با
سلام.
به
سایت خانه و
خاطره خوش آمدید.
اسکندر
مقدونی و سلوکیان
جانشینان او
در ایران
مجسمه
سر اسکندر
مقدونی
اسکندر
مقدونی پسر فیلیپ
دوم پادشاه
مقدونیه
(متولد
21 جولای 356 ، مرگ 11
ژوئن 325 قبل از میلاد)
اسکندر
مقدونی که با
نامهای
اسکندرکبیر و
اسکندرسوم و
در بسیاری از
مواقع به اشتباه
ذوالقرنین نیز
خوانده می
شود، پسر فیلیپ
دوم پادشاه
مقدونیه
امروزی بوده
است و مادرش
المپیاس نام
داشته است.
آنچه در خصوص
او میدانیم به
اندازه
افسانه هایی
است که زندگی
او را اشباع
نموده است.
بعضی اعتقاد
دارند او همان
ذوالقرنین
معرفی شده در
قرآن میباشد اما
این نظریه
فاقد اساس و
پایه است زیرا
مورخین قدیم و
جدید در خصوص
این که چه کسی
ذوالقرنین
است دچار
اختلاف نظر
هستند. عده ای
اعتقاد دارند
داریوش سوم و
عده ای اسکندر
مقدونی و
تعدادی نیز
کوروش کبیر را
ذوالقرنین
نامیده اند و
اساسا به دلیل
عدم اجماع در
خصوص شناسایی یک فرد به
عنوان
ذوالقرنین، هیچ
دلیلی برای پذیرش
اینکه اسکندر
همان ذوالقرنین
باشد وجود
ندارد. در بعضی
منابع او را
تا حدّ یک پیامبر
و در بعضی
منابع دیگر او
را فرزند خدایان
دانسته اند
اما آنچه که
تاریخ مستند
از زندگی او
ارایه می کند یک
تصویرِ تا حدّی
روشن از یک
سردار ِ باهوش
و جنگجو و خوش
اقبال و در عین
حال بی باک و
خونریز میباشد.
ریشه
های نژادی و
نسب اسکندر
اسکندر
که نام وی در
منابع لاتین
الکساندر کبیر
ذکر شده است
در 21 جولای در
شهر پلا پایتخت
باستانی کشور
امروزی یونان
به دنیا آمد. وی
فرزند فیلیپ
دوم بوده و
مادرش المپیاس
نام داشته است
که چهارمین
همسر فیلیپ
دوم از میان 7 یا
8 همسر او بوده
است. المپیاس
دختر نیوپتولموس
اول پادشاه
سرزمین شمالی
اپیروس بود.
اسکندر بعدها
مشهورترین
پادشاه از
سلسله آرگید
معرفی شد. در
زمان تولد او
پدرش فیلیپ
موفق شده بود
با استفاده از
ضعف و اختلاف
بین دولت
شهرهای یونان
حاکمیت مقدونیه
بر یونان را
تثبیت نماید و
از آنجایی
که یونانیان
مردم مقدونیه
را ملتی وحشی
و کوهستانی می
دانستند از
حاکمیت مقدونی
ها بر سرزمینشان
بسیار ناراحت
بودند. اسکندر
مدعی بود که
نسب پدری وی
به هرکول و از
سوی مادر به
آکیلیس
قهرمانان
افسانه ای یونان
می رسد.
براساس نوشته
پلوتارک مورخ یونانی
المپیاس در شب
ازدواج خود با
فلیپ خواب دید
که از شکمش
صاعقه ای جهید
و تا دور دست
را به آتش کشید.
فیلیپ نیز
ادعا نموده
بود قبل از
تولد اسکندر
در رویا دیده
است که بر روی
شکم المپیاس
همسرش مهری
زده است که
نشان شیر را
داشته است.
پلوتارک
داستان را
بگونه ای دیگر
روایت می کند.
براساس نوشته
او المپیاس
قبل از ازدواج
توسط زیوس
خدای یونانیان
باستان آبستن
شده بود.
