با
سلام.
به
سایت خانه و
خاطره خوش آمدید.
رستم
قهرمان
شاهنامه فردوسی
رستم
و تهمینه در
آثار نقاشان ایرانی
چه
مرد است و اين
مرد را نام
چيست؟
ايجاد
پيوند بين
تاريخ و
افسانه، آنچنان
آسان
نمىنمايد تا
از اين طريق
بتوان به شخصيت
تاريخى يا
اسطورهاى
قهرمانان
شاهنامه يا
داستانهاى
اساطيرى ساير
ملتها راه يافت.
اگر به وجود
افسانهاى
قهرمانان با
نگرشى جهانبينانه
بنگريم،
تبلور زندگى
آدمهاى پيش از تاريخ،
منشها،
آرزوهای
درونى آنها را
باز مىيابيم.
بنابراين،
توجه به شخصيت
افسانهاى يا
تاريخى رستم
نيز قرنهاست
كه مورد نگرش
افراد جامعه و
اهل تحقيق
بوده و خواهد
بود. مهم اين
است كه نبايد
اين
افسانهها را
با خرافات يكى
بدانيم، زيرا
افسانهها
نگرشى به حماسه
و بازپردازى
روحى و تقويت
جنبههاى ملى
و قومى دارند،
اما خرافات سر
در گريبان
ناتوانى فرهنگى
و تنگميدانى
فرهنگى.
حماسه
حماسه
منظومهاى
است مبتنى بر
توصيف و تعريف
اعمال
پهلوانى،
مردانگى،
دلاورى، میهندوستى
و بزرگيهاى
قومى، تهييج و
تشجيع ملتى
عليه دشمنان و
بيگانگان و
بيان سرفرازى یک
ملت. طبيعى
است كه، در
زمان اشغال یک
سرزمين توسط
نيروهاى
بيگانه،
مجموعهاى از داستانها
و تمثيلها و
لطيفهها و
نمايش منشهاى
پهلوانى و
قهرمانى و
سرودههايى
بر مبناى
تهييج عواطف و
احساسات و
مظاهر ميهندوستى
و فداكارى و
ايستادگى در
برابر دشمنان و
ارج و قرب
نهادن به صفات
دليرانه
جنگاوران و
پهلوانان و
قصههايى در
نشان دادن
مظاهر شر و
فساد دشمن، در
بين مردم،
دهان به دهان،
نقل مىشود.
داستانپرداز،
اين حكايات را
كه گاهى به
اغراق نيز آميختهاند
و معمولاً ذكر
وقايع و
رويدادهاى
شگفتانگيز و
تعجبآميز
مىباشند
جمعآورى
مىكند و بی
آنكه در آنها
دخالت يا تصرف
نمايد، آنها
را به رشتهی
نظم مىكشد يا
به زيور نثر
مىآرايد. محققان،
منظومههاى
حماسى را به
گونههاى مختلف
تقسيم
كردهاند كه
منظومههاى
حماسى ملى،
حماسى دينى،
حماسههاى
اساطيرى و
پهلوانى و
حماسههاى
تاريخى از آن
جملهاند.
نوشتههاى
حماسى
پهلوانى،
مسلماً در
زمان زندگى پهلوانان
يا نبرد
روياروى آنها
شكل نگرفتهاند،
بلكه قرنها پس
از آنها به
وجود
آمدهاند.
بنابراين،
زيربناى
منظومههاى
حماسى و پهلوانى
به اعصار و
قرون كهن باز مىگردد
و داستانهاى
كهن هر عصر،
الگو و پيشنيازى
براى
منظومهساز
قرون بعد از
خود است. حتماً
لازم نيست كه
منظومههاى
حماسى با جنگ و
خونريزى در
ارتباط باشد،
بلكه خود
مىتواند ذكر
پهلوانيها،
عقايد، آداب و
رسوم و تمدّن و
نحوه زندگى و
دلاوريهاى یک
قوم در بند
يا از بند
رسته باشد؛
چنانكه، در
شاهنامه فردوسى،
خصايص اخلاقى
و مدنى و
فرهنگى و وحدت
ملى و مراسم
اجتماعى و راه
و رسم پهلوانى
و مردمدارى و
گذشت و
فداكارى و
پاكى و درستى
و ديندارى و
خرد و عقل و
تدبير و حتى
تعصب و يكجانبه
فكرى و سرنوشت
و تقدير و
تراژدى و عشق
و پاكدامنى را
مىتوانيم
آشكارا
دريابيم.
ابوالقاسم
فردوسى (از 329 تا 411
هجری قمری) همه
داستانهاى
پهلوانى
موجود زمان
خود را، كه از
گذشتههاى
دور و نزدیک
برجاى مانده
بود، با كوشش
بسيار گرد آورد
و با دقت
فراوان آنها
را مرتب و
منظم ساخت و
به رشتهی
نظم كشيد. او
از اين عمل دو
هدف داشت:
1- بيان
سربلنديها و
دلاوريهاى
ايرانيان و
نشان دادن روح
پهلوانى و
بيداردلى
آنان، در زمانى
كه بيگانگان
ترُک و تازى،
سراسر خاک
تابناک
اين مُلک
اهورایی را در
زير پاى
داشتند؛
2- نجات زبان
پارسى نو كه
در آن زمان
دوره نوجوانى
و جوانى خود
رامىگذراند،
از هجوم
زبانهاى
بيگانه و
متجاوز ترُکی
و عربی.
رستم
كيست؟
رستم
قهرمان
داستان و
پهلوان
دلبخواه و
مورد علاقهی
فردوسى است كه
در تمام
ميدانهاى جنگ
و پهلوانى از
جانبدارى و
دلبستگى
حماسه سراى
طوس برخوردار
بوده است. افزون
بر فردوسی دیگر
اندیشمندان ایرانی
نیز رستم را
نماد و سمبل یک
انسان کامل و
دارای همه ویژگیهای
برگزیده و خوب
انسانی میدانند،
مولوی میفرماید:
زین
همرهان سست
عناصر دلم
گرفت شیر
خدا و رستم
دستانم
آرزوست
در
شاهنامه به
عناصر
پهلوانى و
حماسى بسيار
برمىخوريم.
پهلوانان در
اين كتاب
عبارتند از
پهلوانان
سيستان،
خاندان كاوه،
پهلوانان
اشكانى (كه
عبارت بودند
از گودرزيان،
ميلاديان،
فريدونيان و
خاندانهاى
ديگر)، خاندان
نوذر (كه طوس
فرزند او بود)
و بالاخره
سرشناسترين
و ممتازترين
خاندانها،
پهلوانان
كيانى كه
بزرگترين
آنها فريبرز و
اسفنديار
بودهاند. رستم
از يلان
سيستان بود،
ساكن زابل يا
زاول. زابل در
جنوب بلخ،
مغرب خراسان و
شمال بلوچستان
واقع و مركز
آن شهر غزنين
بوده است که
از شهرهاى
خراسان بزرگ و
سيستان محسوب
مىشد؛ و سيستان
(سكستان، سگز،
نيمروز يا
سجستان) همان
است كه امروز
مركز آن، شهر
زابل فعلى است
كه در شمال
شهرستان
زاهدان واقع
شده و در عهد باستان
مركز ايران و
حكومتنشين
بوده و حضرت
زردشت، زيج
خود را در اين
شهر بنا نهاده
بود و، به طور
قطع و يقين،
مىتوان گفت
كه بزرگترين
پهلوانان و
دلاوران
حماسى ايران
از سيستان
برخاستهاند.
نژاد
رستم
نژاد
رستم به
جمشيد،
پادشاه
پيشدادى،
مىرسد.
جمشيد، هنگام
فرار از ضحاک
تازى، با دختر
كورنگ،
پادشاه زابل،
ازدواج كرد و
از او صاحب
پسرى شد كه
نام او را نور
گذاشت. از نور
«شيدسب» و از او «طورک» و
از طورک «شم»
و از شم «اثرط» و
از او«گرشاسب»
و از گرشاسب
«نريمان» و از
او «سام» به وجود
آمدند. از سام
فرزندى به
دنيا آمد، كه
در هنگام تولد
سُرخ روى
و سفید موى
بود و بدين
سبب او را «زال»
يا زال زر، كه
هر دو به معنى
پير است، نام
نهادند. سام
از تولد اين
فرزندِ پیرسر
شرمگين شد و
براى نجات خود
از اين ننگ،
او را به
البرز كوه
برد و همانجا
رهايش ساخت.
اما سيمرغ آن
كودک را به كنام
يا آشيانه خود
برد و از او
پرستارى و مراقبت
كرد تا بزرگ
شد و پهلوانى
دلير و بیباک گشت و آنگاه
به سوى پدر–
سام– بازگشت.
در هنگام عزيمت
زال، سيمرغ،
چند پَر از
پرهاى خود را
به او داد و از
او خواست كه
هرگاه سختى بروز
نمايد يا دشمن
سرسختى فرا
رسد فوراً پر
را آتش بزند
تا سيمرغ حاضر
گردد و گره از
كار او بگشايد.
از زال و
رودابه
فرزندى پديد
آمد كه او را رستم
نام نهادند.
رستم
در
ادبيات
پهلوى، «رتس
تخمك»، «رتس
تهم» و «رتس تخم»
و در فارسى،
«رس تهم» و رستم.
لكن در اوستا،
نامى از زال و
رستم برده
نشده، اما نام
«راوت ستخم»،
به عنوان يكى
از القاب
گرشاسب، در
اين كتاب آمده
است. رستم در
فارسى به معنى
قوى، بزرگ
هيكل، درشتاندام
و رشد كرده
آمده است. رستم
فرزند زال
بود، همان
پرورش يافتهی
سيمرغ. او
قدرت فوق بشرى
داشت؛
كيقباد،
كيكاوس و كيخسرو
را به پادشاهى
رساند؛ ديو
سفيد را كشت و دو بار كيكاوس
را از بند
نجات داد؛ در
تمام ميدانهاى
جنگ و پهلوانى
پيروز بود و،
براى عظمت ايران،
پيكار بسيار
كرد؛ از هيچ كس
و هيچ چيز هراس
نداشت؛ قدی بسیار
بلند داشت، ششصد
سال عمر كرد؛
گرز او نهصد
مَن وزن
داشت؛ هيچ
اسبى توان
سوارى دادن به
او را نداشت
جز رخش، كه
اسبى
استثنايى بود.
رخش از
مصدر رخشيدن و
درخشيدن آمده
است، كه خود
ارتباطى
نزديك با
خورشيد و دين
مهرى دارد. رنگ
رخش تركيبى
بود از قرمز و
زرد و سفيد و
گلهاى بسيار كوچك
در ميان آنها.
زير دم و
از چشم تا دهن
اسب، سفيد بود
و آن را «بورابرش»
مىگفتند.
رنگهاى زرد و
سرخ و سفيد
رخش نيز تأمل
انسان را از
رنگ نور
خورشيد
برمىانگيزد.
رخش داراى عقل
و هوش و شجاعت
بسيار بود و
با رستم به
زبان خود سخن
مىگفت و
يكبار
اژدهايى را
كشت.
