با سلام.

به سایت خانه و خاطره خوش آمدید.

 

سیّد ضیاء (سیّد ضیاالدین طباطبایی) و کودتای سوم اسفند 1299 خورشیدی

 

 سیّد ضیاء (ضیاالدین) طباطبایی

 

کودتای 3 اسفند 1299 ، کودتایی که تاریخ ایران را رقم زد

این مقاله ای است که به جهت سالگرد کودتای سوم اسفند برای سایت فارسی بی بی سی نوشتم.(مسعود برومند)

 

سید ضیاالدین طباطبائی در سال 1346 (خورشیدی) در خانه خود که الان بند 325 زندان اوین است به یک روزنامه نگار جوان ایرانی گفت "می گویند من انگلوفیل هستم، درست است تکذیب هم ندارد اما من انگلوالاغ نیستم، از کسی اطاعت ندارم، انگلیسی ها را از همسایه شمالی برای ایران بهتر می دانم. اما فیل هستم."  

 

کودتای سوم اسفند 1299 را چنان که از اسناد بر می آید تنها دو تن به سرانجام رساندند. یکی تدارکش را دید و مقدماتش را فراهم آورد که سید ضیاالدین طباطبائی بود و دیگری رضاخان میرپنج یا شصت تیر بود که بدون حضور او این ماجرا شکل نمی گرفت.

 

او (رضاخان یا رضاشاه) افسر قزاقخانه و گمنام بود، با همین کودتا در تهران صاحب نام گشت و سردار سپه شد و در اعلامیه "حکم می کنم" خود را تنها عامل کودتا خواند. اما سید ضیاءالدین که بیست و پنج سالی بعد از رضاشاه زنده بود مجال یافت تا بگوید که هیچ کس جز خودش در کار کودتا دخیل نمی داند.

 

رابطه سید ضیاءالدین طباطبائی و رضاخان کوتاه مدت و کمرنگ بود، هیچ گاه دوستانه نشد و سرانجام هم سردار سپه سید را به تبعید فرستاد. اما رابطه سید با جانشین رضاخان – محمدرضا شاه پهلوی – دوستانه بود و حتی زمانی عنوان مشاور وی را داشت و در دوران وی سه بار به ریاست وزراء نزدیک شد اما هر بار، پهلوی دوم از قبول وی به این سمت سرباز زد.

 

ورود به سرنوشت

ورود سید ضیاالدین طباطبائی به عرصه اجتماع، از سال های بعد از مشروطیت و در شیراز اتفاق افتاد. آن جا با وجود لباس روحانی در آلیانس فرانسه درس می خواند و در عین حال یک دستگاه نمایش فیلم های صامت خریده بود و سالنی اجاره کرده و هفته ای دو شب فیلم نمایش می داد، با مخالفت پدر سنتی، سینما را گذاشت و به روزنامه نگاری رو کرد و روزنامه اسلام را منتشر کرد که انقلابی بود و تند. توقیف شد صدای اسلام را در آورد و با اولین سوء قصد به جانش با لباس مبدل به تهران گریخت، مرکز سیاست. طبع پر شورش همین می خواست.

وقتی مجلس به توپ بسته شد افتخارش این بود که به خانه مستبدین بمب می انداخت از همین رو حکم قتلش صادر شد خواست به سفارت انگلیس پناه برد پذیرفته نشد قصد سفارت عثمانی کرد آن جا هم متحصنین تهدیدش کردند. ناگزیر به سفارت اتریش رفت و شش ماه در آن جا ماند تا در معیت پلیس سفارت به محکمه رفت و همه چیز را انکار کرد. با فرار محمد علی شاه از کشور روزنامه شرق را منتشر کرد. بالای آن نوشت "این روزنامه طرفدار استقلال ایران و آیینه حقیقت نمای ایرانیان است". همان جا برای اولین بار از سوسیالیسم و کمونیزم نوشت . روزنامه نگاری بی پروا و انقلابی بود چنان کرد که با سومین شماره دولت تصمیم به توقیف شرق گرفت. سید ضیاء زود دست به کار انتشار روزنامه برق شد.

