدیگر بودند و پیش یکدیگر میرفتند و جُز صُلح سُخن و نیّتی نداشتند. همراهان امیرمومنان علی بیست هزار کس بودند. سران مردم کوفه همانها بودند که با آنها به ذوقار آمده بودند. مردم عبدالقیس سه سر داشتند: سر مردم جذیمه و مردم بکربن وایل، علی بن جارود بود، سر مردم عمور، عبدالله بن سودا (ابن سودا مصری) بود، سر مردم هجر، ابن اشح بود، سر مردم بکربن وایل بصره، ابن حارث بن نهار بود، سر مردم زط و سیابجه، دنور بود. گوید: علی با ده هزار کس به ذوقار آمده بود و ده هزار کس نیز بدو پیوست. محمدبن حنفیه (یا محمدبن حنیفه، فرزند امام علی) گوید: با هفتصد کس از مدینه درآمدیم، از کوفه هفت هزار کس پیش ما آمدند. دوهزار کس نیز از اطراف به ما پیوستند که بیشترشان از مردم بکربن وایل بودند و بقولی شش هزار کس. راوی گوید: وقتی کسان فرود آمدند و آرام گرفتند علی روان شد، طلحه و زُبیر نیز روان شدند و بهم رسیدند و درباره مورد اختلاف سُخن کردند و کاری را بهتر از صُلح و جلوگیری از جنگ ندانستند که کار به تفرقه اُفتاده بود و بجایی نمی توانستند رسید. بدین ترتیب از هم جدا شدند، علی به اردوگاه خویش بازگشت، طلحه و زُبیر نیز به اردوگاه خویش باز رفتند. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص2431)
قصّه جنگ جمل با شبیخون صبحگاهی سباییان
راوی (محمد) گوید: علی اول شب عبدالله بن عباس را پیش طلحه و زُبیر فرستاد، آنها نیز اول شب محمدبن طلحه را پیش علی فرستادند که هر کدام با یاران خود سُخن کنند و همه بفکر صُلح بودند. و چون شب درآمد، و این به ماه جمادی الاخر بود، طلحه و زُبیر کس پیش سران جمع خویش فرستادند بجُز آنها که به عثمان تاخته بودند و شب به قرار صُلح گُذشت و شبی داشتند که همانند آن نداشته بودند که از جنگ به سلامت مانده بودند و از آن هوسها که هوس جویان داشته بودند برکنار مانده بودند.
مُحرکان قضیه عثمان نیز شب بدی داشتند که در راه هلاک بودند، همه شب به مشورت پرداختند و همسُخن شدند که آتش جنگ را چنانکه کس نداند روشن کنند و این را نهان داشتند مبادا شرّی را که میخواستند بپا کنند کسی بداند، صبحدم بیآنکه همسایگان بدانند روان شدند و نهانی به کار پرداختند. هنوز تاریک بود، مضریانشان سوی مضریان رفتند، ربیعیان و یمانیان سوی یمانیان و سلاح در آنها نهادند. مردم بصره بپا خاستند و هر قوم در قبال کوفیان قبیله خویش که مایه حیرت وی شده بود بپا خاست.
طلحه و زُبیر با سران قوم مضر بیآمدند، عبدالرحمان بن حارث بن هشام به آرایش پهلوی راست سپاه فرستادند که همه از مردم ربیعه بودند، و عبدالرحمان بن عتاب بن اسید را به پهلوی چپ سپاه فرستادند و خود در قلب سپاه جای گرفتند و گفتند: «چه شده؟» گفته شد: «مردم کوفه شبانگاه سوی ما تاختند» گفتند: «می دانستیم که علی تا خون نریزد و حرمت نشکند دست برنمیدارد و با ما مسالمت نمی کند.» آنگاه با مردم بصره بیآمدند و مهاجمان را بکوفتند و سوی اردوگاهشان بازگردانیدند.
