با سلام.

به سایت خانه و خاطره خوش آمدید.

 

حکیم مقنع (پیغمبر نقابدار)

در حادثه های سال 161 هجری قمری

(بنقل از کتاب تاریخ طبری)

 

 پیغمبر نقابدار ایرانی مقنع

 

قیام حکیم مقنع (پیغمبر نقابدار ایرانی)

«از جمله حوادث سال قیام حکیم مقنع بود در خراسان در یکی از دهکده های مرو. و او چنانکه گویند قایل به تناسخ ارواح بود که به جای خویش باز میگردد و مردم بسیار را گمراه کرد و نیرو گرفت و سوی ماوراءالنهر رفت. و مهدی(خلیفه) تعدادی از سرداران خویش را به  نبرد وی فرستاد که معاذ بن مسلم که در آن وقت عامل خراسان بود از آن جمله بود، عقبه بن مسلم و جبرییل بن یحیی و لیث وابسته مهدی (خلیفه) نیز با وی بودند. پس از آن مهدی خلیفه، سعید حرشی (قاتل حکیم مقنع) را خاص نبرد مقنع کرد و سرداران را بدو پیوست. مقنع نیز در قلعه ای در شهر "کش" آذوقه فراهم می کرد و برای حصاری شدن مهیا میشد...»

 

و در این سال: «مهدی خلیفه، آبان بن صدقه را از نزد هارون پسر خویش به نزد پسر دیگرش موسی هادی که ولیعهدش بود، فرستاد و وی را دبیر و وزیر موسی هادی کرد و به جای وی یحیی بن خالد بن برمک را به نزد هارون (هارون الرشید) نهاد...»

 

و از حادثه های سال 162 هجری و قمری/ سرخ پوشان عبدالقادر

«... در این سال سرخ پوشان در گرگان نمودار شدند، سالارشان یکی بود به نام عبدالقادر که بر گرگان استیلا یافت و بسیار کس بکشت (از نیروهای عربی خلیفه). عمر بن علاء از طبرستان به غزای(جنگ) وی رفت و عبدالقادر و یاران وی را بکشت...»

 

و از حادثه های سال 163 هجری قمری / زهر خوردن مقنع پیغمبر نقابدار ایرانی

«... و از جمله حوادث این سال هلاکت مقنع بود که سعید حرشی وی را در "کش" محاصره کرد و حصار (محاصره) بر او سخت شد و چون هلاکت را نزدیک دید ، زهر خورد و زنان و کسان خویش را نیز زهر خورانید و بمرد و چنانچه گفته اند آنها نیز همگی بمردند. پس از آن مسلمانان وارد قلعه وی شدند و سرش را بریدند (سر مقنع را که خودکشی کرده بود، بریدند) و آن را پیش مهدی خلیفه فرستادند که در حلب (سوریه یا شام) بود...»

 

......   .........    ............      ...............       ..................       .....................

 

زنده یاد استاد سعید نفیسی

نویسنده و بزرگترین پژوهشگر قرن حاضر/ از عالیقدرترین خدمتگزاران فرهنگ ایرانی

 

 زنده یاد شادروان سعید نفیسی

 

درگذشت زنده یاد سعید نفیسی / در 23 آبان ماه 1349 خورشیدی

«بیست و سوم آبان ماه سال 1349 خورشیدی خیامی ، روز درگذشت زنده یاد سعید نفیسی است. او یکی از بزرگترین پژوهشگران قرن حاضر ایرانزمین بود. از او بیش از دویست  کتاب و رساله و بیش از سه هزار مقاله در رشته های مختلف تاریخ ، ادبیات، نقد، رمان، نوول، درام، ترجمه ، تصحیح و تحشیه آثار دیگران و آثار منظوم خود  بیادگار مانده است.