در روز
تولد اسکندر
پدرش فیلیپ
مقدونی در حال
تدارک برای
محاصره شهر
پوتیدا واقع
در پنینسویلا بود. همچنین
در همین روز
به فیلیپ خبر
دادند که یکی
از سردارانش
به نام پارمنیون
موفق شده است
ارتش مشترک ایلیریان
و پاینیان را
شکست دهد و
اسب فیلیپ نیز
در مسابقات
المپیک موفق
به کسب رتبه
اول شده است.
در سنین کودکی
پرستاری به
نام لانیک
پرستاری وی را
برعهده داشت.
لانیک خواهر
کلتیوس بود که
بعدها به
عنوان یکی از
مشهورترین
سرداران
اسکندر به
شهرت رسید.
اسکندر همچنین
دو مربی به
نامهای لیونیداس
که از اقوام
مادرش و بسیار
سخت گیر بود و
لیسیماچوس
داشت.
زمانی که
اسکندر 10 ساله
بود یک
بازرگان از
تسالی اسبی را
برای پدرش فیلیپ
آورد. این اسب
بسیار سرکش
بود و اجازه
نمی داد کسی
سوارش شود.
اسکندر متوجه
شد که اسب از
سایه خودش میترسد.
اسکندر یک تغییر
وضعیت در موقعیت
اسب داد و
توانست سوار
آن شود. فیلیپ
که از این هوش
و جسارت پسرش
شگفت زده و
خوشحال شده
بود او را سه
بار بوسید و
به او گفت
پسرم باید یک
پادشاهی ایجاد
کند که به
اندازه همتش
بزرگ باشد.
مقدونیه برای
او بسیار کوچک
است. سپس فیلیپ
اسب را برای
اسکندر خریداری
نمود و اسکندر
اسب را بوسه
فالوس که در
زبان یونانی
به معنی سر
گاو میباشد
نام گذاشت. این
اسب تا زمان
لشگر کشی اسکندر
به هند زیر
رکاب اسکندر
قرار داشت و
زمانی که در
لشگر کشی به
هند مرد
اسکندر به یاد
آن اسب شهری
بنا نهاد که
به نام بوسه
فالا نامیده
شد و امروزه
در کشور
پاکستان و بر
کرانه رود سند
قرار دارد.
نوجوانی
و تربیت
اسکندر توسط
ارسطو
زمانی که
اسکندر به سن 13
سالگی رسید
پدرش تصمیم
گرفت برای او یک
استاد قابل
جهت تدریس پیدا
نماید تا
اسکندر
بتواند در
سطوح تحصیلی نیز
به مراتب
بالائی دست یابد.
او آریستوتل
(ارسطو) را برای
تربیت اسکندر
انتخاب نمود و
معبد میزا را
به عنوان کلاس
درس برگزید. فیلیپ
تعهد کرد در
برابر آموزش فرزندش
توسط آریستوتل
شهر استاگیرا
را که شهر آریستوتل
بود دوباره
نوسازی نماید.
فیلیپ قبلا این
شهر را در جریان
یک نبرد ویران
نموده بود اما
اکنون به آریستوتل
تعهد می کرد
مردم این شهر
را که به بردگی
گرفته شده
بودند آزاد
کند و آن شهر
را یک شهر
آزاد اعلام
نماید.
معبد
میزا برای
اسکندر به
مشابه یک
آموزشگاه
شبانه روزی
بود که
شاگردانی
برجسته مانند
بطلمیوس و
هفاشتین و
کاساندر در آن
در کنار
اسکندر به تحصیل
مشغول بودند.
این افراد
بعدها تبدیل
به صمیمی ترین
دوستان
اسکندر و
ژنرالهای
برجسته او
شدند. آنها
نزد آریستوتل
به فراگیری
داروشناسی و
طب و فلسفه و
اخلاق و منطق
و هنر مشغول
شدند و در این
کلاسها
اسکندر به
داستان ایلیاد
و اودیسه بسیار علاقه مند
شد و آریستوتل
شرحی بر حاشیه
این داستان
نوشت که
اسکندر آن را
در تمام
لشگرکشی هایش
با خود به
همراه داشت.