علی و اهل کوفه سروصدا را شنیدند، (سباییان) یکی را نزدیک علی نهاده بودند که هر چه را میخواهند بدو بگوید، و چون علی گفت: «چه شده؟» همان شخص گفت: «ناگهان جمعی از مُخالفان به ما شبیخون زدند که پسشان راندیم و جمع را دیدیم که آماده حمله بودند و به ما تاختند.» علی پهلوداران راست و چپ سپاه را فرستاد و گفت: «می دانستم طلحه و زُبیر دست برنمیدارند تا خون بریزند و حرمت بشکنند و با ما مسالمت نمی کنند.» در این اثنا سباییان پیوسته به تحریک جنگ می پرداختند، علی در میان کسان بانگ زد که ای مردم دست بدارید. در اثنای این فتنه رأی همگان چنان بود که جنگ نکنند تا مُخالفان آغاز کنند که میخواستند حُجت تمام کرده باشند و حقّ جنگ داشته باشند و نیز رأی چنان بود که فراری را نکُشند و زخمی را خلاص نکنند و به تعقیب مُخالف نروند. هر دو گروه بر این همسُخن بودند و میان خویش ندا داده بودند.
زره ها بر هودج و شُتُر اُم المومنین عایشه
ابوعمرو گوید: کعب بن سور پیش عایشه آمد و گفت: «بیا که قوم سر جنگ دارند، شاید خدا بوسیله تو صُلح آرد.» گوید: عایشه برنشست و زره ها بر هودج (اطاقکی که بر بالای شُتُر می بستند) عایشه پوشانیدند، آنگاه شُتُر او را به راه انداختند، شُتُر عایشه «عسکر» نام داشت که یعلی بن اُمیه به وی داده بود و آنرا به دویست دینار خریده بود. و چون عایشه از طرف خانهها نمودار شد و به جایی رسید که غوغا را می شنید توقف کرد و چیزی نگذشت که غوغا سخت شد و گفت: «این چیست؟» گفتند: «سروصدای اردوست» عایشه گفت: «خیر است یا شرّ؟» گفتند: «شرّ» عایشه گفت: «این سروصدا از کدام گروه است که هزیمت شده اند؟» و همچنان ایستاده بود که قوم وی هزیمت شدند، زُبیر راه خویش گرفت و سوی وادی السباع رفت. تیری ناشناس به طلحه خورد و بالای زانوی وی را به پهلوی اسبش دوخت و چون پاپوش وی از خون پُر شد و کارش سخت شد به غلامش گفت: «پُشت من سوار شو و مرا نگهدار و جایی بجوی که آنجا فرود آیم.» و غلامش او را سوی بصره بُرد. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2432 تا 2434)
چگونگی کناره کشیدن زُبیر ابن عوام از جنگ جمل (پنجشنبه نیمه جمادی الاول 36 هجری)
قتاده گوید: علی از «زاویه بصره» برون شد و آهنگ طلحه و زُبیر و عایشه داشت، آنها نیز از «فرضه بصره» به آهنگ علی روان شدند و به روز پنجشنبه جمادی الاول سال سی وششم در محل قصر عبیدالله (عبدالله) بن زیاد تلاقی شد، وقتی دو گروه روبرو شدند زُبیر بر اسب خویش مُسلح بیآمد، آنگاه طلحه بیآمد، علی سوی آنها رفت و نزدیکشان رسید چندان که گردن مرکوبشان بهم رسید. علی گفت: «سلاح و اسب و مرد مُهیّا کردهاید اما عُذری برای خُدا نیندیشیده اید، از خُدا بترسید و چون آنکس مباشید که رشته خود را از پس تابیدن پنبه، قطعه قطعه کند (نحل 16، آیه 92)؛ مگر من برادر دینی شما نیستم که خونم را حرام میدارید و من نیز خون شما را حرام میدانم، آیا حادثهای رُخ داده که خون مرا بر شما حلال کرده؟»