 

کتابخانه دانشگاه کشور تاجیکستان/ "کتابخانه سعید نفیسی"

زندگی 71 ساله سعید نفیسی یکی از پربارترین زندگیهای فرهنگی تاریخ ایران، و خود او یکی از عالیقدرترین خدمت گزاران فرهنگ ایرانی بود. وی گذشته از استادی دانشگاه تهران، استاد افتخاری چندین دانشگاه و عضو وابسته چندین آکادمی خارجی بود و کتابخانه دانشگاه کشور تاجیکستان بنام او "کتابخانه سعید نفیسی" نامگذاری شده بود.

 

ماه نخشب

از زیباترین آثار ادبی او، مجموعه "ماه نخشب" است که 14 داستان تاریخی بقلم این استاد نویسنده، مربوط به چهارده ماجرای پُر افتخار مبارزات ملی ایرانیان ، در آن گردآوری شده است و حقأ در شرایط  کنونی هر یک از این داستانها میتواند موضوع ادبی و تحقیقی و هنری دیگری قرار گیرد.

 

داستان "ماه نخشب" که متن کوتاه شده ای از آن در اینجا بچاپ میرسد، نخستین داستان از سلسله داستانهای تاریخی این مجموعه است که به یاد بود این ایراندوست ارجمند، زینت بخش قسمت ادبی نخستین شماره "ایرانشهر" می شود.... ایرانشهر... شماره طلیعه از دی ماه 1371  برابر با ژانویه 1993 میلادی..».

 

 ماه نخشب از "بچه های عاشق ایران"

 

ماه نخشب 

(اثری از: سعید نفیسی)

 

به ایرانم ، ایران گرامیم ، ایران جاودانیم    س.ن. (سعید نفیسی)

 

مقنع پیامبر نقابدار ؛ تولد هشام در خانه حکیم سرهنگ بلخی (سالهای 113 ه.ق/ 734 میلادی)

در آن نیم شب بهاری سال 113 هجری برابر با 734 مبلادی که در روستای کازه نزدیک مرو، در خانه حکیم بلخی از سرهنگان امیر خراسان پسری بدنیا آمد، 82 سال بود که چهار فرسنگ آنسوی تر، در روستایی کنار رود مرغاب ، یزد گرد سوم آخرین شاهنشاه ساسانی کشته شده بود، اما در این 82 سال یاد او از دل ها نرفته بود و گروهی از پاک نژادان آن سرزمین همواره به زیارت خاک او میرفتند.

 

در این فاصله، زمانه چه رنگها انگیخته و چه شعبده ها و نیرنگها بکار برده بود! صدها و هزاران از مردم این سرزمین روی از جهان درکشیده و به ناکامی جهان را به فرزندان رنج دیده خود گذاشته بودند. نه تنها مردم مرو در این غم بی پایان با یکدیگر همداستان بودند، آنسوی تر، در سرزمین بلخ هم اندوه بر در و دیوارها نقش بسته بود. هر کاروانی که از یک گوشه ایرانشهر به گوشه دیگر میرفت، در میان زیباییها و شگفتیهای هنر و صنعت ایرانی ، ناله ها و شکوه های دل شکاف پیران و جوانان ایرانشهر را هم با خود می آورد.

 

صد سال بود که خاک ایرانشهر به پای بیگانگان آلوده شده بود. تازیان هنگامه جوی همچنان رو به شمال پیش میرفتند و از یکسوی در آذربایجان و از سوی دیگر در دیلمستان و طبرستان و از یکسوی هم در خراسان، ایرانیان پاک نژاد دست از جان شسته و دلیرانه سدی از تن های خویش در برابر این مردمکُشان کشیده بودند. چه بسا جوانان دلیر که در میدانهای جنگ از پای درآمده بودند ، چه بسا همسران جوان که بی شوی مانده بودند و چه بسا کودکان که بی پدر شده بودند. با این همه روز بروز تازیان در سرزمین پدران حکیم بلخی مستقرتر میشدند. فرزانگان دیار کم کم پی باین برده بودند که دیگر جان فشانی در میدانهای جنگ چاره کار نیست و راهی دیگر در پیش می باید گرفت. باید عامه مردم ایرانشهر را که هنوز خون ایرانی در رگهایشان روان است به جنبش وا داشت. باید در پیر و جوان و زن و مرد روحی دمید که تار و پود وجودشان را برانگیزد.