در کتاب "فرزند انقلاب ایران" سندی هست که نشان می دهد حسینعلی خان نواب و سلیمان میرزا اسکندری دو وزیر کابینه شبانه به مطبعه پارسیان رفتند تا سید ضیاء را راضی کنند که همان شرق را منتشر کند و کمی هم از تندی علیه دولت احتیاط کند. از همین رو دولت تصمیم می گیرد او را تشویق به سفر به خارج کند و پولش را هم بدهد. در مهر و آبان سال 1288 (خورشیدی) صد گونه شکایت از روزنامه شرق در دفتر وزارت داخله زمان ثبت است.

دو سال و چند ماه در فرانسه ماند و چنان نفوذی به هم زده بود که علاءالسطنه سیاستمدار سالخورده که برای تهنیت تاجگداری ژرژ پنجم به لندن می رفت به اصرار او را نیز به عنوان نماینده جراید پایتخت همراه کرد. او به تهران برگشت و برق را منتشر کرد. اسناد نشان می دهد در این دوره هم نوشته هایش انقلابی است اما حساب دارد و کابینه های کوتاه عمر مدام به وی می پردازند. در فهرست نشریات ایرانی شروع جنگ جهانی اول تنها یک روزنامه هست و آن هم رعد به مدیریت سید ضیاء الدین طباطبائی است که هنوز سی سالش نشده بود.

 

روزنامه نگار موفق

مصاحبه های سید ضیاء در این دوران در مطبوعات زمان بی نظیر بود. چنین عملی مرسوم نبود چنان که در شروع جنگ با سفیر روسیه مصاحبه جذابی برپا داشت و در آن به عنوان مدعی حقوق ملت ایران ظاهر شد. همان زمان با اشغال تبریز توسط قشون روس سرمقاله ای نوشت "ای ایران به کجا می روی، فرزندت را تنها و شرمگین گذاشته ای".

اما با گذر ایام و جنگ، بین سید ضیاء با ملیون احساساتی مانند مدرس و نظام السلطنه اختلاف نظر پیدا شد. ملیون جدا شدند و سرانجام با حمایت احمد شاه راه مهاجرت و اتحاد با آلمان را برگزیدند اما روزنامه رعد و روزنامه عصر جدید (به مدیریت رکن الدین پارسا و سردبیری متین السلطنه ثقفی) هوادار اتحاد با متفقین (روس و انگلیس) بودند. فضا چنان سخت شد که کمیته مجازات کسی فرستاد و متین السلطنه را به قتل رساند. اما سید نترسید. در پایان عمر به خنده می گفت "من سید بودم تیر به من خیلی کارگر نبود جز این که با منشی زاده و ابوالفتح خان روسای کمیته مجازات دوست بودم".

در این زمان سید ضیاء چندان با وثوق الدوله رییس دولت نزدیک بود که خود را از صحنه خطر به دور اندازد. حکم گرفت که برای بررسی وضع ایرانیان مقیم باکو برود ، سر از پتروگراد در آورد و شاهد انقلاب کبیر روسیه شد و نرسیده ادعا کرد که با امپراتور تزار نیکلای دوم دیدار کرده و راز دل و سوز و گداز و ناله های ایرانی را به او باز نموده است. ادعائی که هرگز ثابت نشد. در کتاب "سید ضیاءالدین طباطبائی، سیاستمدار دو چهره" آمده "تزار روسیه کسی نبود که حتی در روزهای سختی به این آسانی به هر کس اجازه ملاقات دهد و سفره دل بگشاید."  

از دیگر ادعاهای سید ضیاء این بود که "مرحله به مرحله انقلاب را از نظر گذراندم و در محله کارگران به منظور خود که دیدن لنین باشد موفق شدم، در حالی که مشغول نطق بود و افراد را به آزادی و حریت و احقاق حق تحریک می کرد". هر چه بود هوادار متفقین در جریان این سفر دریافت که یکی از دو امپراتوری متلاشی شد. حکیم الهی در کتاب" زندگینامه سید ضیاءالدین" ادعا کرده "این مسافرت چنان همتی در سید ایجاد نمود و چنان آتشی در وجود او انداخت که یکه و تنها تصمیم به نجات ایران گرفت و موفق گشت".