طلحه گفت: «مردم را بر ضدّ عثمان برانگیختی» علی گفت: «آنروز خدا سزای شایسته آنها را تمام دهد و بدانند که حقّ آشکار، خدای یکتاست (نور 24، آیه 25)؛ ای طلحه! تو به خونخواهی عثمان آمده ای؟ خدا قاتلان عثمان را لعنت کند، زُبیر! یاد داری آنروز که با پیمبر خدا در محله بنی غنم بر من گذشتی، پیمبر به من نگریست و به روی من خنده زد، من نیز به روی وی خنده زدم، گفتی: پسر ابوطالب از گردن فرازی دست برنمیدارد. و پیمبر خدا به تو گفت: علی گردن فرازی ندارد. تو به جنگش میروی و نسبت به او ستمگری.» زُبیر گفت: «ای خدا، آری، و اگر این را به یاد داشتم به این راه نمی آمدم، به خدا هرگز با تو جنگ نمیکنم.» گوید: علی پیش یاران خود بازگشت و گفت: «زُبیر با خدا پیمان کرد که با شما جنگ نکند. »
قتاده در ادامه روایتش گوید: آنگاه زُبیر پیش عایشه بازگشت و بدو گفت: «از وقتی به عقل آمدهام در هر جنگی بودهام و واقف کار خودم بودهام جُز این جنگ.» عایشه گفت: «می خواهی چه کنی؟» زُبیر گفت: «می خواهم این جنگ را بگذارم و بروم» پسرش عبدالله گفت: «این دو جمع را با هم روبرو کردی و همینکه برای همدیگر شمشیر کشیدند میخواهی رهاشان کنی و بروی! پرچمهای پسر ابیطالب را دیدهای و دانسته ای که به دست جوانان دلیر است (راوی از یاران علی بود).» زُبیر گفت: «قسم خدا خوردهام که با وی جنگ نکنم» و از گفته پسرش عبدالله خشمگین شد. عبدالله (ابن زُبیر) گفت: «قسم خود را کُفاره کن و با وی بجنگ» زُبیر یکی از غلامان خویش را بنام «مکحول» پیش خواند و آزادش کرد. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2426 تا 2428)
چگونگی کُشته شدن زُبیر ابن عوام
راوی محمد گوید: احنف بن قیس در این جنگ جمل کناره گرفت و در جلحا، دو فرسخی بصره، بماند و با وی شش هزار کس کناره گرفتند. پس از آن میان دو جمع تلاقی شد و نخستین کس که کُشته شد طلحه بود. کعب بن سور نیز که قرآن همراه داشت و این جمع و آن جمع را تذکار می داد کُشته شد. کُشته بسیار شد آنگاه زُبیر سوی «سفوان» رفت که نزدیک بصره بود و «نعر»، یکی از قبیله مجاشع، او را بدید و گفت: «ای حواری پیمبر خدا! پیش من آی که در حمایت منی و کس به تو دست نیابد» گوید: و زُبیر با وی بیآمد، یکی پیش احنف بن قیس آمد و گفت: «زُبیر را در سفوان دیده اند، درباره او چه میگویی؟» احنف گفت: «مسلمانان را فراهم آورد که با شمشیر پیشانی همدیگر را بزنند، آنگاه سوی خانه خویش میرود!»
