با
سلام.
به
سایت خانه و
خاطره خوش آمدید.
بی نظیر بوتو دختر
شرق
بی نظیر
بوتو
نشان
ملی پاکستان
بینظیر
بوتو، فرزند
ذوالفقار علی
بوتو
(از 21 ژوئن 1953
تا 18 اکتبر 2007 میلادی)
بینظیر
بوتو، فرزند
ذوالفقار علی
بوتو در 21 ژوئن
1953 (31 خرداد 1332) در
کراچی
پاکستان به دنیا
آمد. مادر بی
نظیر بوتو، بیگم
نصرت بوتو
(نصرت اصفهانی)،
فرزند یک ایرانی
ساکن
هندوستان بود.
ذوالفقار علی
بوتو مؤسس حزب
مردم پاکستان
و در اوایل
دهه 70 میلادی
نخست وزیر
پاکستان بود و
دولت وی یکی
از معدود دولتهای
غیرنظامی
پاکستان پس از
استقلال این
کشور بود
(استقلال
پاکستان 1947 میلادی/
1326 خورشیدی).
بی
نظیر بوتو پس
از تحصیل در
دانشگاههای
هاروارد و
اکسفورد در
سال 1977 به
پاکستان
بازگشت و شاهد
ساقط شدن پدرش
از حاکمیت
بود. پس از
اعدام پدرش
توسط ژنرال ضیاء
الحق در سال 1979
رهبر جدید حزب
مردم پاکستان
شد و در سال 1986 به
پاکستان بازگشت
و دو سال بعد
هنگامی که
ژنرال ضیاء
الحق بر اثر
انفجار هواپیمایش
کشته شد، وی
به عنوان نخست
وزیر به قدرت
رسید ولی در
سال 1990 به جرم
فساد مالی
برکنار شد.
بوتو
طی دو دوره از
سالهای 1988 تا 1990
و 1993 تا 1996 نخست وزیر
پاکستان از
حزب مردم بود. میر مرتضی
بوتو، برادر
کوچکتر بینظیر
بوتو هم در
سپتامبر 1996 به ضرب
گلوله کشته
شد. بی نظیر بوتو و همسرش
آصف علی زرداری
در سال 1990 به جرم
فساد مالی به 5
سال زندان و
جریمه نقدی 8 میلیون
دلاری متهم
شدند اما هیچ
کدام از این
اتهامات در
دادگاه ثابت
نشد. بینظیر
بوتو در سال 2006
به یک ائتلاف
سیاسی با نواز
شریف برای
مبارزه سیاسی
با پرویز مشرف، پیوست.
بازگشت
و مرگ
سرانجام
پس از چندین
رشته ترور
ناموفق، بینظیر
بوتو در تاریخ
27 دسامبر 2007 میلادی در یک
حمله تروریستی- انتحاری
در شهر
راولپندی در
استان پنجاب
پاکستان به قتل رسید.
ژنرال
پرویز
مشرف نخست وزیر پاکستان این
ترور را به
گروههای
تروریستی
نسبت داد. در این
اقدام تروریستی
بی نظیر بوتو
از ناحیه سر و گردن و سینه
هدف شلیک
گلوله های
فرد تروریست قرار
گرفت و پس از مدتی در بیمارستان
جان به جانان سپرد. فرد
تروریست سپس در
اقدامی
انتحاری با
انفجار بمبی
خود را نیز کشت. در
اثر این انتحار
بمبی 15 نفر
نیز
کشته
و تعدادی زخمی
شدند. این
ترور باعث
شورشهای
فراوانی در
سرتاسر
پاکستان شد و
دولت 3 روز
عزای عمومی را در
پاکستان
اعلام کرد.
بسیاری
از رهبران
جهان این عمل
تروریستی را
محکوم کردهاند.
جرج بوش رییس
جمهور امریکا گفت: ایالات
متحده به شدت
این حرکت
بزدلانه
تندروهای
آدمکش که سعی
بر تضعیف
«دموکراسی
پاکستان»
دارند را
محکوم میکند.
کسانی که این
جنایت را
مرتکب شدهاند
باید محاکمه
شوند.
نوار
ویدئویی از
شادروان بی نظیر
بوتو. روی
کُدها کلیک کنید
بی نظیر
بوتو با همسرش
آصف علی زرداری
بی نظیر
بوتو، اولین بانوی
مسلمان نخست
وزیر
به
خاطر ندارم که
تا به حال ایرانیها
در مورد یک رویداد
سیاسی خارجی به
اندازه خبر
تأسفبرانگیز
ترور بینظیر
بوتو واکنش
نشان داده
باشند، پیامکهای
زیادی که رد و
بدل میشد،
حدس و گمانهای
مختلف درباره
عاملین ترور و درنگ چند
دقیقهای هر
کسی که خبر را
برای اولین
بار میشنید،
همه حکایت از
محوبیت بینظیر
بوتو در ایران
دارد.
اما
واقعا ما
درباره بینظیر
بوتو و اوضاع
سیاسی
پاکستان چه میدانیم؟
تفسیر
سیاسی اوضاع
پاکستان حتی
برای کارکشتههای
سیاست بسیار دشوار
است، مذهبیها،
نظامیان،
سکولارها، سیاستمدارها
و بنیادگراها
هر کدام یک
قدرت تعیینکننده
در پاکستان
هستند و هر
چند سال یک
بار اتحاد
تعدادی از
آنها با یکدیگر و یا
افتراقشان از
هم، بازی سیاست
در پاکستان را
دستخوش
دگرگونی میکند.