زمانی که
اسکندر 16 ساله
شد کلاسهای
درس آریستوتل
به اتمام رسید
و فیلیپ برای
جنگ برضد بیزانتیوم (بیزانس) آماده شد. فیلیپ
اسکندر را به
عنوان جانشین
خود در مقدونیه
باقی گذاشت
اما در زمان غیبت
فیلیپ مردم
شهر تراس برضد
حکومت مقدونیه
شورش نمودند و
اسکندر مجبور
شد برای سرکوبی
آنان به سرعت
وارد عمل شود.
او در جریان این
نبرد شهری به
نام
الکساندروپولیس
بنیان نهاد.
فیلیپ پس
از بازگشت از
بیزانتیوم
اسکندر را با
سپاهی اندک
برای سرکوبی
شورش در منطقه
جنوبی تراس
اعزام نمود.
در جریان یک
لشگرکشی دیگر
به شهر پرینتهاس
اسکندر موفق
شد جان پدرش
را نجات دهد. اندکی
بعد اهالی شهر
آمفیس اقدام
به ساخت و ساز
در زمین هایی
نمودند که به
دلیل قرار
گرفتن در کنار
معبد دلفی
مقدس شمرده می
شد و این
مسئله بهانه ای
برای مداخلات
بیشتر فیلیپ
در امور یونان
را فراهم
نمود. فیلیپ
که همچنان در
تراس به جنگ
مشغول بود
اسکندر را با
ارتشی به آن
سو اعزام
نمود. در همین
حین اسکندر
متوجه شد مردم
شهر ایلیریا
آماده می شوند
تا از غفلت
ارتش مقدونیه
در دو جبهه سوء
استفاده کرده
و به مقدونیه
حمله نمایند
بنابراین با
حفظ آمادگی
برای این
تهاجم، زمانی
که ارتش ایلیریا
به مقدونیه
حمله کرد آنها
را شکست داد.
در
سال 338 قبل از میلاد
فیلیپ به
همراهی
اسکندر به سوی
جنوب ترموپیل
حرکت کرد زیرا
خبرها حکایت
از شورش
پادگانی که
متعلق به اهالی
تِب بود،
داشت. فیلیپ
با ارتش خود
شهر اِلت را
تسخیر نمود و
سپس به سوی
شهرهای آتن و
تِب حرکت کرد.
اهالی شهر آتن
تحت رهنمودهای
دموستنس تصمیم
گرفتند تا با
شهر تِِب برضد
مقدونیه متحد
شوند. فیلیپ نیز
نمایندگانی
را برای عقد
اتحاد با اهالی
شهر تِب به
آنجا فرستاد
اما در نهایت
مردم تِب تصمیم
گرفتند تا با
آتن متحد
شوند. فیلیپ
به شهر آمفیس
حمله کرد و پس
از تصرف شهر،
سربازان
مزدور آن شهر
را به همراه
دموستنس به
آتن فرستاد و
تقاضای تسلیم
شهر را نمود. فیلیپ
به شهر اِلت
بازگشت و برای
آخرین بار نمایندگانی
را برای تسلیم
شهر آتن و تِب
گسیل نمود اما
این تقاضاها
رد شد. فیلیپ
از سمت جنوب
به پیشروی
ادامه داد و
اسکندر در نزدیکی
چایرونا با ارتش
مشترک تِب و
آتن به مواجهه
پرداخت.
این
نبرد که به
نبرد چایرونا
مشهور شد با
فرماندهی فیلیپ
در جناح راست
و اسکندر در
جناح چپ و نیز
با فرماندهی
تعدادی از
ژنرالهای
قدرتمند فیلیپ
در قلب ارتش
هدایت شد.
براساس منابع
تاریخی پس از
آنکه هر دو
طرف درگیر در
جنگ با شجاعت
و به سختی برای
مدتی طولانی
جنگیدند، فیلیپ
به شکلی
عامدانه شروع
به عقب نشینی
در جناح راست
نمود. آتنی ها
تصور نمودند
که مقدونی ها
شکست خورده
اند بنابراین
به تعقیب فراریان
پرداختند و
ارتباط آنها
با ارتش آتن
گسیخته شد. در
جناح چپ،
اسکندر موفق
شد ارتش تِب را
شکست داده و
به کمک
ژنرالهای
مقدونی به پیروزی
دست یافت و
سپس به محل
اتصال دو ارتش
تِب و آتن
حمله کرد و
موفق شد در آن
نفوذ نماید.