 

حکیم بلخی ، پدر فرزند نورسیده ، از کسانی بود که در نخستین روز با فرزانگانی که این راه را در پیش گرفتند هم داستان شد. تنی چند از مردان بلخ پنهانی در خانه دوستی گرد آمدند و نیمه شب سوگند خوردند که تا جان در تن دارند از این راه دور و دراز باز نگردند. هر یک از ایشان را به گوشه ای فرستادند که در آن این آتش مقدس را برافروزد و اگر اخگری در زیر خاکستری نهفته است، آنرا شراره زن کند.

 

حکیم بلخی مأمور مرو شد و در روستای کازه با زن جوان خویش در خانه ای روستایی فرود آمد. روزها در پی کار خویش به شهر میرفت و شب بدین خانه روستایی باز میگشت. هفته ای دوشب جوانمردان مرو که هم پیمان شده و انجمنی مخفی فراهم ساخته و برای جنبش ایرانیان زمینه میچیدند، در همان خانه روستایی گرد می آمدند. این جوانمردان افراد حزب بزرگی بودند که در سراسر ایران و مخصوصأ در خراسان و سیستان و ماوراءالنهر سازمانی نیرومند داشتند و در همه جا پراکنده بودند. بدخواهانی که بارها مزه دشمنی این جوانمردان را چشیده و گرفتار سرپنجه دلیرشان شده بودند ایشان را به اسامی خصمانه مانند "خارجیان" و "عیاران" میخواندند. چون مردانه نمیتوانستند با ایشان برابری کنند میکوشند تا به آنان تهمتی بزنند.

 

تولّد هشام در مرو

آن شبی که در آن خانه حکیم بلخی کودکی نرینه به جهان آمد ، جوانمردان مرو همه آنجا گرد آمده بودند. جوانمردان، برای اینکه مقصود خود را از اینگونه گردهمآییها پنهان نگاه دارند و کارگزاران حکام تازی (اعراب مسلمان) را بفریبند ، پیشآمدهای کوچک مانند بیماری و رفتن و بازآمدن از سفر و جشنهای خانوادگی مانند زناشویی و اسم گذاران و ولادت فرزند و حتی سوگواری و روز مرگ و هفته و ماه و چله و سال را بهانه میکردند و بدینگونه با هم می نشستند و نقشه کار خویش را می کشیدند. آن شب هم جوانمردان مرو در خانه حکیم بلخی به بهانه ولادت این فرزند گرد آمده بودند. از پدر و مادری رنج کشیده ، که همه عمر را در حسرت و ناکامی زیسته بودند، در آن شب کودکی ناتوان و نحیف به جهان آمد، که نامش را "هشام" نهادند.

 

هشام سرپرست کودکان و جانشین آموزگار

"هشام"  در دامن مادر رنجور خویش پرورش یافت. ضعف مادر و تنگدستی پدر و گرفتاری مردمان، وی را در معرض آفات گوناگون قرار داد و بیماریهای سخت در کودکی بر او چیره شد. هنگامیکه به نوجوانی رسید ، کوتاه قد و لاغراندام و سیه چرده بود و آبله بینایی از یک چشم گرفته بود. پدرش او را نزد یکی از جوانمردان مرو که پیشوای جوانمردان شهر و از همه پر شورتر و بی باک تر بود به دبستان گذاشت. این جوانمرد دبستان را از آن گشوده بود که مسلک مردانه را بیشتر انتشار دهد و ضمن آنکه الفبا را به کودکان میآموزد ، آنان را از نخستین سال های زندگی برای جنبش بزرگ آماده سازد. هشام از نخستین روز استعدادی خاص از خود نشان داد و از همان آغاز سرپرست کودکان و جانشین آموزگار شد. این آموزگار و این دبستان چندان روح کودک آبله رخسار را مردانه پروردند و چندان نیروی جانبخش در او دمیدند که در ده سالگی این کودک در پی ماجرایی میگشت تا مردانگی خویش را بیازماید.