در
مورد بینظیر
بوتو چه میدانیم؟
علت محبوبیت
او در ایران چیست؟
نخستین زن
مسلمان که
نخستوزیر
شد؟ مادر ایرانیاش؟
یا شخص دیگری
که قربانی
هدفش برای
پیوند سنت و
مدرنیته و ایجاد
دموکراسی در یک
کشور جهان سومی
شد؟ اتوبیوگرافی
بینظیر
بوتو، می
تواند پاسخگوی
بسیاری از کنجکاویها
ما باشد. اتوبیوگرافی
بینظیر بوتو
در سال ۱۹۸۹ تحت
عناوین «بینظیر بوتو،
دختر شرق» و «بینظیر
بوتو، دختر
سرنوشت» به
چاپ رسیده
است. روزنامه
اطلاعات تا به
حال بیش از ۸۰ قسمت از
این کتاب را
به صورت پاورقی
و با ترجمه
«علیرضا عیاری»
به چاپ رسانده
است. بینظیر
بوتو مقدمه این
اثر را چنین
آغاز میکند:
«من
این زندگی را
انتخاب نکردم
بلکه این زندگی
است که مرا
انتخاب کرده
است. در
کشور پاکستان
به دنیا آمدم
و زندگیم در
برگیرنده
حالات مختلفی
از ناآرامیها، ناملایمات
و لحظات غم
انگیز و در عین
حال پیروزیها
و اوقات خوش
است. پاکستان
یکبار دیگر
مورد توجه
جهانیان قرار
گرفته است. تروریستها
تحت پوشش و با نام
اسلام ثبات و
آرامش این
کشور را خدشه
دار کردهاند. نیروهای
دموکراتیک بر این
باورند که
تقویت و
توسعه اصول
آزادی موجب ریشه
کن شدن و حذف
تروریسم
خواهد شد. ترس و
نگرانی از
دست دادن قدرت، شرایط و
فرصتها را به
گونهای رقم
زده تا آتش تروریسم
روشن تر و نیروها
و عوامل
طرفدار توسعه
و پیشرفت به
حاشیه رانده
شوند. پاکستان
را نمیتوان
با سایر
کشورها مقایسه
کرد. زندگی
مرا نیز نمیتوان همچون
زندگی سایر
افراد معمولی
و آرام فرض
کرد. پدر و
دو برادرم
کشته شدند.
مادرم، همسرم و من
هر کدام مدتّی را در
زندان به سر
بردیم. از طرفی
برای مدتهای زیادی
در تبعید
بودم.
علی رغم
مشکلات طاقت
فرسا و غمها و
نگرانیهایی
که داشتم
همچنان احساس رضامندی
دارم. از این
جهت رضامند و
خشنود هستم که
توانستم با
درهم شکستن و نابودی بسیاری از
سنّتها و
افکار عجیب و
غریب و طی
انجام
انتخاباتی
سالم به عنوان
اولین بانوی
مسلمان نخست
وزیر انتخاب
شوم. نقش و
تأثیر گذاری
زنان مسلمان و
انجام انتخابات
برای مدتها
مورد توجه
محافل سیاسی
جهان بود. با
تلاشهایم
ثابت کردم که زن مسلمان
میتواند به
عنوان نخست وزیر
انتخاب شود و
ضمن حکومت بر
این کشور،
رفته رفته
قلوب مردان و
زنان پاکستان
را نیز اشغال
نماید. از توجّه و
محبّت ملت پاکستان
نسبت به اینجانب
بسیار
سپاسگزارم.
در
حالی که بحث و
تبادل نظر بین
طرفداران
اصلاحات و پیشرفت
کشور از طرفی
و افراطیون
از سویی دیگر
ادامه دارد باید
اذعان نمایم
که از زمان به
قدرت رسیدن و سوگند
خوردنم در دوم
دسامبر سال ۱۹۸۸ تا کنون
شاهد گسترش و
پیشرفتهای
عظیمی در بین زنان
مسلمان
سراسر دنیا
هستیم. با
نگاهی به تاریخ
جهان به این
باور و نتیجه میتوان
رسید که در
واقع تعداد
افرادی که توفیق
داشتهاند
موجب ایجاد تغییراتی
در دنیا
شوند چندان
هم زیاد نیست
؛ افرادی که
بتوانند
دوران پیشرفت
و نو آوری
و تمدن را به کشوری
بیاورند که
صرفاً در
ابتدای راه و
پیرو اصول اولیه
است. کشوری که
نقش زنان
در آنجا
آنچنان حائز
اهمیت نیست و
در نهایت تغییرات
و امید تازهای
ایجاد کرد که میلیونها
نفر از مردم
آنجا هرگز حتی
نسبت به انجام
تغییر امیدوار
نیز نبودند.
با
نگاهی به تاریخ
زندگیم به این
نتیجه میتوان
رسید که این شیوه
زندگی الزاماً
مورد انتخاب
من نبوده
است، اما باید
بگویم که زندگیم
مملو از فرصتها، مسئولیتها
و شرایطی برای
ادای تکلیف
بوده است. قاطعانه
بگویم بر این
احساس و باورم
که باید در آینده
شاهد مبارزات
و تغییراتی
در کشور
پاکستان و
زندگیم باشم.
بیست
سال پیش و در
آستانه بروز
تحوّلاتی در
زندگیم که
مصادف با ترور
پدرم، زندانی
شدن خودم و
مسئولیت پذیری
بیشتری برای
ورود و انتخاب
عرصه یک زندگی
توأم با
مبارزه و عالم
سیاست بود،
هرگز انتظار
خوشوقتی،
عاشق شدن،
ازدواج کردن و
بچه دار
شدن را نداشتم. همچون الیزابت
اول، ملکه
انگلستان که
در دوران خودش
متحمل ناملایماتی
در زندگی بوده
و همچنان
مجرد ماند، من
نیز هرگز حتی
فکر ازدواج
کردن را نیز نمیکردم.
اما باید گفت
مقدّر
شده بود که
زندگی شخصی من
به گونهای دیگر
رقم بخورد
که من اصلاً
انتظار آن را
نداشتم. علی رغم رویارویی
با شرایط و جریانات بسیار
سخت، من
توانستم
ازدواج بسیار
موفقی داشته
باشم. با
خشنودی اعلام
مینمایم که همسرم (آصف
علی زرداری) طی
نوزده سال
گذشته با
شجاعت و
وفاداری
کامل نسبت به
من در کنارم
بوده است. طی این
سالها و در
زمان حضور در
دفتر نخست وزیری
و یا به عنوان
زندانی سیاسی که البته
بخشی از آن
متوجه در کنار
من بودن او میباشد،
با هم زندگی
خوشی داشتهایم.
با وجود جدایی
و به دور
ماندن از یکدیگر
و حتی تلاش
برای ایجاد
اختلاف بین ما
و رو در
رو قرار
دادنمان، باید
اعتراف کنم که
علاقه ما نسبت
به یکدیگر بیشتر
شده است.
نه، این
زندگی نبوده
است که من آن
را انتخاب
کرده باشم،
اما به جرات
اعلام میکنم که هرگز جای
خودم را با زن
دیگری در این
دنیا عوض
نخواهم کرد. به عنوان یک
زن پاکستانی
مسلمان، به میراث
مذهبی و فرهنگی
این کشور بر
خود میبالم. نسبت به اسلام – دین
تحمل و شکیبایی
و کثرت گرایی –
متعهد و
وفادار بوده و
از اینکه شاهد
بی مهریهایی
از سوی تروریستها
نسبت به این دین
ارزشمند هستم
نگرانم. من میدانم
که اینجانب
نیز بخشی از
مجموعهای
هستم که
طالبان و
القاعده نیز
خود را جزء این
کل میدانند.