فیلیپ
نیز به سرعت
دستور داد
سربازان در
حال عقب نشینی
ضمن متوقف
نمودن عقب نشینی
دست به حمله
به ارتش آتن
بزنند. همزمان
با شکست ارتش
آتن ارتش تِب
نیز جنگ به
تنهایی را به
صلاح ندانست و
تسلیم شد. با
شکست ارتش
مشترک آتن و
تِب ارتش
مقدونیه بدون
هیچ گونه
مقاومتی در
شهرهای
پلوپونزی به
مسیر خود
ادامه داد و
در شهرهایی
که در مسیر
راهشان بود با
خوش آمد گویی
اهالی آن
شهرها مواجه
شد و تنها
اهالی شهر اسپارت
از خوش آمد گویی
به آنان سرباز
زدند و ارتش
مقدونیه بدون
هیچ مسئله ای
آنجا را تخلیه
نمود. در شهر
کورینس فیلیپ
اقدام به تشکیل
اتحاد هلنیک
با دیگر شهرهای
یونان زد و
تنها شهر
اسپارت از
ورود به این
اتحادیه
خودداری نمود.
هدف فیلیپ از
تشکیل این
اتحادیه ایجاد
یک تشکل سیاسی
و نظامی برضد
امپراطوری
متحد پارس بود
که از اتحادیه
پارس و یونان
سابق الگو
برداری شده
بود. فیلیپ
سپس برای خود
لقب هژمون را
انتخاب کرد و اعلام نمود
که در نظر
دارد در مقابل
امپراطوری
پارس جنگی را
هدایت و
فرماندهی نماید.
مدتی
بعد فیلیپ با
دختری به نام
کلئوپاترا
اوریدیس که
خواهرزاده یکی
از ژنرالهایش
به نام آتالوس
بود ازدواج
نمود از آنجائی
که کلئوپاترا
دارای اصالت
مقدونی بود در
صورتی که می
توانست برای فیلیپ
فرزند پسری به
دنیا آورد
مسئله وراثت
اسکندر که نیمه
مقدونی بود با
خطر جدی مواجه
میشد. در میهمانی
مراسم عروسی،
آتالوس که مست
بود دعا نمود
که خدایان
وارثی شرعی و
تمام مقدونی
برای سریر
سلطنت اعطا
نمایند.
اسکندر جام
شرابش را به
طرف آتالوس
پرتاب نمود و
بر سرش فریاد
زد پس من چه
هستم؟ یک
حرامزاده؟
فیلیپ
که مشغول باده
گساری بود شمشیر
خود را از نیام
بیرون کشید و
قبل از اینکه
دو طرف با یکدیگر
گلاویز شوند
به میان آنان
دوید و آنها
را از جنگ با یکدیگر
منصرف نمود.
اسکندر که از
این واقعه
دلتنگ شده بود
مادرش را
برداشت و از مقدونیه
خارج شد. آنان
به شهر اپیروس
رفتند و
اسکندر پس از
آنکه برادرش
دودنا را در
آن شهر باقی
گذاشت و خودش
به شهر ایلیریا
رفت که یک سال
قبل ارتش آن
شهر را شکست
داده بود. بر
اثر میانجیگری
یکی از
دوستانش،
اسکندر 6 ماه
پس از تبعید
به مقدونیه
بازگشت. یک
سال بعد
ساتراپ ایرانی
ِ شهر کاریا،
به نام پیکسوداروس
اظهار علاقه
نمود تا دختر
خود را به ازدواج
برادر ناتنی
اسکندر به نام
فیلیپ آراهیدیاس
درآورد. المپیاس
مادر
اسکندر و
تعدادی از
دوستان
اسکندر به او
گفتند که فیلیپ
قصد دارد تا
آراهیدیاس
را جانشین خود
نماید. اسکندر
یک فرستاده به
نام کورینتیانس
نزد پیکسوداروس
فرستاد و او
را از دادن
دخترش به یک
حرامزاده منع
نمود و به او پیشنهاد
داد تا خودش
با دختر پیکسوداروس
ازداواج نماید.