 

اغراق در گزارش

سید ضیاء در میان گزارش های اغراق آمیزی که درباره سفر خود به روسیه داده یک نکته قطعی است که در تلگرامی به معین الوزراء (علایی، حسین علا ء که بعدها وزیر و دو بار نخست وزیر ایران شد) از وی خواست غفلت را کنار نهد و نمایندگان دو مجلس قبلی را گرد آورد و تلگرامی بنویسند و ضمن اشاره به مظالم تزارها پیروزی انقلاب و تشکیل مجلس ملی را تبریک بگویند. و چنین شد.

سید ضیاءالدین طباطبائی از روسیه که برگشت سرمقاله های رعد نشان می دهد که کس دیگری شده بود. از انقلاب می نوشت و آن را نوید می داد، تحت تاثیر شعارهای کمونیست ها می نوشت "ای مفت خورهای تن پرور. به مرگ فقرا دلخوش نشوید و از شنیدن آهنگ ضجه و استغاثه آنان متنبه گردید ... ای پدران مهربان ملت. ای طرفداران زنجیر. ای پیشوایان امت. ای راهبران جمعیت، علایم مهر و محبت شما چیست".

سرمقاله 28 دی 1298 (خورشیدی) : "فقط سربسته می گوییم، خطر رسیده و با مهالک مصادف گشته ایم. تکلیف چیست".

در فضای آن زمان که تراشه های انقلاب اکتبر روسیه به همه اطراف از جمله ایران رسیده و صدها بلکه هزاران تن از شاهزادگان و بزرگان و ثروتمندان امپراتوری به ایران گریخته بودند، ارتش سفید به یاری بریتانیا قصد کمک به مخالفان کمونیزم تجهیز شده، اما در عین حال خبر می رسد که جنگ به شدت لندن را فقیر کرده و قرارداد 1919 هم با مخالفت مردم و ملیون ایرانی اجرا نشده مانده است، سید ضیاء مانند همه سرهای پرشور زمان، خطر می کنند و قصد گرفتن ماهی دارند.

این در زمانی است که نصرت الدوله وزیر خارجه جوان وثوق الدوله و فرزند فرمانفرما در اروپا دارد نغمه های مخالف احمد شاه ساز می کند و خیال کودتا دارد. آیا سید ضیاء که از قدیم با فرمانفرما دشمن بود این را می دانست که بخشی از نیروی قزاق در همدان مانده بودند و سالار لشکر معاون وزارت جنگ (فرزند دوم فرمانفرما) خرجشان را می داد تا نصرت الدوله با گرفتن اذن کودتا از لندن وارد شود.

 

در راه کودتا

سید ضیاء در مصاحبه سال 1346 (خورشیدی) خود در پاسخ این سئوال می خندد. "همه چیز را می دانستم. می دانستم نصرت الدوله (نصرت الدوله فیروز میرزا) چه ماشینی خریده، هنوز در بین کاغذهایم نامه فروغی را دارم که خبر داد... مصمم بودم کاری بکنم. آدمی که مصمم است باید فکر همه کار را بکند".

نصرت الدوله با اندیشه کودتا در سر و با رولزرویسی که با پول پدرش فرمانفرما خریده بود آرام آرام راه برف زده از شمال ایران به رشت و قزوین و تهران را می پیمود که سید ضیاء در دومین دور گفتگویش با ژنرال آیرون ساید افسر انگلیسی که از جانب لندن مامور جمع آوری نیروهای آن کشور از جنوب روسیه بود تهدید کرد که اگر انگلیس نجنبد انقلاب (مشروطه ایران) جور دیگری می شود. و با پاسخی که شنید در صدد جذب یک نظامی مصمم برآمد. نظامیان صاحب نام و درس خوانده مانند کلنل ریاضی و امیرموثق حاضر نشدند علیه نظام موجود کاری کنند. سید ضیاء یکی دیگر را برگزید.