من به
عنوان یک زن
مسلمان سیاستمدار
برای آوردن و
توجه به پیشرفت
و توسعه،
ارتباطات و تعلیم و
تربیت و نو آوری به
پاکستان
مشغول مبارزه
هستم. بر این
باور و اعتقاد
هستم که اگر
چنانچه حکومت
پاکستان مبتنی
بر دموکراسی
باشد، این
کشور مورد
توجه و تقلید یک میلیارد
مسلمان واقع
شده و آنها بر
همین اساس
نسبت به بعضی
از افکار خود
تجدیدنظر
خواهند کرد.
(منبع:
از سایت پزشک
و علیرضا مجیدی)
...... ......... ............
............... .................. ......................
بی نظیر
بوتو با بچه
هایش
خاطرات بی نظیر
بوتو، نخست وزیر
فقید پاکستان
(با
ترجمه: علیرضا
عیاری)
بی
نظیر بوتو
جوانترین زنی
است که تاکنون
در جهان به
مقام نخست وزیری
دست یافته است
و در عین حال
نخستین زنی
است که در یک
کشور اسلامی
حکومت را بدست
گرفته و لیاقت
و توانایی خود
در انجام این
وظیفه خطیر را
در کشوری مثل
پاکستان به
ثبوت رسانیده
است. بی نظیر
بوتو نیز
مانند ایندیرا
گاندی نخست وزیر
فقید هند،
شهرت و محبوبیت
خود را در
عالم سیاست از
پدر به ارث
برده و به همین
جهت اشاره به
شرح حال مختصری
از پدر او
ذوالفقار علی
بوتو ضروری
بنظر می رسد.
ذوالفقارعلی
بوتو در سال 1928
در یک خانواده
اشرافی
راجپوت
هندوستان به
دنیا آمد و
قسمت عمده تحصیلات
خود را در آمریکا
و انگلستان به
انجام رساند.
از آنجا که او
دانشجوی
ممتازی بود به
همین جهت پس
از خاتمه تحصیلات
دانشگاهی در
آکسفورد، به
استادی حقوق بین
الملل در دانشگاه
سوتامپتون
انگلستان
انتخاب شد. در
دوران تحصیل و
تدریس وی،
هندوستان
استقلال یافت
و به دو کشور
مستقل هند و
پاکستان تقسیم
شد. ذوالفقار
بوتو بعد از
تشکیل کشور
پاکستان به
وطن خود
بازگشت. در
سال 1952 با نصرت
اصفهانی (بیگم
نصرت بوتو)
دختر یک
بازرگان ایرانی
الاصل مقیم
بمبئی ازدواج
کرد. از این
ازدواج صاحب
دو دختر و دو
پسر شد؛ بی نظیر،
صنم، غلام
مرتضی و شاه
نواز.
ذوالفغار
علی بوتو در
سال 1963 به سمت وزیر
خارجه
پاکستان
منصوب گردید و
در این سمت
بود که شهرت
جهانی یافت.
در سال 1967 حزب
مردم پاکستان
را، که در سیاست
داخلی طرفدار
نوعی سوسیالیسم
اسلامی و در سیاست
خارجی خواهان
روش قاطع تری
در برابر هند
بود، تأسیس
کرد.
این
حزب در
انتخابات سال
1970 پاکستان پیروز
شد. بوتو یک
سال بعد از آن
به ریاست
جمهوری
پاکستان
انتخاب شد.
اولین اقدام
مهم سیاسی
بوتو در مقام
ریاست جمهوری
اعلام خروج
پاکستان از
جامعه کشورهای
مشترک
المنافع، به
عنوان اعتراض
به تصمیم
انگلستان و
چند کشور دیگر
در به رسمیت
شناختن
بنگلادش
(پاکستان شرقی)
بود. او در سال 1973
از ریاست
جمهوری
پاکستان
استعفا داده و
مقام نخست وزیری
را تا سال
1977عهده دار
بود، که طی یک
کودتای نظامی
از کار برکنار
شد. رهبر
کودتای نظامی
ژنرالی بنام ضیاءالحق
بود که بوتو
چند ماه قبل
اورا به ریاست
ستاد ارتش
پاکستان
منصوب کرد.
مخالفان بوتو
در جریان
انتخابات ماه
مارس سال 1977 او
را متهم به
تقلب در
انتخاب کردند
و قتل یکی از
نامزدهای
انتخاباتی
مخالف را به
او نسبت
دادند.
ذوالفقار علی
بوتو دو ماه
بعد از کودتا
بازداشت شد و
به اتهام
مباشرت در قتل
یکی از
مخالفان سیاسی
خود- که هیچ
گاه به اثبات
نرسید- محاکمه
و محکوم به
اعدام گردید.
تلاش های بین
المللی برای
نجات بوتو بی
ثمر ماند و در
روز چهارم آوریل
سال 1979 او را در
محوطه زندان
راولپندی
بدار آویختند.
ذوالفقار علی
بوتو در هنگام
مرگ 51 سال داشت
و دو سال آخر
عمر خود را
تحت بدترین
شرایط در یک
سلول انفرادی
در زندان بسر
برده بود.
بی
نظیر بوتو،
هنگام اعدام
پدرش دختری 25
ساله بود در
کتاب دختر شرق
می نویسد:
پدرم
با وجود تحمل
شکنجه و عذاب
روحی و جسمی
طاقت فرسا در
زندان، هرگز
روحیه خود را
نباخت و در هر
ملاقات از من
و مادرم می
خواست که هرگز
تسلیم زور نشویم
و بخاطر نجات
او خود را تحقیر
نکنیم.
بی
نظیر بوتو اولین
فرزند
ذوالفقار علی
بوتو از مادری
ایرانی الاصل
در سال 1953 متولد
شد. او تحصیلات
دانشگاهی خود
را در آکسفورد
انگلستان و
هاروارد آمریکا
انجام داد. بی
نظیر در ابتدا
تمایل چندانی
به فعالیت سیاسی
نداشت اما پس
از مرگ پدر،
مبارزات وی نیز
آغاز گردید.
نزدیکترین یار
و یاور او در این
مبارزه مادرش
نصرت بیگم
بود. برادرانش
در خارج از
پاکستان به
مبارزه ادامه
می دادند، زیرا
در صورت
مراجعت به
سرنوشت پدر
دچار می شدند
(شاهنواز بوتو
در افغانستان
بدلیل رهبری
مبارزات علیه
دیکتاتوری
حاکم در
پاکستان، به
قتل رسید). بی
نظیر اراده
قاطع و سرسختی
را از پدرش به
ارث برده بود.
بی نظیر قبل
از مرگ پدرش
زندانی شد و 5
سال را در حبس
انفرادی
گذراند. دورانی
که او در
خاطراتش آن را
بسیار سخت و
طاقت فرسا توصیف
میکند.