رودابه
مادر
رستم، دختر
مهراب كابلى،
پادشاه كابل، بود.
گفتهاند كه
رستم از نسل
رود است، زيرا
كه خورشيد از روى
رودخانه طلوع
مىكند و واژه
رودابه نظر در
همين مطلب
دارد. دربارهی
وجه تسميهی
رستم– علاوه
بر اينكه اين
واژه ساده شدهی
كلمهی
رست تهم، رس
تهم و رس تخم،
به معنى كشيده قامت
و قوىهيكل
است– داستان
ديگرى را هم
ذكر كردهاند
و آن اينكه،
پس از شكافتن
پهلوى رودابه
و بيرون كشيدن
رستم به اشارت
سيمرغ، چون
رودابه بهبود
يافت، كودک
را نزد او
بردند و او از
شادى فرياد
كشيد و گفت: «از
بلا رستم»،
يعنى آسوده
شدم، و از اين
جهت او را
رستم نام
نهادند. در
هنگام تولد
رستم:
به يك
روزه گفتى كه
يكساله
بود يكى
توده سوسن و
لاله بود
از
كودكى،
زورمند و قوى
بود. در همان
اوان كودكى،
پيلى بزرگ را
كشت و به دژ
«سپند» رفت و
اهل دژ را به
انتقام خون
نريمان به قتل
آورد و «كُك كوهزاد»
را، كه زال
خراجگزار او
بود، بكشت.
رستم بارها با
افراسياب
تورانى، براى
نجات ايران، جنگيد
و او را شكست
داد. كيقباد
را به پادشاهى
رسانيد و، در
عصر پادشاهى
كيكاوس و
كيخسرو، پهلوانيهاى
بسيار كرد.
سودابه ناپاک
(همسر كيكاوس)
را، كه عامل
قتل سياوش شده
بود، كشت و
براى نجات
فرنگيس و
كيخسرو، كه پس
از قتل سياوش
در بند
افراسياب
بودند، گيو را
به تورانزمين
فرستاد. بیژن
را از بند رها
ساخت. در
اواخر عهد
گشتاسب، با
اسفنديار
رويين تن
نبرد كرد و در
آخر، به
چارهگرى
سيمرغ، او را
كور كرد و كشت
و، در یک واقعه
بسيار
غمانگيز و
تراژیک،
فرزندش سهراب
(سرخ روى) به
دست وى به قتل
رسيد. در زمان
كشتن اسفنديار،
رستم پانصد
سال عمر داشت
و در عهد
پادشاهى
بهمن، پسر
اسفنديار و
نوهی
گشتاسب، كه
خود از تربيت يافتگان
رستم بود، به
حيلهی
برادر خائن
خود، «شغاد»،
در چاه افتاد.
در اين واقعه،
رستم و رخش هر
دو تلف شدند.
اما رستم قبل
از مرگ فجيع
خود از برادرش
شغاد، كه بر سر
چاه بود، تير
و كمان خواست.
شغاد تير و
كمان را به وى
داد و خود در
پشت درخت چنار عظيمى
پنهان شد.
رستم از داخل
چاه، تيرى به
سوى چنار رها
كرد، به طوری
كه تير از
چنار گذشت و
بر بدن شغاد
نشست و چنار و
شغاد به هم
دوخته شدند.
مرگ رستم در
سنّ ششصد
سالگى وى روى
داد.
خاندان
رستم
همانگونه
كه بيان شد،
رستم فرزند
زال يا دستان
بود. زال
فرزند سام و
سام فرزند
نريمان بود. رستم،
علاوه بر شغاد،
برادر ديگرى
نيز داشت به
نام «زواره» و خود
رستم سه پسر و
دو دختر داشت:
سهراب، كه به
دست وى كشته
شد؛ جهانگير
كه به طور
ناشناس با پدر
جنگيد ولى شناخته
شد و از مرگ
رهايى يافت،
اما عاقبت
ديوى او را از
كوه پرتاب كرد
و كشت؛ سومين
پسر او فرامرز
بود، كه بعدها
به دست بهمن،
پسر اسفنديار،
به كينخواهى
پدر، بر دار
رفت. دختران
رستم يكى
«زربانو» بود و
ديگرى «گشسب
بانو». از
سهراب نيز
پسرى بوجود
آمد به نام
برزو
(خوشقامت)؛ و
از برزو پسرى
پديد آمد به
نام «شهريار».
بهمن، فرزند
اسفنديار، پس
از بر دار كردن
فرامرز،
فرزند او «آذر برزين»
را همراه با
زربانو و گشسب
بانو، زال، پدر
رستم، و دو
فرزند زواره
(فرهاد و تخار)
به بند كشيد؛ ولى
به اشارت
عمويش،
«پشوتن»، آنها
را به جز آذر برزين
بخشيد و او را
با خود به بلخ
برد، اما در بين
راه نجات يافت
و بعدها با
بهمن صلح كرد
و جهانپهلوان
سپاه او شد.
رستم
و اسفندیار
افسانه
يا حقيقت
به طور
مسلم، معلوم
نيست كه
داستان رستم
از چه زمانى
وارد زبان
فارسى شده
است. محققان و
مورخان
حدسهاى بسيار
زدهاند. در
اوستا، كتاب
دينى زردشت،
نامى از رستم
و زال نيامده
است و درست هم
همين است؛
زيرا كه رستم
دين بهى را
نپذيرفت و دعوت
اسفنديار هم
براى ورود او
به اين دين
مؤثر نيفتاد و
تا آخر در
آيين مهرى
باقى ماند.
البته، بايد
گفت كه همهی
اين حدسها
فرضيهاى بيش
نيست. در متن
پهلوى بندهشن،
همچنين در
كتاب اشکانی
«درخت آسوریک»،
از رستم نام
برده شده است.
بدون ترديد،
داستان رستم یک
داستان حماسى
ملى است، در
مقابل روايات
دينى عصر
گشتاسب و
اسفنديار.
بعضى
گفتهاند
رستم همان
گرشاسب است،
زيرا تمام
صفات اين دو
نفر نزديكى
بسيار به هم
دارند و
محققان،
داستان زال و
رستم را با
داستان
گرشاسب از هم
جدا نمىدانند
و ريشهی
داستان او را
در فرهنگ ملى
و محلى مردم
سيستان يا
زرنگ يا
نيمروز جستجو
مىكنند و آن
را بازمانده
زمانى مىدانند
كه سيستان در
تصرف اقوام
سكايى (یکی از
شاخههای
نژاد آریایی)
بوده است. حكايت
رستم در عصر ساسانى
در بين مردم
موجود و رايج
بوده و حتى در
صدر اسلام اين
داستان و
داستانهاى
ديگر ايرانى
توسط شخصى به
نام «نضر بن
حارث» در مكه
روايت مىشد.
نضر بن حارثه
اين داستانها
را از مردم
بينالنهرين
فرا گرفته
بود.
بنابراين،
بايد گفت كه
افسانهی
رستم نه تنها
در مشرق ايران
بلكه در مغرب
اين سرزمين
نيز رواج داشته
است.
برخى از
پژوهشگران،
فرضيهی
سكايى بودن
داستان رستم
را قابل ترديد
مىدانند،
زيرا فارسى
بودن نام رستم
فرضيهی
سكايى بودن
داستان را منتفى
مىسازد. پس،
داستان رستم
بايد مربوط به
پيش از زمان
تسلط سكاها
بر سيستان
باشد، كه از
مشرق ايران به
اين سرزمين تاخته
بودند؛ و
قطعاً اين
داستان مربوط
به چندين قرن
قبل از
ساسانيان
است، به طورى
كه در عصر
ساسانى، اين
داستان
كاملاً
شناخته شده
و مشهور بوده
است. شاید
رستم مانند
بعضى از
پهلوانان
ديگر شاهنامه–
مثل گيو،
گودرز و بيژن
و ميلاد– از
سرداران و
پهلوانان عصر
اشكانى بوده
است، كه در
سيستان داراى
قدرت بسيار
بودهاند. اگر
چنين باشد،
رستم، علاوه
بر یک وجود
افسانهاى و
حماسى، یک
شخصيت تاريخى
نيز مىباشد
كه، تدريجاً و
به مرور زمان،
به وجودى
افسانهاى و
حماسى تبديل شده
است و تمام خصلتهاى
پهلوانى در
وجود او گرد
آمده است. اما چون
مدارک و اسناد
عصر اشكانى به
دست ما نرسيده
و ساسانيان (احتمالأ)
تمام
آثار
اشكانيان را
از بين
بردهاند، آنچنان
كه بايد و
شايد از شخصيت
تاريخى رستم
اثر چندانى در
دست نداريم و
بايد، مثل
ساير قهرمانان
و شاهان افسانهاى
شاهنامه، به
وجود
افسانهاى او
قناعت كنيم.
اما اين دليل،
انكار وجود
تاريخى او به
سبب نبودن
مدارک و اسناد
نمىتواند
باشد و اگر،
با شک و ترديد،
وجود تاريخى
او را
بپذيريم،
بايد قبول
كنيم كه اين
وجود غير از
شخصيت
افسانهاى او
است، كه ششصد
سال عمر كرد و
قدی بسیار
بلند داشت و
قدرت و زور
خود را نزد
سيمرغ به امانت
مىگذاشت و
هنگام راه
رفتن تا زانو
در گل فرو
مىرفت؛ زيرا
كه او هم خود
از عجايب روزگار
بود و هم رخش
او؛ و نكته
آخر اينكه،
اسطوره و
افسانه،
مخصوص
دورهاى است ویژه
و مردمانى
خاص، كه با
اسطوره و
افسانههاى
خود
مىزيستهاند
و ما امروز
زندگى و خط سير
حيات مردم
هزاران سال
پيش و آمال و
آرزوهاى آنها
را در لابلاى
افسانهها و
اساطير آنان درمىيابيم.
در پایان
بد نیست اشاره
ای به سورنا
(سورن پهلو)
سردار اشکانی (دوره
اُرُد اول
اشکانی از 55 تا 37
قبل از میلاد) داشته باشیم.
از دیگر نامآوران
خاندان سورن،
وینده فرن
(گند فر) است
که در سده
نخست میلادی
استاندار سیستان
بود؛ قلمرو او
از هند و
پنجاب تا سیستان
و بلوچستان
امتداد داشت و
برخی
پژوهشگران او
را با رستم
دستان قهرمان
حماسی ایران یکی
میدانند.
(منبع:
نوشته ای از دکتر سید
جعفر حمیدی از سایت
"آریو برزن")
.................. ................. ...............
سهراب
زخمی در آغوش
پدرش رستم
نگاهی به
داستان رستم و
سهراب
روزی
رستم «غمی بد
دلش ساز نخجير
كرد.» از مرز
گذشت، وارد
خاک توران شد،
گوری شكار و
بريان كرد و
بخورد و بخفت.