او همان کسی بود که یک فرمان مهم اما کوچک تر را برد و به خوبی در قزاقخانه کودتا کرد و فرمانده مورد تایید ژنرال آیرون ساید را در راس آن نیرو گذاشت. او رضاخان بود که سید ضیاء برایش یک درجه ترفیع گرفت و در یک عصر در جنگل به دیدار ژنرال آیرون سایدش برد.

ژنرال آیرون ساید داشت از ایران می رفت، دیپلومات های سنگین وزن انگلیسی هم در یخبندان تهران زمینگیر شده بودند و مشغول مذاکره برای تعیین دولت جدید که از ترکیب سید ضیاء و رضاخان خبر رسید که آتریاد همدان (لشکر همدان) به سوی تهران حرکت کرد. احمد شاه شایعه را شنید وزیرهمایون را با پنج هزار تومان پاداش فرستاد، گول این شایعه را خورده بود که قزاق گرسنه برای کسب حقوق عقب افتاده می آید. به دستور سید که شب هم در اردوگاه خوابیده بود هم فرستادگان شاه را دستگیر کردند هم پول را گرفتند و هم صاحب ماشین مجلل دربار شدند و با آن خود را صبح سوم اسفند 1299 (خورشیدی) به تهران رساندند. فقط در دروازه یوسف آباد یک دسته نظامی به سرگردکی یک افسر مصمم حاجعلی رزم آرا مقاومتی کرد و تیری انداخت وگرنه قزاق ها که لیموزین مصادره را در میان داشتند از خیابان های برف پوش تهران گذشتند به محل دیوان حرب (جنگ) رفتند. پیاده شدند و مطابق نقشه ای که سید در جیب داشت شروع به بازداشت بزرگان و سرمایه داران کردند. از صاحب نامان – به جز شاه و برادرش – هیچ کس مصون نماند.

دو روز بعد سید ضیاءالدین که عبا و عمامه را کنار نهاده بود از احمد شاه حکم ریاست وزرای به استقلال گرفت و برای رضا خان فرمان سردار سپهی. حالا دیگر تنها کارش نوشتن سرمقاله نبود. قلمی که مقالات آتشین می نوشت اینک اعلامیه های دولت انشاء می کرد و برای استانداران صاحب نام پیام ها می فرستاد و خبر می داد که صاحب عنان است و حکمران بالاستقلال.


 از چپ: نصرت الدوله فیروز میرزا(پدر فیروز میرزا)، ژنرال اسمیت، ادموند آیرونساید، محمد ولی میرزا فرمانفرماییان؛


تهران کودتا

تاریخ ورق خورد. تهران زیر کرسی بود. احمد شاه که احولات این کودتاچیان را از نورمن کاردار سفارت بریتانیا پرس و جو کرده بود، همین اندازه که هنوز در کاخ بود و حکم را هم او توشیح کرده بود رضایت داشت. ادعا شده است که حاضر شده بود لقب عالی اتابک اعظم یا ظل السلطان را به او بدهد، سید خود قبول نکرد.

 

سید ضیاء از نخستین دیدار خود با شاه گفت "ترسیده بود، به او گفتم ما آمده ایم که بلشویک ها بر سرتان نریزند. من در پتروگراد دیدم چکار می کنند با شاهان. از ترسش با دست اشاره کرد که نگو. خطا کردم خطایم این بود که همه چیز را با رضاخان شریک شدم. همه رازها را به او گفتم. فکر نمی کردم این شاه راحت طلب برای دفع من با قزاق دست به (دست) می کند. فکر نمی کردم گور خودش را می کند. ورنه از همان اول پیدا بود که رضا خان چه می خواست. احمد شاه نفهمید و تاج و تختش را آسان داد. در حالی که من تاج و تخت او را نمی خواستم. می خواستم قدرت داشته باشم. نظرم به کاخ و تاج نبود".

 

هر چه بود دولت کودتا، به ریاست سید ضیاء فقط صد روز ماند. شاه که روحیه خود را با رسیدن بهار باز یافته بود، هم به حمایت مدرس دلگرم شده بود هم به پشتیبانی فرمانفرما و دیگر رجال زندانی و در تبعید مانند قوام السلطنه و تیمورتاش و مدرس و مصدق، وزیر جنگ را فرا خواند و نارضایتی خود را از سید ضیاء به او گفت. پاسخ یک سلام نظامی محکم بود و "امر بفرمائید همین الان اعدامش می کنم". شاه با دستپاچگی فریاد زد "اعدام نه نه ... برود فرنگ برود به هر جا".