هنگامی
که ضیاءالحق
پس از 7 سال دیکتاتوری
مطلقه، مجبور
شد تحت فشار بین
المللی آزادیهای
محدودی به
مردم پاکستان
بدهد، بی نظیر
که برای مداوای
پزشکی از
زندان خارج
شده بود، دفتر
حزب مردم
پاکستان را در
لندن تأسیس
کرد و فعالیت
سیاسی خود علیه
ضیاءالحق را
آغاز کرد.
وی
در سال 1986 به
پاکستان
بازگشت و دو
سال بعد هنگامی
که ژنرال ضیاءالحق
بر اثر انفجار
هواپیمایش
کشته شد، او
در سن 35 سالگی
به عنوان اولین
نخست وزیر
منتخب در یک
کشور اسلامی
به قدرت رسید.
بی نظیر بوتو
در انتخاب وزیران
کابینه خود و
چه در شیوه
حکومت، مهارت
و شایستگی فوق
العاده ای از
خود نشان داد.
او در نخستین
کنفرانس
مطبوعاتی خود
پس از احراز
مقام نخست وزیری
گفت که مصالح
پاکستان را
مقدم بر هر چیزی
می داند و قصد
انتقام جویی
از کسانی که
نسبت به او و
خانواده اش بد
کرده اند را
ندارد. صداقت
گفتار او در
انتخاب کابینه
اش به اثبات
رسید. بی نظیر
در 29 جولای 1987- یعنی
قبل از احراز
مقام نخست وزیری-
با آصف علی
زرداری
ازدواج کرد.
حاصل این
ازدواج سنتی و
اجباری که در
آرامش و سرشار
از عشق گذشت یک
پسر و دو دختر
بود. بیلاوآل،
بخت آور و
آصفه.
بی
نظیر بوتو پس
از قریب 20 ماه
زمامداری
بطور ناگهانی
از طرف غلام
اسحق خان رئیس
جمهور
پاکستان از
کار برکنار
شد. وی در
هنگام برکناری
در پارلمان
اکثریت داشت و
بهمین دلیل
همزمان با
فرمان برکناری
وی فرمان
انحلال
پارلمان
پاکستان نیز
صادر گردید.
بی
نظیر بوتو و
همسرش با
اتهامات
متعددی مبنی
بر فساد روبرو
بوده اند که
تاکنون هیچکدام
از این
اتهامات در
دادگاه ثابت
نشده است. اما
این امر موجب
شد تا او
بهمراه
خانواده خود طی
مدت هشت سال
در لندن و دوبی
در تبعیدی خود
خوانده بسر
برد. در پی
فرصت بوجود
آمده و تقاضای
ملاقات بین
ژنرال پرویز
مشرف و بی نظیر
بوتو در دوبی
شرایط تغییر
کرده و بوتو
آن را فرصتی
برای بازگشت
به پاکستان
دانست. بی نظیر
سر انجام در
نخستین ساعات
بامداد جمعه 19
اکتبر 2007 مصادف
با 27 مهر ماه 1386
از طریق
فرودگاه کراچی
وارد پاکستان
شد.
بی
نظی بوتو در یکی
از سفرهای
انتخاباتی
خود در روز
پنج شنبه 6 دی
ماه 1386 در سن 52
سالگی در
راولپندی بر
اثر اصابت
گلوله که در پی
آن انفجاری
انتحاری نیز
صورت گرفت جان
به جان آفرین
تسلیم کرد. پس
از وی آصف علی
زرداری رهبری
حزب مردم را
بدست گرفت. بیلاوآل
زرداری پسر 19
ساله بی نظیر
که برای اولین
بار در جمع
خبرنگاران و
مقابل دوربین
ظاهر می شد
گفت: مادرم همیشه
می گفت
(دموکراسی
بهترین
انتقام است).
بیلاوآل
بزرگترین
فرزند بی نظیر
در کالج کرایست
چرچ، در حقیقت
در همان مسیری
قدم بر می
دارد که
ذوالفقار علی
بوتو، پدر
بزرگش گام
برداشت.
ذوالفغار
علی بوتو با
همسرش بیگم
نصرت بوتو
(نصرت اصفهانی)
روایت بی نظیر
بوتو از آخرین
روزهای پدرش
ذوالفقار
علی بوتو، سیاستمدار
مشهور
پاکستانی و بنیانگذار
حزب مردم
پاکستان بعد
از کودتای
نظامی ژنرال ضیاء
الحق در حالی
که نخست وزیر
بود، بازداشت
شد و به اتهام
فساد به اعدام
محکوم شد، جریان
محاکمه و
اعدام بوتو در
آستانه
انقلاب ایران
بود و با وجود
وساطت شخصیت
های جهانی برای
عدم اعدام
بوتو، ضیاءالحق
تصمیم گرفته
بود به هر قیمت
از شر این رقیب
خطرناک خلاص
شود. آنچه را
که از نظر می
گذرانید، روایت
بی نظیر بوتو
دختر
ذوالفقار علی
بوتو از آخرین
روزهای حیات
پدرش می باشد:
آنها
پدر مرا در
ساعات اولیه
صبح چهارم آوریل
1979 (فروردین 1357
خورشیدی) در
زندان مرکزی
راولپندی به
قتل رساندند.
من که به
همراه مادرم،
چندین مایل آن
طرف تر در یک
اردوگاه
متروکه آموزش
نیروهای پلیس
در "سینهالا"
زندانی بودم،
لحظه مرگ پدرم
را حس کردم. با
وجود قرص های
والیومی که
مادرم برای
پشت سر گذاشتن
آن شب عذاب
آور به من
داده بود، یک
مرتبه در ساعت
2 بامداد از
خواب پریده و
صاف در
رختخواب
نشستم. "نه"، این
فریاد در میان
گره های گلویم
منفجر شد. "نه"!
من نمی
توانستم نفس
بکشم، نمی
خواستم نفس
بکشم. پدر! پدر!
با وجود گرما،
سردم بود، خیلی
سرد و نمی
توانستم جلوی
لرزشم را بگیرم.
چیزی وجود
نداشت که من و
مادرم بتوانیم
برای دلداری
به هم بگوییم.
ساعت ها سپری
می شدند در
حالی که ما در
استراحتگاه
ساده پلیس در
کنار یکدیگر
کز کرده بودیم.
سحرگاه آماده
بودیم تا جسد
پدرم را تا
گورستان
خانوادگی
آباء و
اجدادمان
همراهی کنیم.
"من در عده (iddat) هستم و نمی
توانم غریبه
ها را ملاقات
کنم. تو با او
صحبت کن" این
حرفها را
مادرم وقتی که
زندانبان
وارد شد، با بی
حوصلگی گفت.