سواران تورانی
رخش (نام اسب
رستم) را در
دشت ديده به
بند كردند. رستم
بيدار كه شد
در جستجوی رخش
به سوی سمنگان
رفت. شاه
سمنگان او را
به سرايش
مهمان كرد و
وعده داد كه
رخش را میيابد.
نيمه
شب تهمينه
دختر شاه
سمنگان كه وصف
دلاوریهای
رستم را شنيده
بود، خود را
به خوابگاه
رستم رساند و
عشق خود را به
او ابراز كرد
و گفت آرزو دارد
فرزندی از
رستم داشته
باشد. زمانی
كه رستم
تهمينه را ترک
میكرد،
مهرهای به
او داد تا در
آينده موجب
شناسایی
فرزند رستم
گردد.
نه
ماه بعد
تهمينه پسری
به دنيا آورد.
« ورا نام
تهمينه سهراب
كرد.» سهراب
همچون پدر
موجودی
استثنایی بود.
در سه سالگی
چوگان میآموزد؛
در پنج سالگی
تير و كمان و
در ده سالگی کسی
هماورد او
نبود. زمانی
كه سهراب
دانست پدرش
رستم است،
تصميم گرفت به
ايران رفته،
كيكاووس را
بركنار و رستم
را به جای او
بنشاند. سپس
به توران
تاخته و خود
به جای
افراسياب بر
تخت بنشيند.
«چو
رستم پدر باشد
و من پسر،
نبايد به گیتی
کسی تاجور»
سهراب
سپاهی فراهم
كرد. افراسياب
چون شنيد
سهراب تازه جوان
میخواهد به
جنگ كيكاووس
رود، سپاه
بزرگی به
سركردگی
هومان و
بارمان همراه
با هدايای
بسيار نزد
سهراب فرستاد
و به دو سردار
خود سفارش كرد
تا مانع شناسایی
پدر و پسر
شوند و پس از
آن كه رستم به
دست سهراب كشته
شد، سهراب را
نيز در خواب
از پا
درآورند.
سهراب
به ايران حمله
میكند.
نگهبان دژ
سپيد در ناحية
مرزی،
هجير، با
سهراب میجنگد
و اسير میشود.
سپس گردآفريد
دختر دلير
ايرانی با
سهراب میجنگد.
پس از جنگی
سخت، سهراب میفهمد
او دختر است و
دلباختة او میشود
اما گردآفريد
با حيله به
داخل دژ میرود،
همراه ساكنان
آن جا، دژ را
ترک و برای
كيكاووس پيام
میفرستند كه
سپاه توران به
سركردگی تازهجوانی
به ايران حمله
و دژ سپيد را
گرفتهاست.نامه
كه به كيكاووس
میرسد، هراسان
گيو را به
زابل میفرستد
تا رستم را
برای نبرد با
اين يل جوان
فرا بخواند.
گيو
وصف سهراب را
كه میگويد،
رستم خيره میماند.
سه روز با گيو
به شادخواری میپردازد
و پس از آن به
درگاه شاه میرود.
كيكاووس كه از
تأخير رستم
خشمگين
است، دستور میدهد
رستم و گيو را
بر دار
كنند. رستم
با خشم درگاه
را ترک میكند
و میگويد اگر
راست میگویی
دشمنی را كه
دم دروازه است
بر دار كن.
كيكاووس كه
پشيمان شده،
گودرز را از پی
رستم میفرستد
و او با تدبير
رستم را باز میگرداند.
سپاه ايران و
توران در
برابر هم صفآرایی
میكنند.
شب
رستم با لباس
تورانيان به
ميان آنها
رفته و سهراب
را از نزدیک میبيند.
هنگام
بازگشت، زند
را كه ممكن
بود پدر و پسر
را به هم
بشناساند،
ناخواسته میكشد.
روز بعد سهراب
از هجير میخواهد
رستم را به او
نشان دهد اما
هجير از ترس آن
كه رستم به
دست اين سردار
تورانی كشته
شود، رستم را
نمیشناساند.
جنگ
تن به تن
مابين رستم و
سهراب در میگيرند.
دو پهلوان
تمام روز با
نيزه و سنان و
شمشير و عمود
گران به جنگ
پرداختند. سپس
با تير و كمان
به جنگ هم
رفتند و زمانی
كه هر دو از
شكست حريف
درمانده
شدند، هر كدام
به سپاه ديگری
حمله و بسياری
از ايرانيان و
تورانيان را
به خاک
افكندند. پس
از چندی به
خود آمدند و
جنگ تن به تن
را به روز
ديگر موكول
كردند.
شب
رستم به
برادرش زواره
وصيت كرد و
سهراب از هومان
پرسيد آيا
پهلوانی كه
امروز با او
جنگيدم رستم
نبود كه هومان
همان طور كه
افراسياب از
او خواسته
بود، رستم را
به او
نشناساند. روز
ديگر دو
پهلوان کشتی
گرفتند. پس از
چندی سهراب
رستم را بر
زمين زد و تا
خواست سرش را
با خنجر از تن
جدا كند، رستم
گفت در آئين
ما كشتن در
نخستين نبرد
رسم نيست.
سهراب او را
رها كرد. بار
ديگر رستم و
سهراب به کشنی
گرفتن
پرداختند و
اين بار رستم
سهراب را بر زمين
زد و با خنجر
پهلوی او را
دريد.
سهراب
گفت کسی پيدا
خواهد شد تا
به رستم خبر
ببرد كه تو
فرزند او را
كشتهای. آن
وقت اگر ماهی
شوی و به دريا
بروی يا ستاره
در آسمان،
رستم ترا
خواهد يافت و
به كين پسر
ترا خواهد
كشت. رستم از
هوش رفت
(مبهوت شد!؟) و
چون به خود
آمد، از او
پرسيد چه
نشانهای از
رستم داری؟
سهراب بازو
بندش را با
همان مهره به
رستم نشان
داد. رستم
خواست خود را
بكشد كه
بزرگان نگذاشتند.
سهراب از او
خواست از
سواران توران
کسی را هلاک
نكنند كه
پذيرفته شد.
رستم
به ياد
نوشدارو
افتاد و کسی
را نزد
كيكاووس
فرستاد تا اگر
اندکی از نيكوییهای
او را به ياد میآورد،
نوشدارو را
برای درمان
فرزندش
سهراب بفرستد.
كيكاووس از
ترس آن كه با
زنده ماندن
سهراب پدر و
پسر او را از تخت
به زير آورند،
از دادن
نوشدارو
خودداری كرد و
بدينسان
سهراب بمرد.
عملكرد
قهرمانان
داستان
تهمينه
صداقت
و شجاعت
تهمينه در
ابراز عشق به
رستم حتی در
مقياس زمان
حاضر بیهمتاست.
تهمينه بیباكانه
در عشقورزی
پيشقدم میشود
و سپس ترسان میخواهد
سهراب را برای
خود نگه
دارد. تهمينه
از طرفی همة
آداب سواری و
رزم و بزم را
به سهراب میآموزد
و با پرورش
توانایی های
او، او را
كاملأ مشابه
پدر تربيت میكند
و از طرفی نام
پدر را مخفی
نگاه میدارد.
اين دوگانگی
رفتار فقط از
زنی عاشق در
ناحية مرزی
بين دو دشمن،
میتواند سر
زند.
تهمينه،
زنی در سمنگان
، مرز ايران و
توران، كه
بارها شاهد
جنگهای دو
كشور بوده، میپندارد
اگر افراسياب
بداند سهراب
فرزند رستم
است، از خشمی كه
به رستم دارد،
به فرزندش
آسيب خواهد
رساند و از آن
سو اگر رستم
بداند كه چنين
فرزندی
دارد، سهراب
را نزد خود
خواهد خواند و
او باز هم
تنها خواهد
ماند؛ غافل از
آنكه
افراسياب به
آسانی پی به
اصل سهراب میبرد
و او را تقويت
میكند و به
جنگ پدر میفرستد
و از آن سو
رستم پسر را
نمیشناسد و
او را از پا
درمیآورد.
تهمينه
میبايست
سهراب را از
لشكرکشی به
ايران منصرف میكرد.
میبايست به
او هشدار میداد
فريب
افراسياب را
نخورد. میبايست
او را از
پذيرفتن
هدايای
افراسياب بر
حذر میداشت.
میبايست به
او میگفت وقتی
افراسياب سپاهی
كلان در
اختيار او میگذارد، هدفی
دارد و شايسته
نيست سهراب
آلت دست
افراسياب شود.
در نهايت میتوانست
خودش هم همراه
پسرش حركت كند
تا مانع از
وقوع آن چه
پيش آمد،
بشود. تهمينه
به شکلی
سهمگين برای
آن چه میبايست
انجام میداد
و
نداد، تنبيه
شد.
هجير
(هژیر)
هجیر
شجاع و از خود
گذشته است.
عملكرد هجير
نشان دهندة آن
است كه سهراب
را قویتر از
رستم می داند.
اگر هجير
سهراب را فريب
میدهد و از
جان خود میگذرد
و رستم را به
او نمیشناساند،
از آن روست كه
میخواهد به
رستم گزندی
نرسد و ايران
پشت و پناه
خود را از دست
ندهد.
گرُدآفرید
گردآفريد،
نمونة یک زن
شجاع و زيرک
است. او
سهراب، سركردة
سپاه توران را
فريب میدهد و
به داخل دژ میگريزد.
او رستم را
پشت و پناه
ايران میداند.
گژدهم
گژدهم،
فرمانده دژ
سپيد در نامهای
به كيكاووس
سهراب را در
ميان
تورانيانی كه
تا آن زمان
ديده بی همتا
معرفی و خطر
او را به طور
جدی گوشزد میكند.
افراسياب
افراسياب
گویی منتظر
بوده سهراب
ببالد، تا او
را به جنگ پدر بفرستد.
همين كه میشنود
سهراب میخواهد
به ايران حمله
كند، «خوش
آمدش، خنديد و
شادی نمود.» با
دادن هدايای
بسيار، اسب و
استر و جواهر
و فرستادن سپاهی
بزرگ به
سركردگی
هومان و
بارمان،
سهراب را زير
نظر و در مسيری
قرار میدهد
كه خود میخواهد. در
نهايت به دو
سردارش گوشزد
میكند مانع
شناسایی پدر و
پسر شوند و پس
از كشته شدن
رستم به دست سهراب،
در خواب بر او
بتازند و
سهراب را نيز
از پا در
آورند.
افراسياب
سهراب را قوی
تر از
رستم اما
همچنان رستم
را دشمن اصلی
خود میداند.
آن چه
افراسياب
انجام می دهد،
كاری است كه
از دشمن
انتظار میرود.
سهراب
سهراب
زمانی كه میفهمد
فرزند رستم
است، هيجان
زده میشود و
فكر میكند با
بودن پدر و
پسری چون او و
رستم، «نبايد
به گیتی کسی
تاجور» میخواهد
با لشكرکشی به
ايران
كيكاووس را بر
كنار و رستم
را بر تخت بنشاند
و سپس به
توران تاخته،
افراسياب را
سرنگون و خود
بر تخت
افراسياب
نشيند. سهراب
فكر میكند میتواند
به همين سادگی
دنيا را به
مسيری ديگر
اندازد و از
روی سر ديگرانی
كه عمرها بر
سر آبادانی و
پراكندن عدل و
داد گذاشتهاند، بپرد.