 

"وقتی نماینده سردار سپه بدون وقت وارد کاخ بادگیر شد فهمیدم خبری شده است وقتی گفت به فرمان اعلیحضرت اتومبیل آماده است زیر لب فحشی دادم، خدایار خان دستش به اسلحه اش رفت خیال کرد سردار سپه را می گویم در حالی که مقصودم کسی بود که نفهمید چه بر سر خود آورده، خودش تاج را دو دستی تحویل کسی داد که هرگز جلو من ننشست. از من می ترسید".

 

با رفتن سید ضیاء از ایران، و رسیدن وی به لبنان و فلسطین، او برای بیست و سه سال از صحنه سیاسی کشور دور شد، اما رضاخان یک سال و نیم بعد خود را به ریاست وزراء رساند، پنج سال بعد سلسله قاجار را منقرض کرد. سردار سپه در سال 1305 خورشیدی شاه شد و فرزند هفت ساله خود را هم ولیعهد کرد. حادثه ای که کس گمانش را نداشت در حالی که اساسش را کودتای سوم اسفند 1299 (خورشیدی) گذاشت.

 

این زمان بیست و پنج سال از ترور ناصرالدین شاه می گذشت (در سال 1275 خورشیدی)، چهارده سال از انقلاب مشروطیت (1285 خورشیدی) می گذشت. کسی که برنده این کودتا شد و بعد ها خود را تنها عامل آن اعلام داشت هنگام ترور ناصرالدین شاه محافظ نوه های او (فرزندان کامران میرزا نایب السلطنه) بود. هنگام توپ بستن مجلس توسط محمد علی شاه ارباب جمعی فوج سوادکوه که در باغشاه بودند همان جا که میرزا جهانگیرخان مدیر روزنامه صوراسرافیل به دار آویخته شد و اگر سید ضیاءالدین هم نمی گریخت به همان سرنوشت دچار می شد.

 

دوران بعد کودتا

بیست و سه سال بعد از تبعید، سید ضیاء که در فلسطین از شرایط بهره ها برده و ثروت ها اندوخته بود منتظر ماند تا پسر همان نصرت الدوله فیروز میرزا رقیبش (مظفر فیروز پسر نصرت الدوبه فیروز میرزا) به سراغش آید و از وی دعوت به بازگشت به کشور کند. در آن جا برای نخستین بار سید ضیاء نه مصاحبه گر که مصاحبه شونده بود. مظفر فیروز که از تندروی و شیطنت هیچ کم از جوانی سید نداشت از وی پرسید خیالاتتان برای وطن چیست.

 

در تهران نوه فرمانفرما (فیروز میرزا) همه چیز را آماده کرده بود. روزنامه ای با نام رعد امروز، کرسی نمایندگی مجلس از یزد، تدارک یک حزب و همه این ها برای یک کار. مظفر فیروز که نصرت الدوله پدرش را رضا شاه کشته بود اینک قصد انتقام گرفتن از فرزند او را داشت. اما سید ضیاء در زمان پختگی خیال چنین ماجراجوئی نداشت پس زمانی که محمدرضا شاه برایش دعوت فرستاد به کاخ رفت و در برابر فرزند رضا شاه تعظیم کرد.

 

سهم وی از قدرت، با همه تمایلی که بدان داشت، در 25 سالی که پس از بازگشت زنده ماند، حاشیه نشینی بود. ماند با خاطرات صد روز صدارتی که تاریخ ایران را دگرگون کرد.

 

(منبع: نوشته ای از مسعود برومند)

 

..................  .................   ...............   ...............

 

با تشکر از مسعود برومند و سایت "بی بی سی" / سایت خانه و خاطره/ سروش آذرت/ 15 شهریور 1391 خورشیدی/ 5 سپتامبر 2012 میلادی/