من به داخل
اتاق جلویی که
کفی سیمانی و
کاملا ترک
خورده داشت و
اتاق نشیمن ما
محسوب می شد،
رفتم. بوی کیک
و گندیدگی می
داد. به زندانبان
جزء که با
نگرانی در
مقابل من ایستاده
بود، گفتم: "ما
آماده ایم که
با نخست وزیر
برویم." او
گفت: "آنها
قبلا او را
برای تدفین
برده اند."
احساس می کردم
که او مرا کتک
زده است. با
تلخی پرسیدم:
"بدون
خانواده اش؟
حتی جنایتکاران
در رژیم نظامی
هم می دانند
که وظیفه مذهبی
ماست که جسد
او را تشییع
کنیم، برای او
دعا بخوانیم و
صورت او را
قبل از تدفین
ببینیم. ما از
رییس زندان
درخواست کردیم..."
او حرف مرا
قطع کرد: "آنها
او را برده
اند." "او را
کجا بردن؟"
زندانبان
ساکت بود. او
سرانجام پاسخ
داد: "او مرگ
آرامی داشت.
من هر چه را که
جا مانده بود
آورده ام." او یکی
یکی وسایل رقت
باری را که از
سلول پدرم
آورده بود، به
من داد. شلوار
پدرم، پیراهن
بلند و شلوار
گشادی که او
تا زمان مرگ
به تن داشت،
چرا که او به
عنوان یک
زندانی سیاسی
از پوشیدن اونیفورم
یک جنایتکار
محکوم شده
سرباز می زد؛
قوطی چاشت برای
غذا که او از
ده روز پیش،
از خوردن
امتناع ورزیده
بود؛ پارچه
رختخوابی که
تنها پس از
آنکه سیم های
بیرون زده
تختخواب، پشت
او را زخمی
کرده بود، به
او داده
بودند؛ فنجان
او... "حلقه او
کجاست؟ این
سوالی بود که
توانستم از
زندانبان
بپرسم." "او
حلقه هم
داشت؟" دیدم
که با تظاهر زیادی
داخل کیف و جیبهایش
را می گشت.
سرانجام حلقه
پدرم که در
اواخر مرتبا
از انگشتان
لاغرش سر می
خورد را به من
داد. او مرتب زیر
لب می گفت:
"آرام بود.
مرگش خیلی
آرام بود."
اعدام چطور می
توانست آرام
باشد؟ بشیر (basheer) و ابراهیم (ibrahim) نوکران
خانوادگی ما
که به خاطر
عدم تامین غذای
ما از سوی
مسوولین، به
زندان آمده
بودند، وارد
اتاق شدند.
وقتی بشیر
لباس های پدرم
را شناخت،
رنگش سفید شد.
او فریاد می
زد: "یا الله، یا
الله! اونا
صاحبو کشتند!"
قبل از آنکه
بتوانیم جلوی
بشیر را بگیریم،
او یک قوطی
بنزین برداشت
و آن را روی
خودش ریخت و
آماده شد تا
خود را به آتش
بکشد. مادرم
مجبور شد با
عجله بیرون بیاید
تا جلوی
خودسوزی او را
بگیرد. من بهت
زده بودم. نه می
توانستم چیزی
را که برای
پدرم اتفاق
افتاده بود،
باور کنم و نه
می خواستم که
این کار را
بکنم. اصلا
امکان نداشت
که ذوالفقار
علی بوتو
(zulfikar ali bhutto)،
اولین نخست وزیر
پاکستان که
مستقیما توسط
مردم انتخاب
شده بود، مرده
باشد. در جایی
که سرکوب تنها
چیزی بود که
از دوران
حکومت ژنرال
ها بر پاکستان
از زمان تولد
این کشور در
سال 1947، به چشم می
خورد، پدرم
اولین کسی بود
که دموکراسی
را به ارمغان
آورد. در جایی
که مردم هنوز
هم مثل قرن های
گذشته در
اسارت روسای
قبایل و زمین
داران زندگی می
کردند، او بود
که اولین
قانون اساسی
را برای تضمین
حمایت قانونی
و حقوق مدنی
در کشور
برقرار ساخت.
جایی که مردم
برای براندازی
حکومت ژنرال
ها، مجبور به
توسل به خشونت
و خونریزی
بودند، او ایجاد
یک سیستم
پارلمانی با
حکومتی غیرنظامی
و انتخابات در
هر پنج سال را
تضمین نمود.
نه، این ممکن
نبود. "زنده
باد بوتو،
زنده باد
بوتو". این فریاد
شادی میلیون
ها انسانی بود
که به هنگام
استقبال از او
به عنوان اولین
سیاستمداری
که تا آن زمان
از مخروبه ترین
و دورافتاده
ترین روستاهای
پاکستان دیدن
کرده بود، سر
می دادند.
زمانی که حزب
مردم پاکستان (ppp) که
به او تعلق
داشت، با رای
مردم قدرت را
به دست گرفت،
پدرم برنامه
های مدرن سازی
خود را اعم از
توزیع مجدد زمین
هایی که طی
نسل ها در
تصرف تعداد
اندکی فئودال
بودند، در میان
بسیاری از
فقرا، آموزش
دادن میلیون
ها انسانی که
مورد بی توجهی
قرار گرفته
بودند، ملی
سازی صنایع
اصلی کشور،
تضمین حداقل
دستمزدها،
امنیت شغلی و
ممنوع سازی
تبعیض علیه
زنان و اقلیت
ها آغاز نمود.
شش سال حکومت
او، نور و
روشنایی را
برای کشوری که
در تاریکی محض
فرو رفته بود،
به ارمغان
آورد- تا آنکه
سحرگاه پنجم
ژوئیه 1977 رسید. سید
ضیاءالحق (zia al - haq) رییس ستاد
مشترک ارتش
ظاهرا وفادار
پدرم. ژنرالی
که سربازانش
را در نیمه های
شب برای
سرنگونی پدرم
و به دست گرفتن
زمام امور
کشور با
استفاده از
زور، اعزام کرد.
ضیاءالحق، دیکتاتور
نظامی که پس
از آن، با
وجود تمامی
تسلیحات،
گازهای اشک
آور و مقررات
نظامی، در
سرکوبی
طرفداران
پدرم ناکام
ماند و کسی که
نتوانست
اراده پدرم را
به رغم زندانی
کردن او در یک
سلول مرگ، در
هم بشکند. ضیاءالحق،
ژنرال بی رحمی
که پدرم را به
کام مرگ
کشاند. ضیاءالحق،
ژنرالی که در 9
سال بعد،
ظالمانه بر
پاکستان
فرمان راند.