وارد
اين مقوله كه
حكومت
فرهيختگان و پهلوانان
چگونه به
امكانات بشر
برای سعادت و
نیکبختی
خواهد افزود،
و يا اساساً
امكان پذير
است يا نه، نمیشوم؛
اما اين كه
سهراب نوجوان
بی گفتگو با
پدری جهان پهلوان، بی
هيچ تماسی با
او، برای او
تصميمگيری
كند و پندار
خامش را بی
فراهم كردن
تمهيدات
لازم، عملی
كند؛ حداقل،
دست كم گرفتن
رستم است و
تنها از بی
تجربگی ناشی میشود.
فراموش
نكنيم كه برخی
از پهلوانان
شاهنامه، همچون
زال و رستم میتوانستهاند
تاج بر سر
نهند و شاه
ايران شوند؛ اما
ترجيح دادهاند
پهلوان باقی
بمانند. پشت و
پناه مردم،
شاهان و
سرزمينشان
باشند و هر
زمان فرّه
ايزدی از شاهی، با
خارج شدن از
مسير داد و
دهش،
گسست، شاهی
دادگر بيابند.
در
سراسر
شاهنامه مهمترين
وظيفة
پهلوانان غير
از دفاع از
سرزمينشان،
نظارت بر كار
شاهان است؛
مهار خودكامگی؛
نصيحت شاهان و
در صورت لزوم
تنبيه آنها و
اين همه امكان
را با اثبات
غمخواری و از
خودگذشتگی
كسب كردهاند.
هر زمان لازم
بوده از هيچ
كوششی برای ياری
رساندن به
مردم و
سرزمينشان
فروگذار
نكردهاند.
برخی
آرزوی سهراب
را «آرمانی
والا» دانستهاند
كه سهراب سرش
را در راه آن
بر باد میدهد.
سهراب برای
عملی كردن اين
«آرمان والا» ی خود،
با پذيرفتن
اسلحه و مهمات
و نفرات و
سرمايه از
افراسياب، اجازه
میدهد
افراسياب او
را راه ببرد.
هومان و
بارمان به
ظاهر زير
فرمان او
هستند اما
افراسياب به وسيلة
آن دو، برنامة
مهار اين
پيلتن نوجوان
و انداختن او
را به مسيری
دلخواه پياده
میكند. سهراب
با ديدن سپاه
توران «سپه
ديد چندان،
دلش گشت شاد» و
پذيرفتن خلعت
شهريار
توران، نه
خود دانست و
نه کسی به او
گفت كه اين
كار با آرمان
او همخوانی
ندارد.
چنين
برنامة اجرایی
برای آن «آرمان
والا» تنها از
جوان ناپخته و
سرد و گرم
روزگار
نچشيده و به
تعبير فردوسی
«نارسيده
ترنج» ی چون
سهراب بر میآمد
و در كمال
تعجب مورد
استقبال
مردان سرد و گرم
روزگار چشيدة
دوران ما
قرار میگيرد.
كار استقبال
از اين آرمانخواه
نوجوان به آن
جا میرسد كه
رستم را نماينده و
حافظ نظم كهنه
و پوسيده می
دانند كه
آرمانخواهی
فرزند را بر
نتابيده و
آگاهانه دست
به فرزندکشی
زده است.
سهراب
هجير را امان
میدهد و نمیكشد.
هم از آن رو كه
او را هماورد
خود نمی داند
و هم از آن رو
كه می خواهد
در شناسایی
رستم او را
ياری دهد.
سهراب گردآفريد
را هم نمیكشد
هم از آن رو كه
او هماورد
واقعیاش
نيست و هم
دلباختهاش
شده. اولين
زشتكاری
سهراب تاراج
حول و حوش دژ
سپيد است پس
از آگاهی بر
آن كه
گردآفريد
فريبش داده.
سهراب
نوجوان است و
بسيار به
طبيعت نزدیک. از
اين رو مهر در
دلش سر برمیدارد.
احساس در او
قویتر از خرد
و منطق است. در
حالی كه رستم
سالخورده است
و تجربيات و
آموختهها و
پيچيدگیهای
زندگی موجب میشود
مهر در دلش به
آسانی سر برندارد.
از
سویی بخشی
از شکی كه
سهراب به رستم
دارد از
آن روست كه
هماورد خود را
برتر از
سايرين میبيند.
ای كاش به جای
آن همه پرسش
از رستم و
ديگران، «گمانی
برم من كه او
رستم است» میتوانست
بازوبند خود
را همچون پرچمی
بر بازو ببندد
و بدين گونه
رستم را و خود
را ياری كند.
سهراب بی
تجربه است و
به آسانی فريب
میخورد؛
فريب
افراسياب،
گردآفريد،
هجير، هومان و
رستم.
سهراب
روز دوم با
رستم کشتی میگيرد
و زمانی كه او
را بر زمين میزند
و میخواهد
سرش را از تن
جدا كند، رستم
میگويد آئين
ما اين است كه:
«کسی كو به کشتی
نبرد آورد، سر
مهتری زير گرد
آورد، نخستين
كه پشتش نهد
بر زمين، نبرد
سرش گر چه
باشد به
كين.» رستم
چاره زنده ماندن
خود را در
فريب حريف میبيند
و سهراب آمادة
جوانمردی
گفتار او را میپذيرد.
سهراب جوان و
سرشار از نيروی
جوانی است و میپندارد
اگر هزار بار
هم با اين
پهلوان پير
نبرد
كند، خواهد
توانست او را
شكست دهد و از
اين رو امان
دادن در بار
اول را برای
خود مرگبار
نمیداند. در
حالی كه پهلوان
سالخورده
چنين وضعیتی
ندارد.
کیکاووس
كيكاووس،
شهرياری است
كه به گفتة
رستم «همه
كارش از يكدگر
بدتر است.» از
سهراب به شدت
میترسد و میداند
كه به رستم
بيش از هر
زمانی نياز
دارد، اما با
او تندی میكند
و فرمان میدهد
رستم را بر
دار كنند. وقتی
رستم بارگاه را
ترک میكند و
میگويد اگر
راست میگویی
دشمنی را كه
دم دروازه است
بر دار
كن، پشيمان میشود. او
میداند كه بی
رستم نخواهد
توانست حملة
سهراب را دفع
كند. وقتی
گودرز با
خردمندی موفق
میشود رستم
را باز
گرداند، در
حضور همه میگويد: «چو
آزرده گشتی تو
ای پيلتن، پشيمان
شدم؛ خاكم
اندر دهن.»
همين
كيكاووس پس از
آن كه رستم به
پاس همة نیکیها
و خدماتش از
او برای درمان
پسرش نوشدارو
میطلبد، نوشدارو
را از او دريغ
می دارد. به
اين بهانه كه
: « اگر زنده
ماند چنان پيلتن،
شود پشت رستم
به نيرو ترا.
هلاک آورد بی
گمانی مرا»
كيكاووس
خود میداند
مدتهاست از
راه داد گشته
و رستم منتظر
فرصت است. او
به حكم ضرورتی
كه برای حفظ
خود احساس می
كند نوشدارو
را نمیدهد.
كيكاووس نيكوییهای
رستم را پاس
نمیدارد. اين
كيكاووس است
كه همراه
افراسياب برندگان
واقعی جنگ
رستم و سهراب
هستند. از كار
نسنجيدة
سهراب همانهایی
سود میبرند
كه سهراب میخواست
سرنگونشان
سازد. «آرمان
والا» ی سهراب
به ضد خود بدل
شد. در
شاهنامه خرد
بارها و بارها
ستوده شده.
چنين مضامینی بسيار
زياد است كه:
«سر بی خرد را
نبايد
ستود.» سهراب
برای
همة نيكوییهايش
قابل ستايش
است؛
اما
كتمان كردنی
نيست كه برای بی خردی و كار
نسنجيدهاش
كشته میشود.
رستم
رستم،
زمانی كه گيو
فرستادة
كيكاووس نزد
رستم میرسد و
وصف سهراب را
میگويد، تهمتن
«بخنديد زان
كار و خيره
بماند.» رستم میگويد: «من
از دخت شاه
سمنگان یکی،
پسر دارم و
باشد او كودکی» و
ادامه می دهد
كه: «آن
ارجمند، بسی
بر نيايد كه
گردد بلند.»
از
آن چه رستم میگويد
چنين بر میآيد
كه رستم
انتظار ندارد
پسرش به سنی
رسيده باشد كه
به جنگ برود
اما میگويد
از شواهد چنين
بر میآيد كه
او هم به زودی
جوانی
پرخاشجو
خواهد شد.
جهان پهلوان
سه روز با گيو به
شادخواری میگذراند
به اين بهانه
كه: «مگر بخت
رخشنده بيدار
نيست، وگر نه
چنين كار
دشوار نيست.»
رستم
وانمود میكند
كه جنگ پيش رو
جنگ مهمی نيست
اما با توجه
به شواهد
ديگر، رستم
آن را جنگ بسيار
سختی پيشبینی
میكند. تأخير
رستم را میتوان
حمل بر آن كرد
كه با توصيفهایی
كه از سهراب می
شنود،
فرماندة سپاه
توران را کسی
همسان خود در
دوران جوانی میبيند.
هيچكس
به خوبی یک
شخص سالخورده
نمیداند تا
چه ميزان قدرت
و نيروی بدنیاش
نسبت به دوران
جوانی تحليل
رفته. رستم
مسلم میداند
كه بايد با
اين جوان
بجنگد. رستم
احساس میكند
ممكن است
پيروز اين
نبرد نباشد.
برای رستم جای
تأمل دارد كه
چگونه با کسی
كه هم زور او
نيست نبرد
كند. رستم
سالخورده بايد
با جوانی
بالنده بجنگد.
اين جنگ، جنگ
پدر و فرزند
نيست. جنگ پير
است با جوان.
جنگ پيری است
با جوانی.
رستم كه به
گفتة سهراب
بالش از بسيار
سال ستم يافته، به
دلايل زير حق
دارد سه روز
تأخير كند. حق
دارد تأمل
كند:
-
شايد فكر میكند
اين آخرين
نبرد اوست و
دم باقيمانده
را میخواهد
غنيمت شمرده و
به شادخواری
سپری كند.
-
شايد فكر میكند
چرا بايد به
كمك كيكاووسی
برود كه در
خور شهرياری
نيست. شايد
دست و دلش به
جنگ نمیرود.
چنانچه
رستم در نبرد
پيش رو و حتی
در حين نبرد،
ذينفع نبود و
امكان شكست را
اين چنين قوی
نمیدانست،
از شباهتهای
اين جوان
تورانی با خود
و فرزندش از
دختر شاه
سمنگان، ممكن
بود پی به
واقعيت ببرد.