 

ابومسلم فرزند بزرگمهر پسر بختگان دانشور «خسرو اول انوشیروان»

در آن زمان ، نام ابومسلم سردار خراسانی در همه خراسان پیچیده بود. ابومسلم که از فرزندان "بزرگمهر" پسر "بختگان" دانشور معروف ایرانی دوران "خسرو اول انوشیروان" ساسانی بود ، پیشوایی جوانمردان شهر مرو را پذیرفته و سپاهی بزرگ از دلیر مردان خراسان فراهم ساخته بود و لشکریان او، کودکانی را که زادگان همان جوانمردان بودند و زیر دست آنان پرورده شده بودند ، بخود می پذیرفتند تا از خردسالی آنان را در راه این جنبش بزرگ آماده کنند.

 

قیام ابومسلم بر تازیان اموی (سال 124 ه.ق/ 745 میلادی)

در سال 124 هجری(تاریخ اسلامی) یا 745 میلادی که ابومسلم آشکارا بر تازیان قیام کرد، یکی از نوپیوستگان لشکر او همین هشام پسر حکیم بلخی بود که در مرو زاده و در مرو بزرگ شده بود. ابو مسلم شب و روز در راه رهایی سرزمین پدران خود میکوشید ، و پس از اندیشه های فراوان یگانه راه نجات را در این یافته بود که خلیفه اموی را که در دمشق نشسته و پنجه بیداد خود را در همه کشورهای زیر فرمان خویش و بیشتر از همه در ایرانشهر فرو برده بود و فرمانروایان ستمگر خود را بدین سوی و آنسوی میفرستد که روستاهای ایران را تاراج کنند و دسترنج روستاییان تیره بخت را برای کامجویی خلیفه به دمشق بفرستند ، از میان بردارد.

 

نبرد ابومسلم با مروان بن محمد آخرین خلیفه اموی ؛ رسیدن عباسیان بخلافت (132 ه.ق)

آنروزی که هشام به خدمت ابومسلم درآمد، قیام دلاور خراسان و یارانش آغاز شده بود. جوانمردان خراسان پس از آنکه مردانه به میدان آمدند و خراسان و ماورءالنهر و سیستان را در دست گرفتند ، به فرماندهی ابومسلم به سوی کوفه روان شدند و پس از پیروزی های پیاپی "مروان بن محمد" آخرین خلیفه اموی را (132 هجری) سرنگون کردند و ابوالعباس ، بزرگ خاندان عباسی را (زادگان عباس عموی محمد پیغمبر مسلمانان و از اشراف مکه و رباخوار و مبتکر اصلی "تقیه" / سایت خانه و خاطره) که با ابومسلم اتحاد کرده و سوگند خورده بود که با ایرانیان کافر ماجرایی نکند (که کرد) در شهر انبار در خاک ایران به خلافت نشاندند.

 

کشته شدن ابومسلم (137 ه.ق)

تا پنج سال پس از آن هم ابومسلم زنده بود (تا 137 ه.ق) ، تا هنگامی که "ابو جعفر منصور دوانقی (پسر ابوالعباس)" بر همان تخت خلافتی که ابومسلم آن را استوار کرده بود ، نشست و بدست کارگزاران ایرانی به فرمانروایی پرداخت، اما چون از نفوذ و نیروی ابومسلم خراسانی نگران بود، او را با احترام فراوان نزد خود فرا خواند و آنگاه امیر بزرگ ایرانی ابومسلم را به نامردی بکشت. هنگامی که ابومسلم کشته شد (137 هجری)، هشام جوانی بیست و چهار ساله بود و سیزده سال بود که شب و روز با جنبش بزرگ ابومسلم یاری و در همه میدانها جانفشانی کرده بود. پس از مرگ ابو مسلم ، سپاهیان و سالاران او هر یک راهی را در پیش گرفتند و هشام که در این میان به مقام سالاری رسیده بود راه دیار پدران خویش را پیمود و به مرو بازگشت.