بهت زده در
مقابل
زندانبان جزء
ایستادم، در
حالی که بقچه
کوچکی را به
دست داشتم که
تمامی چیزهایی
بود که از
پدرم بر جای
مانده بود، در
آن قرار داشت.
لباسهای او
هنوز بوی عطرش
را می داد، بوی
شالیمار را.
من شلوار او
را به سینه ام
چسباندم و
ناگهان کاتلین
کندی (kathleen
kennedy) را
به خاطر آوردم
که اورکت پدرش
را در رادکلیف (radcliffe)،
مدتها بعد از
کشته شدن این
سناتور به تن
کرده بود.
همواره
خانواده هر دوی
ما را از لحاظ
خط مشی سیاسی
با یکدیگر مقایسه
می کردیم.
اکنون، ما پیوندی
تازه و هولناک
داشتیم. آن
شب، و بسیاری
از شبهای دیگر،
تلاش زیادی می
کردم تا با
قرار دادن پیراهن
او در زیر
بالشم، به
هنگام خواب،
او را نزدیک
خود نگاه
دارم. از اینکه
زندگی ام اینگونه
متلاشی شده
بود، کاملا
احساس پوچی می
کردم. تقریبا
دو سال بود که
جز مبارزه با
تهمت هایی که
از جانب رژیم
نظامی ضیاء
الحق به پدرم
نسبت داده می
شد، هیچ کار دیگری
انجام نداده
بودم. با حزب
مردم پاکستان
در نزدیکی
انتخاباتی که
ضیاء الحق در
زمینه کودتا
وعده داده بود،
ولی در برابر
پیروزی قریب
الوقوع ما لغو
شد، همکاری
کرده بودم. شش
مرتبه توسط رژیم
نظامی
بازداشت شدم و
مرتبا حضور من
در کراچی و
لاهور توسط
مسوولین
حکومت نظامی
قدغن می شد.
مادرم نیز همین
وضعیت را
داشت. او که به
عنوان رییس ppp در طول مدت
زندان پدرم
فعالیت می کرد،
هشت بار
بازداشت شد. این
شش هفته آخر
را در سیهالا
بازداشت بودیم
و شش ماه قبل
از آن را در
زندان
راولپندی به
سر بردیم. اما
تا دیروز به
خود اجازه نمی
دادم که باور
کنم ژنرال ضیاء
واقعا پدرم را
خواهد کشت. چه
کسی این خبر
را به برادران
کوچکترم که در
تبعید سیاسی
شان در لندن
به مخالفت با
حکم اعدام پدر
مشغول بودند،
می داد؟ و به
خواهرم صنم (sanam) که
داشت آخرین
سال تحصیل در
هاروارد را
سپری می کرد،
چه کسی این
خبر را می
گفت؟ من خیلی
نگران صنم
بودم. او اصلا
آدم سیاسی
نبود. اما او
هم به همراه
همه ما به
درون این مصیبت
کشیده شده
بود. آیا او
الان تنها
بود؟ دعا می
کردم که او با
شنیدن خبر
اعدام پدرم
عمل احمقانه ای
انجام ندهد.
احساس می کردم
که بدنم به
راستی در حال
تکه تکه شدن
است. چطوری می
توانستم به
زندگی ادامه
دهم؟ به رغم
تلاش هایمان،
در آخر
نتوانستیم
پدر را زنده
نگاه داریم. خیلی
احساس تنهایی
می کردم. "من
بدون کمک شما
چه کار می
توانم بکنم؟"
این سوال را
در سلول مرگش
از او پرسیده
بودم. به
مشاوره سیاسی
او نیاز
داشتم. علیرغم
درجاتی که در
امر حکومت از
دانشگاه های
آکسفورد و
هاروارد در
اختیار
داشتم، اما یک
آدم سیاسی
نبودم. اما او چه
می توانست بگوید؟
با ناامیدی
شانه هایش را
بالا انداخته
بود. روز قبل
پدر را برای
آخرین بار دیده
بودم. درد آن
ملاقات کمابیش
غیر قابل تحمل
بود. هیچ کس به
او نگفته بود
که اوایل صبح
روز بعد اعدام
خواهد شد. هیچ
کس به رهبران
دنیا که رسما
خواستار عفو
او توسط رژیم
نظامی شده
بودند، و در میان
آنها جیمی
کارتر (jimmy carter)،
مارگارت تاچر (margaret thatcher)، لئونید
برژنف (leonid brezhnev)،
پاپ ژان پل
دوم (pope jhon paul ll)،
ایندیرا گاندی (indira gandhi) و بسیاری
دیگر از سراسر
گروه های
اسلامی،
عربستان سعودی،
امارات و سوریه
به چشم می
خورد، این
موضوع را
نگفته بود. بی
شک، هیچ یک از
افراد بزدل رژیم
ضیاء الحق
زمان اعدام
پدرم را به
مردم کشور
اعلام نکرده
بودند، چرا که
از واکنش مردم
نسبت به قتل
نخست وزیر در
هراس بودند.
تنها من و
مادرم از این
موضوع خبر
داشتیم، آن هم
بطور اتفاقی و
استنتاجی. در
اوایل صبح روز
دوم آوریل، بر
روی تختخواب
نظامی ام دراز
کشیده بودم که
مادرم یک دفعه
وارد اتاق شد
و گفت: "پینکی" (pinkie) مرا با
لقب مستعار
خانوادگی ام
صدا زد، اما
لحنش به گونه
ای بود که
باعث شد بدنم
فورا منقبض
گردد. بیرون،
افسرهای نظامی
ایستاده اند و
می گویند
امروز هر دوی
ما باید به دیدن
پدرت برویم. این
چه معنایی
دارد؟ دقیقا
معنای آن را می
دانستم. او هم
می دانست. اما
هیچ یک از ما
تاب پذیرفتن
آن را نداشت.
آن روز، روز
ملاقات مادرم
بود که هفته ای
یک بار به او
اجازه این کار
داده می شد.
روز دیگری در
هفته برای من
در نظر گرفته
شده بود. اینکه
آنها از هر دوی
ما می خواستند
به ملاقات پدر
برویم، تنها می
توانست بدین
معنا باشد که
این، آخرین دیدار
ما خواهد بود.
ضیاء الحق می
خواست پدرم را
بکشد. ذهنم
شتاب گرفت. این
خبر باید به بیرون
درز می کرد و
ما باید آخرین
پیام را به
جامعه بین
المللی و به
مردم می
فرستادیم.
فرصت تمام شده
بود. با عجله
به مادر گفتم:
" به آنها بگو،
من حالم خوب نیست.