اما برای
سالخوردهای
كه اميدی به
پيروزی در جنگ
ندارد، یعنی یک
مشغلة ذهنی
دردناک ، با
امكان مرگ خود
دارد، چنين
کشفی توقع
زياده از حدّ
است. اگر رستم
میتوانست از
بيرون گود به
داخل نگاه
كند، مثل ما
ممكن بود
واقعيت را كشف
كند. اما او
درگير ماجراست.
فردوسی
قویتر بودن
سهراب را نه
از زبان رستم
كه جهان پهلوان
است و چنين
اعترافی را
هرگز نخواهد
كرد، بلكه از
زبان همة
قهرمانان
داستان بيان میكند.
اگر با وجود
قویتر بودن
سهراب، همة
ايرانيان اين
همه به رستم
اميد بستهاند، به
اين علت است
كه او هميشه
زيادتر از انتظار،
از خود مايه
گذاشته و اين
بار هم همه میپندارند
با وجود قویتر
بودن سهراب،
رستم تمهيدی
خواهد
انديشيد و كاری
غير قابل پيش
بینی از او سر
خواهد زد، تا
نتيجه به نفع
ايران تمام
شود. آگاهی
همه یعنی آگاهی
رستم، یعنی
مسئولیتی بر
دوشش. در
آينده نشان
خواهم داد كه
رستم اگر نه
زبانی، بلكه
در عمل سهراب
را قویتر میداند
و از اين جنگ میترسد.
با چنين نگاهی،
رستم حق ندارد
تأخير كند؟
دلايل
ترس رستم از
جنگ با سهراب
الف-
تأخير سه روزه
و شادخواری،
قبل از حركت
به سوی بارگاه
شاه.
ب -
رفتن به اردوی
تورانيان و
ديدن سهراب از
نزدیک و
ارزيابی
سهرابی كه همه
او را مشابه
سام دانستهاند.
در هنگام
مشاهدة سهراب
او را چنين
وصف میكند: «
تو گفتی همه
تخت سهراب
بود.» يا «دو
بازو به مانند
ران هيون» يا «برش
چون بر پيل و
چهره چو
خون» وصف سهراب
مشابه همانهایی
است كه در
توصيف رستم در
هنگام جوانی
گفته میشد.
ج -
توصيف رستم از
سهراب در
هنگام بازگشت
از اردوی
تورانيان: «به
ايران و توران
نماند به كس»
د -
مخفی كردن نام
خود از سهراب
در هنگام
نبرد. اگر رستم
خود را قویتر
و پيروزی را
حتمی میدانست
چنين نمیكرد.
با اين مخفی
كردن میخواهد
به حريف بگويد
رستم قویتر
از آن است كه
با او بجنگد.
رستم میخواهد
حال كه امكان
پيروزی كم
است، نام خود
را همچنان در
اوج نگه دارد.
رستم از یک سو
ننگش میآيد
از یک تازه
جوان شكست
بخورد و از
ديگر سو میخواهد
اين شكست
محتوم را به
پای كس ديگری
بگذارد.
ه -
سخنانی كه از
زبان رستم در
طول جنگ شنيده
میشود: «مرا
خوار شد جنگ
ديو سپيد. ز مردی
شد امروز دل
نااميد.» يا «به
سيري رسانيدم
از روزگار»
و -
وصيت رستم نزد
برادرش زواره
پس از جنگ روز
اول و پس از آن
كه قدرت سهراب
را بخوبی
ارزيابی كرده
بود.
ز -
استفاده از
حيله پس از
شكست از سهراب
به قصد رهایی. رستم
حيله را تنها
چارة كار میداند.
ح -
زخم زدن بر
پهلوی سهراب
به محض آن كه
او را بر زمين
میزند. رستم
میداند كه
همين یک بار
امكان داشته
كه او سهراب
را بر زمين
زند و از اين
فرصت استفاده
میكند. اگر
رستم هم همچون
سهراب به نيروی
خود ايمان
داشت كه هزار
باره هم خواهد
توانست سهراب
را شكست دهد،
بی شک او هم،
لااقل برای
جبران امانی
كه سهراب به
او داده بود،
به او امان می
داد. اما چون
به پيروزی
مجدد ايمان
ندارد، فورا
دست به كار میشود. «زدش
بر زمين بر به
كردار شير،
بدانست كو هم
نماند به زير.
سبک تيغ تيز
از ميان بر
كشيد، بر شير
بيدار دل بر
دريد.»
کشته
شدن سهراب ویرانی
رستم
در این
نبرد سهراب
كشته میشود و
رستم ويران.
داستان غمانگيز
رستم و سهراب یک
بار ديگر نشان
میدهد هر
زمان كه ايران
در خطر بوده و
رستم وارد
معركه شده،
حتی اگر قدرتش
هم كمتر از
حريف
بوده، با هر
شعبدهای، با
هر كار غير
منتظرهای، حتی
به قيمت ويران
كردن خود، به
کمک ايران
آمده و ايمان
مردم به او بر
حق بوده است.
رستم در تمامی
شاهنامه شجاع
و بر حق است. در
اين جنگ هم با
معيارهای فبلی
بر حق است. او یک
جوان تورانی
را شكست داده
و سرزمينش را
از خطر دشمن
رهانده. از
كجا میدانسته
كه او فرزندش
است؟ آخرين
بيت اين
داستان در
شاهنامة
فردوسی اين
است: « یکی
داستان است پر
آب چشم، دل
نازک از رستم
آيد به خشم.»
مطابق
قانون طبيعت
جوان میآيد و
پير میرود.
نيروی جوانی،
عرُف و عادت و
همه چيز دست
به دست هم میدهد
تا جوان پيروز
شود. اما در
جنگ رستم و
سهراب رستم
پيروز میشود.
چرا؟ چون رستم
بر حق است.
سهراب نوباوهای
است بی تجربه
كه دنيا را
آسان گرفته و
میخواهد ره
صد ساله را یک
شبه طی كند.
حركت سهراب نه
با منطق دنيا
همخوانی دارد
و نه فردوسی
چنين پرشی را
از روی زحمات
طاقت فرسای
عمر طولانی
پهلوانی
سالخورده و
خردمند در راه
داد و آبادانی، اجازه
میدهد.
نه، انصاف
نيست. دل نازک
به خشم میآيد، اما
انصاف نيست.
چنانچه سهراب
رستم را از پا
درمیآورد،
دل همه به درد
میآمد.
داوری
در بارة كار
رستم دشوار
است. جنگ با
سهراب در حوزة
زندگی خصوصی
او نيست. اين
جنگ به او
تحميل میشود.
او فكر میكند
برای برباد
نرفتن ايران
بايد بجنگد و
میجنگد. اما
نتيجة جنگ و
آگاهی بر نژاد
سهراب ناگهان
او را به حوزة
زندگی خصوصیاش
پرتاب میكند. واقعیتی
خوفناک همچون
زلزلهای
سهمگين دنيای
او را میلرزاند
و وجود او را
به ويرانهای
بدل میكند.
رستم هيچگاه
در جنگی كه
جنگ داد
نبوده، شركت
نكرده. در اين
جنگ هم با
وجود یک
اشتباه، بر
حق است. اگر بر
حق نبود، اول
کسی كه نمیگذاشت
او پيروز
شود، خود
فردوسی بود.
كسانی
كه میگويند
رستم
آگاهانه، از
آن جا كه
«آرمان والا» ی
فرزند را
نتوانسته
برتابد دست به
فرزندکشی
زده، با نشانههایی
كه در شاهنامه
آمده و بيان
كنندة اندوه
عميق رستم است
چگونه برخورد
میكنند؟ با
اولين سخنی كه
سهراب در
اشاره به رستم
بر زبان میآورد:
«كنون گر تو در
آب ماهی شوی،
و گر چون شب
اندر سياهی شوی،....
بخواهد هم از
تو پدر كين من ...
کسی هم برد سوی
رستم نشان كه سهراب
كشتهست و
افگنده
خوار...» رستم
بيهوش (مبهوت!؟)
میشود. به
هوش كه میآيد
(از بهتزدگی
كه خارج میشود!؟)
از او نشانهای
میخواهد. «كه
اكنون چه داری
ز رستم نشان،
كه گم باد
نامش ز
گردنكشان.»
يا «كرا
آمد اين پيش،
كامد مرا،
بكشتم جوانی
به پيران
سرا» يا «نه دل
دارم امروز گویی
نه تن.» يا «یکی
دشنه بگرفت
رستم به دست،
كه از تن ببرد
سر خويش پست.»
يا تلاش برای
گرفتن
نوشدارو.
از
طرفی با بررسی
نامههای
مردم به استاد
انجوی شيرازی
كه معرف فرهنگ
شفاهی و ديرپا
در مورد
داستان رستم و
سهراب است، در
میيابيم كه
نظر مردم بر
اين است كه
رستم نمیدانسته
سهراب فرزندش
است. در اين
داستانها كه
از زبان مردم
گفته می شود،
رستم با ديدن
سهراب میترسد
و لرزه بر
اندامش میافتد.
(دلیلی ديگر
بر ترس رستم
از جنگ با
سهراب)
فردوسی
خردمند اگر میخواست
فرزندکشی
آگاهانه
مضمون
داستانش
باشد، آن را
به شکلی بيان
میكرد. از آن
چه بيان
نشده، چگونه
میتوان چنين
چيزی را كشف
كرد؟ چنين
تفسير
نامهربانانهای
نسبت به
رستم، خود
قابل تفسير
است.
در
داستانهای
شاهان به
نمونههای
بسياری از
فرزندکشی يا
پدرکشی
برميخوريم؛
اما همه در
راه قدرت است.
رستم نه در
راه كسب و يا
حفظ قدرت،
سهراب را كشت
و نه از وجود
سهراب به
عنوان فرزند،
رنج میبرد.
كسانی كه
ناخودآگاه و
عقدة رستم و
چنين بحثهایی
را مطرح كردهاند، تحت
تأثير ماجرای
اوديپ و بيان
عقدة اوديپ به
وسيلة
خانوادهای
از روانشناسان،
كه خود قابل
بحث است،
خواستهاند
مشابه آن را
در فرهنگ ما
شبيه سازی
كنند. حالا چرا
رستم؟!
در
مورد
قهرمانان
ديگر داستان
رستم و سهراب
اشتباهات
آنها گفته
شد، همين طور
آن چه میتوانستند
انجام دهند و
ندادند كه
ممكن بود از وقوع
فاجعه جلوگيری
كند. رستم
شجاعت و توانایی
های سهراب را
میبيند اما
دلبستة خصايص
او نمی شود.
اگر میشد، میتوانست
او را نصيحت
كند. میتوانست
با او سخن
بگويد. حداقل
میتوانست از
او سؤال كند
چرا اين همه
در بارة رستم
سؤال میكند.
در
اين داستان یک
كار زشت از
رستم سر میزند
و آن حمله به
سپاه توران و
كشتن بی
گناهان است،
در لحظهای كه
در جنگ با
سهراب
درمانده شده
بود. (فردوسی
در اين صحنه
كه رستم و
سهراب به صف
ايران و توران
حمله و
سربازان بی
گناه را میكشند، نشان
میدهد
كه پهلوانان
هم - حتی رستم -
زمانی كه خسته
و درمانده
شوند میتوانند
دست به اعمال
وحشيانه
بزنند. با
شيوهای
هنرمندانه بی
پايه بودن
آرزوی سهراب
نوجوان را
نشان میدهد.