 

در سال 140 ه.ق که تازه ده سالی بود که به مرو بازگشته بود، این جوان زیرک دانا و کارآمد از جانب حکمران خراسان که نمایندگی خلیفه بغداد را داشت به وزیری خراسان رسید. اما هر چه با کارفرمایان تازی (عرب مسلمان) نزدیکتر میشد کینه او نسبت بدانان پای برجا تر میگشت و دشمنی های دیرین چند پشت از پدران خود را بیشتر بیاد میآورد.

 

سال 149 ه.ق

سرانجام در سال 149 هجری، این جوان سی وشش ساله که اینک دیگر از هر راه و هر سوی آزموده و ورزیده و جهاندیده و سنجیده شده بود ، در خانه روستایی "کازه" که پس از مرگ پدر و مادرش از مهربانی تهی شده بود و در نیم شبی پاییزی دودست مردانه را بهم مالید و گردن برای آغاز ماجرایی بس یزرگ و بیمانند برافراشت. کینه تازیان و انتقام پدران و بیش از همه خون خواهی امیر بزرگ خراسان ، این جوان کوتاه قد با هوش و چابک را که فرزانه ترین مردم روزگار خود شده بود و در راه دانش رنج ها برده و کتاب های فراوان و در کیمیا و سیمیا به استادی رسیده بود، برانگیخت که راهی تازه در جنبش خود بپیماید. در این هنگام آیین های کهن از سرزمین خراسان و ماورءالنهر رخت بر بسته بود. پیروان دین بهی و آیین مزدیسنا، با آه و دریغ راه غربت در پیش گرفته، گروهی به هند و گروهی به چین رفته بودند.

 

هشام و آیینی جدید

هشام مصمم شد آیینی تازه بیاورد ، که پدرش در واپسین روزهای زندگی با او درباره آن سخن گفته بود و چنان مینمود که وی را بدین کار وصیت کرده بود. هشام مردی جهاندیده و اندیشمند و پخته و روانشناس بود. سالها در میان مردم گشته بود و به آرزوها و خواهشهای آنان پی برده بود. میدانست که این مردم خرده پا از بیدادگران دلی پرخون دارند و از ستم های ایشان و وردستانشان به تنگ آمده اند. روزی در بیرون شهر جوانمردان را گرد آورد و به بلندی رفت و همه مردم را به خویش خواند. خبر در مرو و سپس در همه خراسان ولوله افکند. فرمانروایان تازی بر خویش لرزیدند، زیرا دریافتند که دشمنی توانا برخاسته است تا کاخ سروری آنان را فرو ریزد. اما جوانمرد خراسان مردی شیفته کار خویشتن بود و میدانست که می باید بهر وسیله ای که باشد پیش رود. و اینک که به تزویر و دروغ در شکست کار او میکوشند، وی نیز، اگر لازم آید از راه فریبی، منتها مردانه تر به میدان آید. از آن پس پیشوای جوانمردان مرو و پیامبر آن روزگار ، دیرگاهی از مردم دوری گزید. برای اینکه در انجام کار بزرگ خویشتن بهتر و بیشتر پیش رود ، ناچار شد از زادگاه خویش و از شهری که کانون مردی و مردانگی و کانون جوانمردان خراسان بود، چشم بپوشد و سرزمین دورتری را جایگاه برگزیند.

 

«نخشب» در سه منزلی سمرقند ، در دامنه کوه سیام

با یاران و پیوستگانش از جیحون گذشت و در سه منزلی سمرقند به  شهر "نخشب" فرود آمد، و در دامنه کوه سیام بر سر چاهی دژی استوار ساخت و آنجا را جایگاه خویش و پیروان نزدیک و یاران و کسانش کرد.