بگو اگر این
آخرین دیداره،
مسلما خواهم
آمد و اگر نیست
فردا برای
ملاقات خواهم
رفت." موقعی که
مادرم برای
صحبت با
نگهبانان
رفت، به سرعت
پیغامی را که
قبلا بسته
بودم را
گشودم. یک پیام
جدید نوشتم. "
فکر می کنم
آنها ما را
برای آخرین دیدارمان
خبر کرده اند."
این جمله را
شتاب زده برای
دوستی در بیرون
نوشتم، به این
امید که او
رهبران حزب را
متوجه این
مساله کند و
آنها نیز به
نوبت هیات های
دیپلماتیک را
آگاه کرده و
مردم را بسیج
نمایند. با اینکه
می دانستم تن
به خطر بزرگی
خواهیم داد،
به ابراهیم،
نوکر باوفایمان
گفتم: "فورا یادداشت
را به یاسمین (yasamin) بده" او
فرصت نداشت که
منتظر سر کار
آمدن یک
نگهبان دلسوز یا
بی تفاوت
بماند. او نمی
توانست
اقدامات احتیاطی
معمول را
انجام دهد.
خطر، بسیار
بزرگ بود، اما
خطر چوبه دار
بزرگ تر بود.
به او اصرار
کردم: "برو،
ابراهیم برو.
به نگهبانها
بگو که می روی
تا برای من
دارو بیاوری!"
و او به بیرون
دوید. از
پنجره به بیرون
نگاه کردم و دیدم
که سربازان
حکومت نظامی
در حال صحبت با
یکدیگرند،
سپس پیامی را
مبنی بر بیمار
بودن من با
استفاده از
دستگاه بی سیمشان
فرستادند و
منتظر دریافت
پاسخ ماندند.
در کمال حیرت،
ابراهیم به
دروازه رسید و
او به
نگهبانانی که
حرف ناخوشی
مرا به طور
اتفاقی شنیده
بودند، گفت:
"مجبورم فورا
برای صاحب بی
نظیر بوتو دارو
تهیه کنم!" به
طور معجزه آسا
به ابراهیم
اجازه عبور
دادند و در آن
موقع تنها پنج
دقیقه از زمانی
که مادرم برای
دفعه اول به
اتاق خوابم
آمده بود، می
گذشت. دستهایم
مرتب می لرزید.
نمی دانستم آیا
پیغام بدون
خطر و به
سلامت خواهد
رسید یا نه. بیرون
پنجره، بی سیم
ها سروصدا می
کردند. در نهایت
مسوولین به
مادرم گفتند:
"چون دخترتان
ناخوشه، می
توانید فردا
به ملاقات بروید".
ما 24 ساعت به
زندگی پدر
افزوده بودیم.
اما وقتی
بلافاصله پس
از خروج ابراهیم،
درهای محوطه
زندان بسته
شدند، فهمیدیم
که حادثه شومی
در شرف وقوع
است. مبارزه.
ما باید
مبارزه می کردیم.
اما چگونه؟ به
شدت احساس عجز
می کردم،
احساس می کردم
در داخل حصاری
گرفتار هستم.
در حالیکه
لحظات در جهت
مرگ پدرم سپری
می شدند. آیا پیغام
رسیده بود؟ آیا
مردم به رغم
اسلحه و سرنیزه
هایی که از
زمان کودتا با
آن روبه رو
بودند، باز هم
به پا می
خواستند؟ و چه
کسی آنها را
رهبری می کرد؟
بسیاری از
رهبران حزب
مردم پاکستان
در زندان
بودند. هزاران
نفر از حامیان
ما و از جمله،
برای اولین
بار در تاریخ
پاکستان،
زنان نیز همین
وضعیت را
داشتند. تعداد
بیشماری، فقط
به خاطر به
زبان آوردن
نام پدرم با
گاز اشک آور یا
تازیانه
سرکوب شده
بودند و شمار
تازیانه هایی
که به آنها
زده می شد، بر
روی بدن های نیمه
عریان آنها به
صورت نقاشی در
می آمد. آیا
مردم به این
ندای نومیدانه
آخر اعتنا می
کردند؟ آیا این
ندا حتی به
گوش آنها می
رسید؟ در ساعت
8:15 صبح، من و
مادرم، رادیوی
خود را بر روی
موج گزارش آسیایی BBC تنظیم کردیم.
تمامی ماهیچه
های بدنم
منقبض شده
بودند. زمانی
که BBC گزارش
داد که من، پیغامی
از زندان مبنی
بر اینکه
فردا، سوم آوریل،
آخرین دیدار
با پدرم خواهد
بود را
فرستادم، امیدوارانه
به جلو خیز
برداشتم. پس پیغام
رسیده بود! منتظر
بودم BBC ، خبر دعوت
ما از مردم
برای قیام جهت
اعتراض را
اعلام کند،
اما خبری نشد.
در عوض، BBC در
ادامه گزارش
خود بیان کرد
که هیچ
اظهاراتی از
سوی رییس
زندان در تایید
و یا رد این
خبر وجود
نداشته است.
"دختر او ترسیده
است"، BBC این
جمله را به
نقل از یکی از
وزرای سابق
پدرم بیان
نمود. من و
مادرم حتی
قادر نبودیم
به یکدیگر
نگاه کنیم.
آخرین امیدمان
از بین رفت.
توده های جمعیت
یخ زده از ترس
در پشت نیروهای
امنیتی، بدون
اینکه از
سرنوشت نخست
وزیرشان چیزی
بدانند، حضور
داشتند. درهای
زندان به سرعت
باز و بسته می
شوند. من و
مادرم دوباره
توسط
نگهبانان زن
زندان بازرسی
بدنی شدیم،
بار اول به
هنگام خروج از
زندانمان در سیهالا
و سپس برای
بار دوم زمانی
که به زندان
راولپندی
وارد شدیم.
پدرم از درون
سلولش می گوید:
"چرا هر دوی
شما اینجایید؟"
مادر پاسخی نمی
دهد. او می
پرسد: "این آخرین
دیداره؟" من می
گویم: "فکر
کنم." او رییس
زندان را که
در کناری ایستاده،
صدا می زند.