فرض كنيم رستم
و سهراب مطابق
برنامة سهراب
بر ايران و
توران فرمان
برانند و با
هم متحد هم
باشند و فرض
كنيم آن دو به
سوی خودكامگی
حركت كنند، آن
زمان چه کسی
آنها را مهار
خواهد كرد؟
اگر پهلوانانی
چون آن دو به
اندک ناملایمی
به كشتن بی
گناهان و يا
تاراج مردم بی
گناه - مثل
تاراج مردم
اطراف دژ سپيد
به وسيلة سهراب
- بپردازند،
ديگر سنگ روی
سنگ بند نمی
شود. فردوسی
موافق آن است
كه پهلوانان
وظيفة مهار
خودكامگان را
برای خود نگه دارند
و وارد عرصة
قدرت نشوند.)
و
دست آخر نكتة
بسيار عجيب،
دوری رستم و
تهمينه است.
در حالی كه در
شاهنامه
بسياری از
عشاق از دو
تبار مختلف با
هم زندگی میكنند،
مثل زال و
رودابه، بيژن
و منيژه،
كتايون و
گشتاسب، چرا
اين دو از هم
جدا زندگی میكنند؟
چرا تهمينه
همراه رستم به
زابل نرفته؟ در
تراژدی همه
چيز، خواسته و
ناخواسته،
رويهم جمع میشود
تا فاجعه به
وقوع بپيوندد.
(منبع:
نوشته شادی از
سایت "شادی
جون")
.................. ................. ...............
بررسی
تطبیقی شخصیت
آشیل و هکتور در ایلیاد
هومر با اسفندیار
و رستم در شاهنامه
فردوسی
تندیس
هومر؛
سوگنامه
"رستم و اسفندیار"
دو همتای
آشیل و هکتور،
یعنی اسفندیار
و رستم در
حماسه بزرگ
منظوم ایرانی، شاهنامه
فردوسی (سده 4 تا 5 ) نقش مهمیدارند.
شباهت های بین
کارکرد آشیل و
اسفندیار از یک سو، و
هکتور و رستم
از سوی دیگر
اتفاقی نیست.
مقاله حاضر در
صدد روشن شدن این نکته
است که حکومت یونانی
باختر (بلخ) در
شمال شرقی ایران
نخست در
ماوراءالنهر و بلخ در طول
2500 تا 130 پیش از میلاد، و آنگاه در
دره سند از 190 تا
50 پیش
از میلاد،
و بعد در دوره
پادشاهان
سلوکی از 312 تا 135 پیش از
میلاد (پ.م.)
باعث تاثیرات
فرهنگی
ماندگار یونانی
در ایران
زمین شد. یکی
از این تاثیرات
در سوگنامه
"رستم و اسفندیار"
دیده میشود. آشیل
و اسفندیار هر
دو رویینتن
اند. پاشنه آشیل
و چشم اسفندیار
هر دو آسیب
پذیر است. هر
دو پهلوان به
واسطه یک نیروی
مافوق طبیعی،
کشته میشوند.
مطابق ایلیاد
هومر، ایزدان
این کار را بر
عهده دارند (گفته میشود
هومر از اواخر
قرن نهم تا 730 پیش
از میلاد میزیست
و ایلیاد نام
سابق شهر ترویا
یا تروا است/
سایت خانه و
خاطره) و
بنابه توصیف
شاهنامه، سیمرغ
این نقش
را ایفا میکند.
در هر دو
داستان،
پهلوان اصلی
از یک کشور
بزرگ است و بر
پهلوان سرزمین
کهتر چیره میشود.
شهر تروا (بزبان یونانی
ترویا گفته میشود
و تروا بزبان
تُرکی است/ سایت
خانه و خاطره) و سیستان هر
دو نابود میشوند
و شهروندان نیز
به هلاکت
میرسند.
قهرمانان
ایلیاد هومر؛
از
راست: آگاممنون،
آشیل، نستور،
اودیسه، دیومدس،
پاریس(با کلاه
مهری)، منه
لاُس(برادر
آگاممنون).
مقدمه
پس از تاسیس
اسکندریهها
در شرق باستان (پس از پیروزی
اسکندر مقدونی
بر داریوش سوم
هخامنشی و دستیابی
کامل ایران در
330 پیش از میلاد
و پایه گذاری
شهرهای جدید
بنام اسکندریه/
سایت خانه و
خاطره) و
ساخت شهرهای یونانی- سلوکی
که از شمال
شرقی هند و
کرانه های جیحون
تا آسیای صغیر پراکنده
بودند. شهرها
و پایگاه
هایی پدید آمد
که گروه هایی
از "خواص و
سرآمدان" ایرانی
جذب آن شدند و
بدین گونه،
فرهنگ، هنر و
زبان یونانی
در جامعه ایرانی
تاثیر گذاشت و
تا دهه های
متمادی، اقشار
فرادست و
اشراف ایرانی،
شیفته آداب و
سنن یونانی
شدند. نمونه
های این تاثیر را در سکه
ها، پوست
نبشته ها و
نقوش اشکانی و
ساسانی
آشکارا میتوان
دید. ایرانیان زیر تاثیر این
روند یونانی
مآبی، حتی ایزدان
یونانی را با
ایزدان ایرانی
سنجیدند و معادل یابی
کردند. از
جمله زئوس
را برابر
اهورامزدا،
آپولن یا هرمس
را برابر میترا، هرا، آفرودیت
یا آرتمیس را
برابر آناهیتا،
هادس را معادل
اهریمن و
هراکلس را
برابر بهرام
به شمار
آوردند. (یارشاطر،1368:
23) استقرار
دولت سلوکی در
ایران از 312 تا
135 پ.م، و
استحکام
حکومت یونانی،
ابتدا در
فرارود و بلخ
از 250 تا 130 پ.م، و آنگاه در
نواحی دره سند
از 190 تا 50 پ.م خود
به خود آثار
فرهنگی
ماندگار یونانی را در ایران
زمین آشکار
کرد. تاثیر
فرهنگ و تمدن یونانی
بیش از همه در
هنر پدیدار
گشت و اگرچه
در خود ایران،
هنر یونانی
مآبانه اندکی
باقی مانده
است، اما نمونه
های اندکی که
در ایران (فی
المثل در نسا/ پایتخت
اولیه اشکانیان) بر جای
مانده و آنهایی
که در
بیرون ایران (در
الحضر، دورا،
آشور، پالمیرا) و نیز
در افغانستان
و شمال غربی
هند باقی مانده،
نشان میدهد
که سخت متاثر
از هنر یونانی
است. (همان، 25) گنجینه
"آی خانم"
در کنار رود جیحون
و نزدیک بلخ و
سکه های
بازمانده از
پادشاهان یونانی
بلخ که شمارشان
افزون است،
نمایانگر
زنده بودن هنر
یونانی و مهم
تر از آن،
حضور
هنرمندان و فعالیت
هنرمندان یونانی
در این خطه از
شمال شرقی ایران
است.
(Rowland، 1971: 31) افزون بر
سکه های کوشانیان
(حکومتی یونانی
مآب در شمال
شرقی ایران)، تندیسهای
مکتب گنداره نیز
نمودگار تاثیربخشی
هنر یونانی
اند. حتی گمان
میرود که "آثار هنری
عظیمیکه در
شهر نسا، پایتخت
نخستین اشکانیان،
به دست آمده و
شامل مجسمههای
خدایان یونانی
است،... نیز
متعلق به هنر یونانی
– بلخی باشد."
(بهار،
1374: 110) همچنین
آتشکده سرخ
کتل متعلق به
عصر کوشانی،
با کتیبه ای
بلخی به خط یونانی
ممکن است در پی
سنت توامان یونانی-
بلخی باشد.
(همان، 111) به
گمان زنده یاد
دکتر مهرداد
بهار، شواهد
تاثیرگذار
فرهنگ و تمدن یونانی
در ایران بسیار افزونتر
از اینهاست.
از جمله میدانیم
که اوثی دموس،
شهریار یونانی
بلخ، ده هزار سوار ایرانی
در سپاه خود
داشت و همو به
کمک سرداران ایرانی
بود که در
برابر آنتیوخوس
سوم، پادشاه
سلوکی،
مقاومت ورزید
و به یاری همین
سرداران محلی
ایرانی بود که یونانیهای
سلوکی- گرای
را بر جای
نشانید. همین
نزدیکی و آشنایی
گسترده اشراف زمیندار ایرانی
با فرمانروایان
یونانی بود که
"منجر به رشد
اقتصادی کشور
و ثروت روزافزون
خاندان اشرافی
آسیای میانه
شد و این نمیتوانست
بدون تلفیق های
اجتماعی و فرهنگی
باشد". (همان، 52) این
تلفیق های
اجتماعی و
فرهنگی بدون
تردید رشد فزایندهای
داشت و بس تاثیرگذار
بود. از جمله
در نوشته های
مورخ چینی،
چانگ کایی ین،
که در اواخر
دوران حکومت یونانیان
بلخ به آن
سرزمین سفر
کرده بود،
آمده که "شهرها
و شهرکها خود
را اداره میکردند
و شهر حاکم
خود را داشت و
این محتملا
همان است
که ما در سوریه
آن دوران نیز،
که زیر نفوذ
ساختهای
اجتماعی یونانی
قرار گرفته بود، میبینیم
و آن وجود
مجالس و انجمنهای
محلی است".
(بهار،1374: 52 ;، 1962: 122 Saggs
) با توجه
به پیشینه تاریخی
فرهنگی فوق، یکی
از جلوههای
مهم تاثیرپذیری از فرهنگ یونانی،
وجود دو مضمون
تراژیک رستم و
اسفندیار و
رستم و سهراب
است که در شکل
باستانیاش،
خداینامه، در
شرق ایران
نمودار گشته و
به خامه شیوای
فردوسی جلوهای
دیگر یافته
است. ایرانیان
پیش از اسلام
همان گونه که
تاثیرات شگرفی
در منطقه
بین النهرین،
مصر و یونان
نهاده اند و این
نکته حتی از
نگاه غربیان
دور نمانده
است، در تاثیرپذیری
از فرهنگ،
تمدن و هنر ایرانی
نیز هوشمندی
خود را نشان دادهاند و
مضمون تراژیک یونانی
را به یک
مضمون کاملا ایرانی
تبدیل کردهاند.
ما در بررسی
زیر نشان خواهیم
داد که اسفندیار
و رستم تا چه
حد با آشیل و
هکتور قابل
تطبیق اند.
بررسی
و تحلیل شخصیتها
داستان
رستم و اسفندیار
از اینجا آغاز
میشود که گشتاسب،
پادشاه ایران،
سپاهی را به
سرکردگی
اسفندیار (پسرش) به سیستان میفرستد
تا رستم، قهرمان
بزرگ ایران زمین،
را دست بسته پیش
او آورد.