راوی گوید: عمرو بن جرموز و فضاله بن حابس و نفیع (یا نافع) این سخن را شنیدند و به جستجوی زُبیر برنشستند و وی را همراه نعر بدیدند. عمرو بن جرموز که بر اسبی ناتوان بود از پشت سر زُبیر درآمد و ضربتی سبک به زُبیر بزد، زُبیر که بر اسب خویش «ذوالخمار» بود بر عمرو بن جرموز حمله برد و عمرو که پنداشت بدست او کُشته میشود بانگ زد و نافع و فضاله را به کمک خواند که به زُبیر حمله بردند و او را بکُشتند. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2421 تا 2424)
قصّه «جنگ شُتُر» به روایتهای دیگر
ابوجعفر از زهری در مورد «قصّه جنگ شُتُر» و کار زُبیر و رفتنش از نبردگاه خریبه، گوید: وقتی دو گروه نزدیک هم رسیدند علی بر اسب خویش بیآمد و زُبیر را پیش خواند که با هم ایستادند و علی گفت: «زُبیر! برای چه آمده ای؟» زُّبیر گفت: «تو را شایسته خلافت نمیدانم و حقّ تو از ما بیشتر نیست.» علی گفت: «از پس عثمان، خلافت حقّ تو نیست، ما تو را از بنی عبدالمطلب میدانستیم تا پسر ناخلفت (عبدالله ابن زُبیر) مانع شد و میان ما تفرقه انداخت» آنگاه سخنانی در توبیخ زُّبیر بگفت از جمله اینکه پیمبر بر آنها گذشت و به علی گفت: «پسرعمه ات چه میگوید؟ به جنگ تو میآید و نسبت به تو ستمگر است.» زُبیر گفت: «با تو جنگ نمی کنم.» گوید: آنگاه زُبیر سوی پسرش عبدالله رفت و گفت: «در کار این جنگ بصیرت ندارم.» پسرش عبدالله گفت: «وقتی آمدی بصیرت داشتی ولی پرچمهای پسر ابیطالب را دیدی و بدانستی که زیر آن مرگ هست و بترسیدی.» و چنان پدرش را خشمگین کرد که لرزیدن گرفت و گفت: «وای بر تو، قسم خوردهام که با علی جنگ نکنم.» عبدالله گفت: «قسم را با آزاد کردن غلامت سرجس کُفاره کُن» زُبیر غلام را آزاد کرد و با جمع در صف ایستاد.
«پنداشته اند مروان بن حکم تیر به طلحه انداخت»
گوید: در آن روز هفتاد کس کُشته شدند که مهار شُتُر را میگرفتند. وقتی شُتُر پی شد و کسان هزیمت شدند، تیری به طلحه خورد و او را بکُشت که پنداشته اند مروان بن حکم انداخته بود. و چنان شد که عبدالله ابن زُبیر عنان (افسار) شُتُر را گرفت و عایشه پرسید: «کیست؟» و چون عبدالله به خالهاش عایشه خبر داد، عایشه بانگ زد: «وای، که اسماء (مادر عبدالله و خواهر عایشه) بی پسر شد.» ابن زُبیر زخمی شد و خویشتن را میان زخمیان افکند که او را برداشتند و زخمش بهی یافت. گوید: زُبیر کُشته شد، پنداشته اند قاتل وی ابن جرموز بود که روزی بر در امیرمومنان علی ایستاد و گفت: «برای قاتل زُبیر اجازه بخواه» علی گفت: «بیآید و به او بگو، جهنمی است.» ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2434 تا 2436)
حکیم بن جابر گوید: به روز جنگ جمل طلحه گفت: «خدایا هرچه خواهی از من بجای عثمان بگیر که راضی شود، و تیری ناشناس بیآمد و همچنانکه توقف کرده بود بالای زانوی وی را به زین دوخت و او همچنان ببود تا پاپوشش از خون پُر شد و چون سنگین شد به غلام خویش گفت: «پشت سر من سوار شو و جایی برای من بجوی که آنجا ناشناس باشم که هرگز ندیدهام که خون پیری چنین تباه شود. گوید: غلام طلحه سوار شد و وی را بگرفت و پیوسته می گفت: «مخالفان بما رسیدند.» تا وی را به یکی از خانههای مردم بصره رسانید که ویرانه بود و در سایه آن فرود آورد که در همان ویرانه بمُرد و در محله بنی سعد به خاک رفت. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2458)