 

پیغمبر نقابدار سفید جامگان خراسان

از آنروز دیگر کسی ، جز دستیاران نزدیک ، چهره هشام را ندید ، زیرا که وی در هر زمان که در میان مردم آشکار میشد نقابی از پارچه زراندود بر چهره داشت ، چنانکه مردم وی را "مقنع" یا "پیغمبر نقابدار" خواندند و اندک اندک نام اصلی او فراموش شد.

 

پیغمبر نقابدار خراسان، پیروان خود را بفرمود که همواره جامه سفید بپوشند، بدین جهت این گروه را "سپید جامگان" خواندند. شماره اینان روز بروز در افزایش بود، چندان که اندک اندک بر سراسر خراسان و ماورءالنهر دست یافتند.

 

پیامبر سپید جامگان برای آنکه از نابکاری ها و نامردیهای جاسوسان و فرستادگان تازیان در زنهار باشد پیوسته در دژی که در دامنه کوه سیام ساخته بود میزیست، و چون در آن روزگاران زنان در اینگونه کارها نبودند و با بیگانگان کمتر سازش داشتند ، کارگزاران نزدیک خود را از میان آنان برگزید و نزدیک یک صد تن از ایشان را در دژ سیام گرد آورد و رابطه خود را با مردمی که در بیرون دژ بودند بدست ایشان سپرد.

 

نماز به زبان پارسی

در آنزمان هنوز آیینی که تازیان آورده بودند در خراسان و ماورءالنهر چندان ریشه نگرفته بود ، چنان که مردم نماز را هم به زبان پارسی میخواندند.

 

عبدالله عمرو دلیرترین سالاران

سالاران بزرگ که در میان پیمبر نقابدار خراسان بودند مردمی کارآمد و دلیر بودند که روز بروز بر قلمرو آیین نوین می افزودند. دلیرترین این سالاران عبدالله عمرو بود که از مرو برخاست و از جیحون گذشت و در شهرهای بسیار راه را چنان بر جنبش سپید جامگان باز کرد که مردمان گروه گروه بدانان گرویدند. دیری نگذشت که بر حکمران تازی شوریدند و او را کشتند و سرزمین های "نخشب" و "کش" و قسمتی از "سغد" و "بخارا" را به آیین تازه در آوردند. هنگامه ای شگفت و بیم و هراسی بزرگ در خراسان و ماورءالنهر افتاد. حمید بن قحطبه حکمران تازی خراسان لشکری به جنگ سپید جامگان فرستاد ، اما به مقنع پیامبر نقابدار دست نیافت و از آن پس همواره لشکریان تازه ای به جنگ ایشان می فرستاد.

 

طبقی فروزان از چاه دژ سیام

در آن هنگام مقنع ساختمان دژ خویش را در دامنه کوه سیام بپایان برده بود. در پرتو آن دانشها که آموخته بود و آن زبردستی که در کارهای شگرف بهم رسانیده بود، شبها طبقی فروزان چون ماهی تمام از چاه میان دژ بر میآورد و به آسمان می فرستاد و پس از چندی آنرا به جایگاه نخستین باز میگردانید. مردم این طبق فروزان را بنامهای مختلف می خواندند.

 

"ماه نخشب" یا "ماه سیام" یا "ماه چاه کش" یا "ماه کاشغر" یا "ماه مقنع" 

و بیش از هزار و دویست سال این سخن در زبان مردم ایران گشته و بسا شاعران که خوبرویان را بدان مانند کرده اند. پیداست کسی که بدینگونه در دانش و هنر زبردست باشد و چنین طبقی نورانی و آسمان پیمای بسازد که هنوز کسی به راز آن پی نبرده و ندانسته است که وی در ساختمان آن چه هنر بکار برده است ، تا کدام پایه کار وی بالا می گیرد و چگونه مردم روزگار، آنهم روزگار هزار و دویست سال پیش ، بدو میگروند. بدین جهت بود که زن و مرد و پیر و جوان گروه گروه بر او گرد آمدند و به پیروی از فرمانش کمر بستند.