اسفندیار هم
شاهزاده است و
هم پهلوانی
دلیر و هم رویینتن
است. به جز چشم
او که آسیبپذیر
است. اسفندیار
قهرمانی دینی
است، چنان که
وقتی "از بند
پدر آزاد شد،
با خدا پیمان
کرد که پس از پیروزی
صد آتشکده
در جهان برپا
کند و همه بیرهان
را به راه دین
درآورد".
(مسکوب 1356: 27؛ فردوسی
1967: 6/153- 154) شعار
اسفندیار این
است:
نخستین
کمر بستم از
بهر دین / تهی
کردم از بت
پرستان زمین (فردوسی،
1967: 6/259) اسفندیار
بنابر
مندرجات اوستا
نیز در شمار
مقدسان و
پاکان دین
زرتشتی است،
هر چند سراغی
از نبرد او با
رستم در
اوستا نیست،
اما رستم نیز
قهرمان ملی و
مدافع نیکی
است. اسفندیار
جوانی پیروزمند در
نبردهاست و
پدر وعده
پادشاهی بدو
داده است، اما
این امر را
مشروط به کاری دانسته که
عملی شدنش کاری
است کارستان و
تا حدی
ناممکن. او
ناگزیر است
برای رسیدن به
پادشاهی،
بزرگ ترین
پهلوان این
سرزمین را مطیع
و منقاد خود
کند و دست
بسته روانه
دربار نماید. اسفندیار
در نبرد خود
با رستم در
واقع او را بر
خاک میافکند،
اما به او
مهلت میدهد.
دلاور (رستم) با تجربه با
مهلت ستاندن
از پهلوان
جوان، از
مهلکه میگریزد
و آنگاه به
کمک پدرش زال،
و چاره جویی
از سیمرغ،
آگاه میشود
که دو چشم
اسفندیار آسیب
پذیر است. پس
در نوبت دوم
برمیگردد و تیر
را مستقیم به
سوی چشمان
اسفندیار
نشانه میگیرد
و پهلوان جوان
را بر خاک میافکند.
(فردوسی، 1967: 6/216 به بعد) رستم
پهلوانی اساطیری
است و تباری
سکایی دارد.
پس از پیروزی
سکاها در
بلخ و "سکنی گزیدن
ایشان در سیستان،
که بر اثر آن
نام کهن "زرنگ"
به سیستان تبدیل شد، و
در پی نفوذی
که اینان در سیاست
و زندگی
اجتماعی شرق ایران
به دست آوردند،
افسانههای
رستم افسانه
های پهلوانی ایرانی
را به خود جذب
کرد و جایگزین آنها شد و
رستم بزرگ ترین
دلاور تاریخ
شرق ایران و
سپس همه ایران
گشت". (بهار، 1374: 50)
اسفندیار
به نوعی در
تعارض قرار میگیرد.
پیش پدر،
رستم را محق میداند و "چون به
رستم میرسد،
حق به گشتاسب
میدهد؛ این
تعارض ناشی از
احساس متضاد
اوست؛ و
همین دوگانگی،
شخصیت او را
در زابلستان
دستخوش تزلزل
کرده است. وی
ذاتا مرد صریح و ساده دلی
است، ولی در اینجا
ناچار است نقش
بازی کند، زیرا
از آنجا که به
ماموریت خود
معتقد نیست،
از یک باور به
باور دیگر و
از یک احساس
به احساس دیگر
نوسان میکند.
چون به سیستان
میرسد، در
اتهام بستن به
رستم با پدر
همداستان میگردد
که از
"آرایش بندگی"
برگشته است و
راه ناسپاسی
گرفته، و حال
آن که پیش از
آن گفته بود
که
"نکوتر
زو به ایران"
کسی نیست و
"بزرگ است و با
عهد کیخسرو
است" و "همه
شهر ایران بدو زنده
اند". (اسلامیندوشن،
1354: 135) اسفندیار
شاهزاده دین آور
هم عصر زرتشت
و حامیدین نو
بود در حالی
که رستم
پهلوان قومیبود
که در آخرین
قرنهای قبل از میلاد به
قلمرو سیستان
کوچ کردند. از
این رو، بین
اسفندیار و
رستم از نظر
زمانی فاصله
بسیاری وجود
داشت. پس، این
رویارویی بیشتر
جنبهای اساطیری
باید داشته
باشد و
جنبه تاریخیاش
کمرنگ مینماید.
درباره
عامل ستیز دو
پهلوان گزارشها
و نظرهای
متفاوتی هست. یکی
این که، رستم
شخصیتی غیردینی
است و سبب جنگ
اسفندیار با او، پرهیز
رستم از به کیش
زرتشت درآمدن
اوست. البته
با توجه به
فاصله زمانی اسفندیار و
رستم، این امر
بعید مینماید.
از این گذشته،
براساس خود
شاهنامه و برخی از متون
کهن، ستیز دو
پهلوان جنبه دینی
ندارد. روایت
دینی به ظاهر
ماخوذ از نوشتههای
دینی زرتشتیان،
از جمله خداینامه
ساسانی است
(خطیبی، 1376: 159) و گزارش غیردینی
احتمالا بر پایه
روایات سکایی
در ساخت روایات
ملی ایران
است. (خالقی مطلق، 2006م: 328)
برخی از جمله
سیروس شمیسا و
در پی او، ایرج
بهرامی، ستیز اسفندیار و
رستم را از آن
رو میدانند
که رستم به کیش
مهری است و
اسفندیار او
را به کیش
زرتشت دعوت میکند،
اما با مخالفت
پهلوان
نامدار سیستان
روبه رو میشود. (شمیسا، 1376: 17-51؛
بهرامی، 1385: 17-18) به
نظر نگارنده،
اساسا لزومیندارد که ویژگی
روایت دینی را
به داستان
منظوم
شاهنامه تحمیل
کنیم. سعید حمیدیان
نیز با ارائه
دلایل
پنجگانه،
موضوع دینی
بودن ستیز
رستم و اسفندیار
را بی اساس میداند
که منطقیتر
به نظر میآید،
چه رستم در کل
روایات حماسی
و افسانهای،
ظاهرا در عین اعتقاد به
خدای یگانه، یک
پهلوان دینی
(آن هم از نوع
مهری) یا
متعصب که با دیگران بر سر اختلاف
دینی درآویزد
نیست". (حمیدیان،
1372، 396) به هرحال،
اسفندیار با تیری که سیمرغ
نشان میدهد و
زال آن را تهیه
میکند، و به
رستم میدهد،
کشته میشود.
رستم پهلوان
نامدار ایران
زمین با حقارتی
که از شکست
خوردن به دست
اسفندیار در نوبت اول
نبرد، نصیبش میشود،
از میدان میگریزد،
اما او کسی نیست
که پشتش برای همیشه به
خاک نشیند و
در واقع،
دلاور شکست
خوردهای است
که به فرجام،
پیروز از میدان
به در میآید. گشتاسب
که غیرمستقیم
از دور دستی
بر آتش دارد و
گرچه خود شخصا
در نبرد شرکت
نمیکند، اما
در راس
ماجراست. از
سویی،
آگاممنون که
سرکرده سپاه یونان
است و با آشیل
درگیر است،
مانند گشتاسب
مستقیما در
جنگ شرکت
ندارد، اما
همه چیز
زیر نظر او میگذرد. آشیل،
پهلوان
نامدار یونان،
نیز رویینتن
است به جز پاشنه
او که آسیبپذیر
است. مادرش، ایزدبانو
تتیس، "آشیل
را در کودکی
در آب رود زیرزمینی،
استیکس شست و
شو داد. خاصیت
این آب این
بود که هر کس و
هر چیزی در آن میرفت، رویینتن
میشد. منتهی
چون هنگام فرو
کردن آشیل در
آب، پاشنه پای
او در دست مادرش تتیس بود و
آب به آن قسمت
نرسید، فقط این
نقطه از بدن
آشیل آسیب پذیر
باقی ماند".
(گریمال، 1367: 1/9) در
روایات شفاهی
نیز آمده که
"زرتشت اسفندیار
را در آبی
مقدس میشوید
تا رویینتن
شود و او به
هنگام فرو
رفتن در آب،
چشمهایش را میبندد. از
نیرنگ روزگار
در اینجا ترسی
غریزی و خطا
کار به یاری
مرگ میشتابد.
آب به چشم
ها نمیرسد و
(چشمها) زخم
پذیر میمانند".
(مسکوب، 1356: 24) هر
چند رویینتنی
اسفندیار
محققا معلوم نیست
و روایات
مختلفی پیرامون
آن در دست است،
اما روایات
شفاهی در باب
رویینتنی او
وجه اساطیری بیشتری
دارد و روایات
مکتوب وجه عقلانیاش
میچربد. پیرامون
رویینتنی
اسفندیار چند
روایت هست:
شست وشو با آب
مقدس زرتشت،
خوردن انار
زرتشت، داشتن
زره ساخته زرتشت،
آهنین بودن
بدن اسفندیار،
زنجیر بهشتی
زرتشت که به
بازوی او بسته
است، پوشیدن
زره نفوذ ناپذیر
و غیره. (بهرامی، 1385: 19-22؛ آیدنلو،
1385؛ 14) خشم آشیل یکی
از ویژگیهای
اوست و کسی را
توان مقاومت
در برابر آن نیست.
او نیز مانند
اسفندیار
پهلوان، پادشاهی
مقدس است.
مادرش، تتیس،
نیز همچون
مادر اسفندیار،
کتایون که
مخالف نبرد او
با رستم است،
موافق به جنگ رفتن او نیست،
چون مطمئن است
که در جنگ
کشته خواهد شد. کتایون
فرزند را به
باد نصیحت
میگیرد و به
او میگوید که
"برای پادشاهی
جان خود را در
دست گرفته و
به پیشواز
پیلی دمان میرود"
(مسکوب، 1353:37)
آشیل
یونانی در
نبرد با هکتور
ترُویایی؛
آشیل
در نبرد با
هکتور
یکی از
انگیزههای
نبرد اشیل با هکتور،
کشته شدن دوست
او پاتروکلس
به دست سرداران
تروا است. هر
چند آشیل،
جوشن خود را به
پاتروکلس میدهد،
اما او بی
توجه به فرمان
آشیل پس از
کشتن جنگجویان
بسیار،" ترواییان
را تا حصار
شهر دنبال میکند.
آپولن وی را
از آنجا عقب میراند.
اندکی بعد آپولن
از وی سلب نیرو
میکند و
سلاحش را میگیرد،
ائوفوربوس بر
او زخم میزند
و هکتور
او را میکشد
و جوشن آشیل
را از تنش درمیآورد
و میپوشد."
(رز، 1358: 37) خبر
مرگ پاتروکلس
آشیل را غمگین
و آشفته میکند.
تتیس از دریا
بیرون میزند
و به او وعده
میدهد که
سلاح دیگری از
هفائیستوس
برای او بگیرد.