آنها هیچگاه
ما را با پدر
تنها نمی
گذارند. پدرم
از او می پرسد:
"آیا این آخرین
دیدار ماست؟"
پاسخ می آید:
"بله". رییس
زندان از اینکه
عامل نقشه های
رژیم است،
خجالت زده به
نظر می رسد. "آیا
زمانش مشخص
شده؟" رییس
زندان می گوید:
"فردا صبح"
"چه ساعتی؟"
"ساعت پنج،
طبق مقررات
زندان". "این
اطلاعات کی به
شما رسید؟" با
اکراه می گوید:
"دیشب" پدرم
به او نگاه می
کند. "چقدر وقت
دارم با
خانواده
باشم؟" "نیم
ساعت" پدرم می
گوید: "طبق
مقررات
زندان، ما حق
داریم یک ساعت
با هم باشیم" رییس
تکرار می کند:
"نیم ساعت. این
دستوری است که
به من داده
شده" پدرم به
او می گوید:
"ترتیبی بدهید
که بتوانم
حمام بروم و
دوش بگیرم. دنیا
زیباست و من می
خواهم آن را
پاکیزه ترک
کنم." نیم
ساعت. نیم
ساعت برای
وداع با شخصی
که بیش از هر
کس دیگری در
زندگی ام
دوستش دارم. این
درد در سینه
ام شدیدتر و
شدیدتر می
شود. نباید گریه
کنم. نباید
خرد شوم و
آزمایش سخت
پدر را
دشوارتر سازم.
او روی کف
اتاق بر روی
تشکی که تنها
اثاثیه به جای
مانده در
سلولش است، می
نشیند، آنها میز
و صندلی او را
بیرون برده
اند. آنها
تختخواب او را
بیرون برده
اند. مجلات و
کتاب هایی که
قبلا برای او
برده بودم را
به دست من می
دهد و می گوید:
"اینها را بگیر.
نمی خواهم
آنها به وسایل
من دست بزنند."
چند نخ سیگاری
که وکلایش،
برای او آورده
اند، را به من
می دهد. می گوید:
"یکی را برای
امشب نگه می
دارم" او شیشه
ادکلین شالیمارش
را نیز نزد
خود نگه می
دارد. می
خواهد حلقه اش
را به من بدهد
که مادر از او
می خواهد آن
را از دستش
درنیاورد. به
مادر می گوید:
"آن را الان
نگه می دارم،
اما دلم می
خواهد بعدا به
بی نظیر برسد."
"موفق شدم پیامی
را به بیرون
بفرستم"، این
جمله را آهسته
می گویم، طوری
که مسوولین
زندان گوشهایشان
را تیز می
کنند. جزئیات
را خلاصه بیان
می کنم و او
خرسند به نظر
می رسد. با
احساس می گوید:
"او تقریبا
راه و چاه سیاست
را یاد گرفته".
نور ضعیفی
درون سلول
وجود دارد. نمی
توانم او را
به وضوح ببینم.
در ملاقات های
دیگر آنها به
ما اجازه می
دادند در سلول
کنار هم بنشینیم.
اما امروز، اینگونه
نبود. من و
مادرم، خود را
به زور در میله
های در سلول
او، جا می دهیم
و به آهستگی
با او سخن می
گوییم. به
مامان می گوید:
"سلام زیاد
منو به بچه ها
برسان. به میر (mir) ،
سانی (sunny) و شاه (shah) بگو که من
سعی کردم پدر
خوبی برایشان
باشم و ای کاش
می توانستم با
آنها خداحافظی
کنم." مادر سر
تکان می دهد،
اما نمی تواند
سخنی بگوید.
او می گوید:
"هر دوی شما خیلی
سختی کشیدید.
حالا که آنها
تصمیم دارند
امشب مرا
بکشند، من می
خواهم که شما
را هم آزاد
کنند. اگر شما
بخواهید، می
توانید الان
که قانون اساسی
در حالت تعلیق
و حکومت نظامی
برقراره،
پاکستان را
ترک کنید. اگر
دنبال آرامش
خاطر و
سروسامان
دادن به زندگیتان
هستید، می
توانید به
اروپا بروید.
من این اجازه
را به شما می
دهم. شما می
توانید بروید."
قلبمان دارد
از جا کنده می
شود. مامان می
گوید: "نه، نه:
ما نمی توانیم
برویم. ما
هرگز نخواهیم
رفت. ژنرالها
نباید فکر
کنند که پیروز
شدند. ضیاء
دوباره برای
انتخابات
برنامه ریزی
کرده، هر چند،
کی می دونه که
آیا اون جرات
داره که
انتخابات را
برگزار کند یا
نه؟ اگر ما
برویم، کسی نیست
که حزب را،
حزبی که تو
ساختی، رهبری
کند." پدرم می
پرسد: "تو هم
همینطور، پینکی؟"
می گویم: "من
هرگز نمی
توانم بروم."
او لبخند می
زند. "خیلی
خوشحالم. نمی
دونید چقدر
دوستتون دارم.
چقدر همیشه
دوستتون
داشتم. شما
گوهرهای من
هستید. همیشه
بودید." رییس
زندان می گوید:
"وقت تمام شد،
وقت تمام شد."
میله ها را
محکم می گیرم.
از او درخواست
می کنم: "لطفا
در سلول را
باز کنید. می
خواهم با پدرم
خداحافظی
کنم". رییس
زندان به من
جواب رد می
دهد. سعی می
کنم از میان میله
ها، دست خود
را به پدر
برسانم. او خیلی
نحیف است، در
واقع به خاطر
مالاریا،
اسهال خونی و
گرسنگی تحلیل
رفته است. اما
او خود را به
سختی صاف و
دست مرا لمس می
کند. در حالی
که صورتش
برافروخته
شده، می گوید:
"امشب آزاد می
شوم. به پدر و
مادرم ملحق
خواهم شد. می
خواهم به سرزمین
آباء و اجدایم
در لاکارنا (lakarna) برگردم
تا بخشی از
خاکش، عطرش و
هوایش شوم.
آنجا ترانه هایی
در مورد من
وجود خواهد
داشت و من بخشی
از افسانه های
آن می شوم."
لبخند می زند
و می گوید:
"اما لاکارنا
خیلی گرمه."
موفق می شوم
که بگویم: "من یک
سایبان می
سازم." مسوولین
زندان می آیند.
وقتی مادر به
میان میله ها
می رسد تا پدر
را لمس کند،
فریاد می زنم :
"خداحافظ
پدر". ما هر دو
به سمت پایین
محوطه می رویم.
می خواهم به
عقب نگاه کنم،
ولی نمی
توانم. می
دانم که نمی
توانم خودم را
کنترل کنم.
صدای او را می
شنوم که می گوید:
"خداحافظ تا
وقتی که
دوباره همدیگر
را ببینیم."
(بنقل
از خاطرات بی
نظیر بوتو با
ترجمه عیاس عیاری
و سایت پارسینه)
...... ......... ............
............... .................. ......................
با
تشکر از سایت
پزشک و علیرضا
مجیدی و سایت
پارسینه و علیرضا
عیاری/ سایت
خانه و خاطره/
سروش آذرت/
اردیبهشت ماه
1390 خورشیدی/ 2011 میلادی