«وقتی که پهلو و آرنجشان را قطع می کردیم»
شعبی گوید: پهلوی راست سپاه امیرمومنان بر پهلوی چپ مردم بصره (قوای عایشه و طلحه و زُبیر) هجوم بُرد و جنگ انداختند، کسان به دور عایشه فراهم شدند، بیشترشان از قوم ضبه و ازد بودند، از برآمدن روز تا نزدیک پسین و به قولی تا زوال خورشید جنگ بود، پس از آن مردم بصره هزیمت شدند. یکی از مردم ازد بانگ زد که باز آیید و محمدبن علی (محمدبن حنفیه پسر امام علی) ضربتی بزد و دست وی را قطع کرد که بانگ زد: ای گروه ازدیان فرار کنید. کُشتار در ازدیان افتاد و بانگ برآوردند که ما بر دین علی بن آبی طالبیم، و یکی از بنی لیث بعدها شعری به این مضمون گفت: «روزی که با ازدیان تلاقی داشتیم/ و اسبان اشقر و گلی تازان بود/ وقتی که پهلو و آرنجشان را قطع می کردیم/ که پندارشان ملعون بود.» ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2439 تا 2440)
«در هیچ جنگی چندان دست و پای بریده ندیدم»
محمد گوید: وقتی دلیران مضر کوفه و مضر بصره پایمردی کسان را بدیدند، در اردوی عایشه و اردوی علی بانگ زدند: که ای مردم! وقتی پایمردی بنا شد و پیروزی نبود، دست و پاها را بزنید. بنا کردند به دست و پاها ضربت بزنند و در هیچ جنگی قبل و بعد از آن چندان دست و پای بریده ندیدن و نشنیدم که بعضی از آن معلوم نبود از آن کیست. در آن روز پیش از آنکه عبدالرحمان بن اسید کُشته شود دست وی قطع شد و هر کس از دو گروه که دست یا پایش قطع میشد چندان به استقبال مرگ میرفت که کُشته میشد.
«تا شُتُر عایشه از پا در نیآید این گروه از جای نروند»
عطیه بن بلال گوید: کار بالا گرفت و پهلوی راست سپاه کوفه سوی قلب سپاه بصره رفت (جاییکه شُتُر و هودج عایشه بود) و پهلوی چپ سپاه بصره به قلب سپاه چسبید و نگذاشتند پهلوی راست سپاه کوفه با قلب سپاه بصره درآمیزد، و پهلوی چپ سپاه کوفه و پهلوی راست سپاه بصره نیز چنین کردند. عایشه به کسانی که سمت چپ وی بودند گفت: «شما کیستید؟» صبره بن شیمان گفت: «از اصل ازد» عایشه گفت: «ای آل غسان! ثبات و دلیری خودتان را که ما پیوسته از آن سُخن شنیدهایم حفظ کنید و شعری به تمثیل خواند به این مضمون: «مدافعان غسان دلیری کردند/ هنب و اوس و شبب دلیری نمودند» و به آنها که در سمت راست وی بودند گفت: «شما کیستید؟» گفتند: «از بکربن وایل» عایشه گفت: «شاعر درباره شما گوید: آهن پوش سوی ما آمدند که گویی/ به نیرو و پایداری، مردم بکربن وایل بودند/ اینک عبدالقیس مقابل شماست و آنها سخت تر از پیش جنگیدن آغاز کردند» آنگاه عایشه رو سوی گروهی که روبروی وی بودند کرد و گفت: «شما کیستید؟» گفتند: «بنی ناجیه» عایشه گفت: «به به! شمشیرهای ابطحی و شمشیرهای قرشی» و آنها دلیری و ثباتی کم نظیر نمودند.
پس از آن مردم بنی ضبه به دور عایشه آمدند که گفت: «ای قوم، همدل بکوشید.» و چون مردم بنی ضبه کمتر شدند، مردم بنی عدی با آنها آمیختند و اطراف شُتُر عایشه بسیار شدند، عایشه گفت: «شما کیستید؟» گفتند: «مردم بنی عدی که با برادران خویش آمیخته ایم» عایشه گفت: «تا وقتی که مردم بنی ضبه اطراف من کُشته نشده بودند، سر شُتُر راست بود.» پس سر شُتُر را راست کردند، آنگاه بیدریغ حمله آوردند و دستها و پاها را میزدند و چون این کار در هر دو گروه بسیار شد، مردم سپاه علی آهنگ شُتُر عایشه کردند و گفتند: «تا شُتُر از پای در نیآید، این گروه از جای نروند.»