(هومر، 1349: 557) پس آشیل با هکتور رویاروی
میشود و او
را هلاک میکند. آنگاه
آشیل همچون
اسفندیار،
خود نیز
کشته میشود،
اما نه به شکل
عادی در نبرد،
بلکه "با تیری
که آپولن هدایت
میکند و
پاریس میافکند.
تیر بر پاشنه
رویین نگشته
او مینشیند و
او میمیرد. (بهار، 1374: 55-56) در
مقایسه موقعیت
اقلیمی و
جغرافیایی نیز
میتوان گفت
که موقعیت
ایران نسبت به سیستان (محل
نبرد) با موقعیت یونان نسبت
به تروا تقریبا
یکی است. سیستان
محلی کوچک تر
و در واقع یکی
از ایالات
قلمرو پادشاهی
بزرگ گشتاسب
شاه است و تروا
نبردگاه آشیل
و هکتور نیز
نسبت به سرزمین
بزرگ یونان
(قلمرو
آگاممنون)
کوچک است
و موقعیت پایینتری
دارد.
.
اسب
چوبی اودیسه ؛
هومر
تا 730 پیش از میلاد
گفتیم آشیل
در اصل به کمک
خدایان و به
دست پاریس کشته
میشود و
اسفندیار نیز
به واقع به
کمک زال و سیمرغ
و به دست رستم
به هلاکت میرسد.
جالب این است
که زمان شکلگیری
داستان رستم و
اسفندیار در
حدود هزاره
اول پ.م. (پیش از
میلاد و دوران
کیانیان)
و زمان سرایش
ایلیاد نیز در
همین حدود است
(همانطوریکه
گفته شد هومر
تا 730 پیش از میلاد
میزیست و هومر
دویست سال
زندگی نکرده و
از طرف غربیان
و یونانیها
امروزه با سند
گفته میشود که
روایت ایلیاد
قبل از هومر
وجود داشت و
او از آن روایت
نسخه برداری
کرده. اگر
واقعأ روایت ایلیاد
قبل از هومر
وجود داشته
باشد که وجود
داشته ولی با
اسمی دیگر،
حال باید اندیشید
پیش کدام ملتی
بوده؟! ما در
حافظه تاریخیمان،
بخاطر ضربات
مهلکی که در
طول تاریخ
گذشتمان بر
جان و روانمان
خورده، یاد
گرفته ایم تا
همیشه خود را
الگوبردار دیگران
بدانیم و این
حکایت از عدم
«اعتماد به
نفس خود
داشتن» است،
حال دوباره
فکر کنید
الگوبرداری
از کدام طرف میتواند
وجود داشته
باشد؟!/ سایت
خانه و
خاطره)، یونانیها
به رهبری
آگاممنون به تروا حمله میکنند.
بنابه روایت ایلیاد،
سپاهیان یونانی
مستقیما از
اولیس به تروا میروند،
شهری که در
شمال غربی آسیای
صغیر واقع
است. یونانیها
به قصد رهایی
هلن، همسر
ربوده شده
برادر
آگاممنون، به
تروا میتازند.
در این تازش،
"آشیل، بزرگ
ترین دلاور
یونانی، به
نبرد با
هکتور، بزرگ
ترین پهلوان
تروا، میرود
و او را میکشد
و سپس
خدایان پاریس،
برادر هکتور،
را یاری میدهند
تا تیری را بر
پاشنه آشیل،
که تنها نقطه
رویین نشده تن
او بود، بیافکند
و او را از پای
دراندازد. سپس
اودیسه به نیرنگی (بتوسط
اسب چوبی که
دلاورانش در
آن مخفی شده
بودند) به
شهر تروا دست
مییابد و آن
را ویران میکند
و مردم تروا
را از دم تیغ میگذراند."
(بهار، 1374: 53)
در
سوگنامه
"رستم و اسفندیار"
نیز آمده که
در زمان پادشاهی
گشتاسب (اولین
پادشاهی که پیغمبری
زرتشت را پذیرفت)، شهریار ایران
زمین، اسفندیار
به فرمان پدر،
با سپاهی عازم
سیستان میشود
تا رستم را به
پایتخت بیاورد.
اما رستم هر
چند در مرحله
اول شکست میخورد اما
سرانجام، به
کمک زال و سیمرغ،
تیری را در
چشم اسفندیار
مینشاند.
انتقام گیری اودیسه
از شهر تروا
به لشکرکشی
بهمن، پسر
اسفندیار به سیستان
همانند است،
چون بهمن
نیز، پس از
مرگ پدر، به سیستان
میتازد و
آنجا را نابود
کرده،
شهروندان را
به هلاکت
میرساند. زنده یاد
مهرداد بهار
ساخت کلی دو
داستان "رستم
و اسفندیار" و "آشیل و
هکتور" را به
صورت زیر دسته
بندی کرده است:
1- سپاهیان به
سرزمینی یونانی
نشین، اما دور
از یونان حمله
میبرند. سپاهیان
ایران نیز به
سرزمینی ایرانی نشین، اما
در کنار ایران
حمله میبرند.
2- در هر دو
داستان،
پهلوان اصلی
از کشور بزرگ
است. آشیل و
اسفندیار هر
دو بر دلاور
کشور کوچک
خالق میآیند.
3- هر دو پهلوان
بزرگ از پای
درمیآیند، یکی
به تیری بر
پاشنه پا و دیگر
به تیری بر
چشمان؛ و
این هر دو
موضع تنها
نقطه ای از تن
ایشان است که
رویین نیست.
4- هر دو
پهلوان دو
کشور بزرگ روییناند.
5- هر دو
پهلوان به یاری
نیرویی فوق طبیعی
از پای درمیآیند.
در داستان ایلیاد،
به یاری خدایان
و در داستان
"رستم و اسفندیار"
به یاری
سیمرغ.
6- هم شهر تروا
و هم سیستان
هر دو ویران میشوند
و مردم آنها
از دم تیغ
میگذرند.
(بهار، 1374: 54)
اما
تفاوت هایی نیز
در ساخت کلی
دو داستان
وجود دارد.
نخست علت جنگ
و نبرد است. در
داستان ایلیاد،
انگیزه نبرد،
هلن، شاهزاده بانوی یونانی
است، اما در
شاهنامه، علت
اصلی نبرد آن
است که گشتاسب
با ماموریتی
که به
فرزندش،
اسفندیار میدهد،
در واقع میخواهد
او را از سر
راه خود
بردارد تا جانشین او
نشود. پیشگویان
مرگ اسفندیار
را به دست
رستم پیش بینی
کرده بودند و
ظاهرا بهانه
جویی این کار
این بود که
رستم وقعی به
پادشاهی
گشتاسب
ننهاده و پاس
او نداشته است. تفاوت
دیگر در این
است که هکتور
به دست آشیل
کشته میشود،
ولی در داستان ایرانی،
رستم به رغم
مغلوب شدن و
گریختن، در میدان
نبرد کشته نمیشود. تفاوت
سوم در این
است که اسفندیار
به دست پهلوانی
یل و بی نظیر
کشته میشود،
اما مرگ آشیل
به دست یک
پهلوان نیست
بلکه به دست پاریس به
هلاکت میرسد
که خود با
ربودن هلن،
عامل اصلی
فتنه و نبرد
بعدی بوده
است. (بهار، 1374: 54) اما
چرا رستم به
دست اسفندیار کشته
نمیشود. این پرسش
برای ایرانیان
هرگز شگفت آور
نیست که عموما
معتقدند که
پشت پهلوان
هرگز نباید بر
خاک ساییده
شود. رستم
مظهر نیرومندترین
و شکست ناپذیرترین پهلوان ایرانی
است. پس در
سوگنامه
"رستم و اسفندیار"
اگر رستم کشته
میشد، هرگز
به مذاق ایرانی
خوش نمیآمد.
گریز رستم از
صحنه نبرد در
واقع گریزگاهی
برای نجات پهلوان
پهلوانان از
درگیریهای
زمانه است.
نتیجه
با بررسی
تطبیقی دو شخصیت برجسته
شاهنامه
فردوسی،
اسفندیار و
رستم با دو
قهرمان پُرآوازه
ایلیاد هومر،
آشیل و هکتور،
میتوان به این
نتیجه رسید که
اولا شباهت ها
نه از سر
اتفاق، بلکه
به احتمال زیاد در اثر
الگوبرداری
هوشمندانه
حماسه
پردازان کهن ایرانی
از مضمون تراژیک حماسههای
اساطیری یونان
باستان است (این هم
نتیجه عدم خود
کم بینی ایرانی
معاصر/ سایت
خانه و خاطره). این تاثیرپذیری
چه مستقیم از
سوی نواحی یونانینشین
شمال شرقی ایران
بوده باشد، چه
به طور غیرمستقیم
از طریق روایان
و نقالان،
به هر صورت
باعث خلق یک
اثر هنری بسیار
برجسته در
حماسههای ایرانی
شد. فردوسی نیز
این خلاقیت
شگرف را داشت
که از روایت
تراژیک اعصار
باستانی، سوگ نامه «رستم
و اسفندیار» را
با ظرافتی
هنرمندانه بیافریند
و حماسهای
باشکوه رقم
زند که تا
اعصار بعد تاثیرش
را میبینیم.
تلفیق های
اجتماعی،
فرهنگی، هنری
همیشه نمایانگر پیشرو بودن
حیات فکری و
فرهنگی یک ملت
است و به هیچ
وجه مایه
سرافکندگی و
صرف تقلید
نیست. فرهنگ و
تمدن شکوفای یونان
و روم نیز خود
بر بستر فرهنگها
و تمدنهای باستان
سرزمینهایی
چون آسیای صغیر،
فنیقیه، مصر و
بین النهرین
بنا گردیده است. با
همه تفاوتهایی
که در چند و
چون دو داستان
مذکور در
شاهنامه و ایلیاد
به چشم میخورد،
نکات مشترکی
را نمیتوان
انکار کرد. این
نکات مشترک که
وجه تاثیرپذیری فرهنگی را
تقویت میکند
عبارتاند: رویینتن
بودن آشیل و
اسفندیار،
تازش به سرزمین کهتر
از همان
قلمرو، از پای
درآمدن هر دو
قهرمان به
واسطه نیرویی
ماوراءالطبیعی، ویران شدن
دو شهر تروا و
سیستان و
نابودی
شهروندان
آنان. دیگر این
که در کنار
هنر و معماری
درخشان ایرانی
با درونمایههای
هلنیستی، میتوان
وجود آثار پُرمایه ادبی
اعم از
منظوم یا
منثوری را در
طول حوادث بی
شمار تاریخی
از میان رفتهاند،
میتوان گمانه
زنی کرد.
(منبع:
نوشته کیوان فیض
مرندی از سایت
"مجردات")
.................. ................. ............... ............... ............
با
تشکر از دکتر
جعفر حمیدی از
سایت "آریوبرزن"
و کیوان فیض
مرندی از سایت
"مجردات" و
شادی از سایت
"شادی جون" / سایت
خانه و خاطره/
سروش آذرت/
آبان ماه 1390
خورشیدی/
نوامبر 2011 میلادی/