 

در آنزمان مردم خراسان و ماورءالنهر از کشته شدن نامردانه ابومسلم هنوز خشمگین بودند و از خلیفه تازی(عباسی) که دست به خون این دلاور ایران زمین آلوده بود کینه ای گران در دل داشتند. هاشم مقنع هم که دست پرورده و برداشته ابومسلم بود ، بالاترین وظیفه خویش را در این میدانست که انتقام این مرد بزرگ را از بیگانگان خانمان برانداز بگیرد. بهمین جهت مهدی، خلیفه بغداد سخت بیمناک بود و گروه گروه سپاهیانی به جنگ مقنع می فرستاد ، اما از آنها کاری ساخته نبود و کار مقنع هم چنان بالا می گرفت.

 

برتری آیین مقنع در این بود که پیروان خویش را به سرُور و نشاط میخواند و از نومیدی و بدبینی برحذر میداشت و به بهره جویی از زندگی دلیر میکرد. واسط او و پیروانش پرده داری بود که روزانه دستورهای وی را به سالارانش میرسانید. گردا گرد دژ کوه سیام، دژی بزرگتر ساخته بودند که پیروان نزدیک در آن جای داشتند و هر روز یکبار در آن دژ را میگشودند و آنچه برای زندگی خود میخواستند از بیرون دژ فراهم میکردند و سپس درهای دژ را می بستند و دیگر نمی گشادند.

 

مهدی خلیفه بغداد

مهدی خلیفه چنان از پیشرفت کار مقنع و سپید جامگان او به هراس افتاد که سرانجام خود روی به خراسان نهاد و مرکز ستاد خود را در نیشابور برگزید. اما چهار ماه تمام لشکریان خلیفه مهدی نتوانستند کاری از پیش ببرند و هر روز گروهی دیگر از ایشان کشته می شدند. سرانجام  تازیان چاره در آن دیدند که حیله کنند و از راه نقبی که در زیر حصار دژ سپید جامگان زدند آتش در درون حصار افکنند. جبرییل وزیر خلیفه مهدی ، سرهای کشتکان سپید جامه را به سغد برد تا سپید جامگان این دیار و سالار آنان که "سغدیان" نام داشت  بترسند و دست از ستیز بردارند.

 

جنگهای سپید جامگان سغد (161 تا 163 ه.ق/ 782 تا 784 میلادی)

در سال 161 هجری معادل 782 میلادی معاد بن مسلم، حکمران تازی خراسان ، به جنگ سپید جامگان سغد رفت و تا دو سال با ایشان جنگید. در سال 163 هجری مسیب بن زهیر از جانب خلیفه به یاری معاد بن مسلم فرستاده شد. در همان ضمن "سعید هرشی" تازی حکمران هرات به دژ سیام جایگاه مقنع حمله برد و آن را محاصره کرد و در اطراف آن دژ برای سپاهیان خویش که به شماره بسیار بودند خانه ها و گرمابه هایی ساخت تا تابستان و زمستان دست از محاصره نکشند. با این همه مقنع و سپیدجامگانش هم چنان ایستادگی کردند، زیرا که در میان دژ خود ، چشمه آب و درختان و کشتزارها و کشاورزان داشتند و وسایل زندگی برایشان آماده بود و سپهسالاران از همان درون دژ به دستیاری لشکریان خود حملات دشمن را دفع میکردند. در میان این دژ، دژ کوچکتری بر بالای کوه بود که همان " قلعه مقنع" بود و کسی نمی توانست بر آن دست یابد.