(عمرو) ابن یثربی (پیر مردم بنی ضبه) سر شُتُر عایشه را گرفته بود و رجز میخواند و مدعی بود که علباء بن هیثم و زیدبن صوحان و هندبن عمرو جملی را کُشته است، میگفت: «هر که مرا نشناسد، من آبی یثربیم/ قاتل علباء و هند جملیم/ و ابن صوحان که بر دین علی بود.» عماربن یاسر به او بانگ زد که به جای محفوظ پناه برده ای و سوی تو راه نیست، اگر راست میگویی از میان این گروه سوی من آی. و ابن یثربی عنان شُتُر را به دست یکی از مردم بنی عدی داد و میان دو گروه آمد و با تلاش به نزدیک عماربن یاسر رسید. عمار سپر چرمین را حایل خویش کرد، ابن یثربی ضربتی بزد و شمشیرش در سپر نشست و هرچه کوشید شمشیر از سپر درنیآمد، عمار هیجانزده به وی تاخت و دو پایش را قطع کرد که از ته به زمین افتاد، یارانش او را برداشتند که باز زخم خورد. وی را پیش علی آوردند و بگفت تا گردنش را بزدند. هذلی نیز گوید: عماربن یاسر سوی ابن یثربی رفت، در آنوقت عمار نود ساله بود، پوستی پوشیده بود و کمر خود را با ریسمانی از برگ خرما بسته بود، عمرو بن یثربی پیشدستی کرد و عمار سپر چرمین خویش را حایل کرد که شمشیر عمرو در آن نشست و کسان چندان تیر به عمرو انداختند که از پای درآمد و او شعر می خواند. عمرو را اسیر کردند و پیش علی بردند، گفت: «مرا زنده بدار» علی گفت: «تو که به سه نفر حمله بردی و آنها را با شمشیر زدی؟» و بگفت تا وی را کُشتند.
«وقتی صدای مردم بنی ضبه خاموش شد»
هذلی گوید: در جنگ جمل، عمرو بن یثربی قوم خویش را تحریک میکرد که عنان (افسار) شُتُر و هودج عایشه را دست به دست میدادند و رجزی به این مضمون می خواندند: «ما بنی ضبه ایم و فرار نخواهیم کرد/ تا ببینیم که سرها فرو می افتد/ و خون سُرخ از آن میریزد/ ای مادر، ای زندگی، بیم مدار/ که همه فرزندانت دلیرند و شجاع/ ای مادر، ای همسر پیمبر/ ای همسر پیمبر هدایتگر!» تا وقتی که چهل تن از عنان گیران شُتُر عایشه از بنی ضبه از پای درآمدند. عایشه میگفت: «تا وقتی صدای مردم بنی ضبه خاموش نشده بود، شُتُر من بجای بود.» ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2444 تا 2448)
داوود بن آبی هند گوید: در جنگ جمل (عمرو) ابن یثربی رجز میخواند و همآورد طلبید. یکی به مقابله او رفت که کُشته شد، یکی دیگر رفت که کُشته شد، آنگاه رجزی به این مضمون خواند: « علی را میبینم و خونشان را می ریزم/ اگر بخواهم باو نیز ضربت می زنم» عماربن یاسر به مقابله عمرو بن یثربی رفت. عمار از همه کسانی که مقابل او رفته بودند ضعیفتر بود. کسان (نیروهای عایشه) وقتی عمار را دیدند «انالله» گفتند و من به سبب ضعف عمار میگفتم به خدا این نیز به کُشتگان دیگر می پیوندد. عمار بن یاسر لاغر بود و ساقهای باریک داشت و شمشیرش به پهلویش آویخته بود و دسته آن نزدیک زیر بازویش بود. عمرو ابن یثربی با شمشیر او را میزد و شمشیرش در سپر چرمین عمار فرو رفت. عمار به عمرو ضربت زد تا ضعیفش کرد و یاران علی به عمرو ابن یثربی سنگ زدند تا زخمدار شد و از پای درآمد. ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2461)