 

سرانجام محاصره بسیار به درازا کشید و سپاهیان سعید هرشی با یاری یکی از دژنشینان از راه حیله به درون آن راه یافتند. هر کس دیگری که جای مقنع بود، در چنین وضعی دست از کار برمیداشت و زنهار و امان میخواست، اما جوانمرد خراسان که زیر دست ابومسلم قهرمان پرورده شده بود از زبونانی نبود که به فرمانبرداری بیگانگان تن در دهد و پس از آنهمه جانبازیها و دلیری ها ، امان نامه ای از بیگانه ای زشت و نابکار بستاند.

 

آغاز زمستان 163 ه.ق/ 784 میلادی

در میان دژ سیام تنوری بزرگ بود که هر روز نان صد تن در آن پخته میشد. آن شب آغاز زمستان سال 163 هجری که معادل 784 میلادی است، پهلوان نقاب پوش، سالار جوانمردان سپید جامه، تصمیمی گرفت که هزار و دویست سال است کسی دیگر جرأت آنرا نکرده است، زیرا که رگ ایرانی او بدو اجازه نمیداد که خود و نزدیکانش را زنده در دست تازیان ناجوانمرد ببیند.

 

بامدادان تنور را گرم برافروخت، چنانکه آهن و مس در آن گداخته میشد. سه روز همچنان آن را تفته کرد و در پایان روز سوم نخست همسر مهربان و سپس یکایک یاران خویش را خواند که خود را بدرون آتش افکنند. وقتیکه نگاه بر چپ و راست افکند و جز خویشتن کسی را بر سر پای ندید، دستی به پیشانی مردانه خویش کشید و روپوش (نقاب) از چهره پنجاه ساله اش برداشت و با زمین و آسمان خون آلود ایران وداع کرد و آنگاه خود را در تنور گداخته افکند. دودی از تنور برآمد و اندام لاغر او چنان بسوخت که جز خاکستری از آن بر جای نماند.

 

بامدادان که تازیان دروازه دژ بی پاسبان را گشودند و هلهله کنان بدرون آمدند ، یک تن را نیز نیافتند که به اسارت گیرند یا سرش را برای خلیفه به بغداد فرستند. اما اگر اینان اندکی با آیین مردانگی آشنا بودند، میتوانستند یادگار یکی از بزرگترین مردان تاریخ جهان را با خویش ببرند، یا دست کم یادگار آن ملتی را که از اینگونه پهلوانان در دامن خود پرورانده است، زیرا که هزار و دویست سال است جهان هنوز مقیاس و میزانی نیافته است که با آن اینهمه جوانمردی را بسنجد و چیزی نجسته است که این نیروی کوه آسا و این مردانگی شگفت انگیز را بدان مانند کند.

 

از آن پس تا چهار صد سال ، هنوز گروهی سپید جامه که نام پیمبر نقابدار خراسان را در تار و پود دل خویش بافته بودند در "کش" و "نخشب" و "بخارا" می زیستند ، و در این میان رویگر سیستان ، یعقوب لیث (صفاری)، به فرمانروایی تازیان بر ایران برای همیشه پایان داد.

 

آن تخمی که پیامبر سپید جامگان، هزار و دویست سال پیش در آن بخش دور دست خاک ایران بر زمین پاشید ، هر سال سر از زمین بدر آورده و در زیر آفتاب ایران سر کشیده و نیرو گرفته و بار و بر داده است.

 

......   .........    ............      ...............       ..................

 

"قیام مقنع" اثری از تورج تابان بصورت پ د اف/ و با تشکر از آقای تورج تابان

 

..................         .................        ...............      ...............     ............

 

 اسطوره "آرش کمانگیر" و ستاره سهیل/ "مزدک پسر بامداد"/ قیام "سنباد مجوسی" برعلیه عباسیان/

با تشکر از خانواده زنده یاد سعید نفیسی و بچه های عاشق ایران/ سایت خانه و خاطره/ سروش آذرت / مهرماه 1390 خورشیدی/2011 م/