صعب بن حکیم گوید: شُتُر عایشه را یکی از مردم بنی ضبه (در سپاه علی) پی کرد که عمرو یا بجیر نام داشت پسر دلجه. حارث بن قیس که از یاران عایشه بود در این باب گفت: «آنها ساق شُتُر را زدند که به زمین اُفتاد/ و یک ضربت کار را یکسره کرد/ اگر همراه باقیمانده و حرم پیمبر نبودیم/ ماها را با شتاب (برای بردگی) تقسیم کرده بودند» گوید: این را به مثنی بن مخرمه نیز که از یاران علی بود، (نیز) نسبت دادهاند (بهمین خاطر این شعر را به دو طرف نسبت داده اند). ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2462)
عبدالله ابن زُبیر عنان دار شُتُر و هودج عایشه
عبدالله ابن زُبیر گوید: در جنگ جمل راه میرفتیم و سی وچند زخم شمشیر و نیزه داشتیم، هرگز روزی چنان ندیدهام هیچکس از ما هزیمت نمی شد، چون کوه سیاه بودیم، هرکه مهار شُتُر را میگرفت کُشته میشد، عبدالرحمان بن عتاب مهار شُتُر را گرفت و کُشته شد، اسودبن آبی البختری مهار را گرفت و کُشته شد، من برفتم و مهار شُتُر (خاله ام) عایشه را گرفتم. اُم المومنین عایشه گفت: «کیستی؟» گفتم: «عبدالله ابن زُبیر» عایشه گفت: «وای که اسماء بی پسر شد» عبدالله در ادامه گوید: اشتر بر من گذشت و او را شناختم و در او آویختم که هر دو بیفتادیم و بانگ زدم که من و مالک را بکُشید، گروهی از آنها و از ما بیآمدند و به دفاع از ما بجنگیدند تا از هم جدا شدیم و مهار شُتُر از دست رفت.
«حمد خدای که عایشه را سلامت داشت»
عبدالله ابن زُبیر گوید: علی بانگ زد: «شُتُر را پی کنید که اگر پی شود پراکنده میشوند.» یکی ضربتی به (ساق) شُتُر عایشه زد که بیفتاد و هرگز صدایی بلندتر از بانگ شُتُر نشنیده بودم. علی به محمدبن آبی بکر گفت تا خیمه ای برای عایشه بپا کرد و گفت: «ببین آسیبی ندیده است؟» گوید: محمد سر خویش را وارد هودج عایشه کرد که عایشه (روی بگردانید) و گفت: «وای تو! کیستی؟» محمد (برادر ناتنی عایشه) گفت: «کسی که از همه خاندانت او را بیشتر دشمن داری؟» عایشه گفت: «پسر زن خثعمی؟» محمد گفت: «آری، حمد خدای که ترا سلامت داشت.» ("تاریخ طبری"، با ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 6، ص 2448 تا 2449)
جنگ عبدالله ابن زُبیر با مالک اشتر
هشام بن عروه (نوه زُبیر ابن عوام و برادرزاده عبدالله ابن زُبیر) به نقل از پدرش میگفت: هرکه میخواست مهار شُتُر عایشه را بگیرد می باید بگوید: «ای مادرمومنان، من فلان پسر فلانم.» عبدالله بن زُبیر بیآمد و چون سخن نکرد عایشه گفت: «کیستی؟» گفت: «من عبداللهم، خواهرزاده توام» عایشه گفت: «وای که اسماء (یعنی خواهرش)، بی پسر شد.» آنگاه اشتر و عدی بن حاتم پیش شُتُر عایشه رسیدند، عبدالله بن حکیم بن حزام بطرف اشتر آمد و ضربتی بهمدیگر زدند و اشتر او را بکُشت. عبدالله بن زُبیر سوی اشتر آمد که ضربتی به عبدالله زد و زخمی سخت برداشت. عبدالله بن زُبیر ضرب&