فیلیپ پس از
شنیدن این خبر
دستور تبعید
چهار تن از
دوستان
اسکندر را
صادر نمود و
اهالی شهر
تسالونیا نیز
فرستاده
اسکندر به نام
کورینتیانس
را زندانی
نمودند.
پادشاهی
اسکندر
در سال 336
قبل از میلاد
دختر فیلیپ و
المپیاس به
نام
کلئوپاترا با
الکساندر
اولِ اپیروس
که برادر المپیاس
بود ازدواج
نمود. در جریان
این ازدواج فیلیپ
پدر اسکندر
توسط پادوسانیاس
فرمانده گارد
محافظ خودش
ترور شد.
پادوسانیاس
پس از ترور فیلیپ
سوار بر اسب
شد تا از محل
ترور فرار کند
اما با یک
درخت مو
برخورد کرد و
توسط تعقیب
کنندگان خود
کشته شد. 2 تن از
تعقیب
کنندگان او از
دوستان
اسکندر به
نامهای پردیکاس
و لیوناتوس
بودند. با رسیدن
این خبر به
اسکندر، وی در
سن 20 سالگی به
عنوان پادشاه
مقدونیه
تاجگذاری
نمود.
بلافاصله
پس از رسیدن
به سلطنت
اسکندر با
رقابت دیگر
مدعیان سلطنت
مواجه شد و این
مسئله موجب
کشتارهایی
برای تصاحب
تخت سلطنت شد.
او پسرعموی خویش
به نام آمینتاس
چهارم و لینسِستیس
را که از مدعیان
سلطنت بودند
کشت. المپاس
مادر اسکندر نیز
دستور داد
کلئوپاترا
همسر فیلیپ و
دخترمشترک فیلیپ
و کلئوپاترا
به نام اروپا
را زنده در
آتش بسوزانند.
اسکندر پس از
شنیدن خبر
سوزاندن
کلئوپاترا و
اروپا از دست
مادر خود خشمگین
شد. همچنین
اسکندر دستور
مرگ آتالوس
فرمانده ارتش
مقدونیه در آسیای
صغیر را صادر
نمود. آتالوس
در این زمان
با دموستنس در
ارتباط بود و
آنان در نظر
داشتند آتن را
ترک کنند.
آتالوس تصمیم
به ترک آتن
گرفت زیرا به
اسکندر توهین
نموده بود.
دختر آتالوس و
فرزند ارشد او
به فرمان
اسکندر کشته
شدند و اسکندر
که آتالوس را آنقدر
خطرناک می
دانست که زنده
ماندن او را
به صلاح نمی
دانست.
با
انتشار خبر
کشته شدن فیلیپ
شهرهای یونانی
یکی پس از دیگری
سر به شورش
برداشتند.
شهرهای تِب و
آتن و تسالونیا
و همچنین شهر
شمالی تراسیا
در شمال مقدونیه
از جمله این
شهرهای شورشی
بودند. با رسیدن
خبر شورش در
شهرهای یونانی
اسکندر به
سرعت واکنش
نشان داد.
مشاورانش به او
توصیه نمودند
با استفاده از
دیپلماسی این
موقعیت
خطرناک را از
سر بگذراند
اما اسکندر با
بسیج ارتشی
مرکب از 3 هزار
سواره نظام به
سوی جنوب حرکت
نمود تا شورش
تسالونیا را
سرکوب نماید.
وقتی که وی دریافت
ارتش تسالونیا
گذرگاه بین
کوه المپیوس و
اُسا را تصرف
نموده است،
تصمیم گرفت به
اُسا حمله نماید.
صبح روز بعد
وقتی ارتش
تسالونیا از
خواب بیدار شد
ارتش اسکندر
را در پشت سر
خود مشاهده کرد
و به سرعت تسلیم
شد. با الحاق این
ارتش به ارتش
مقدونیه،
اسکندر به
پلوپونزی
حمله کرد.
او در
ترموپیل توقف
نمود و در
آنجا به عنوان
رهبر جامعه آمفیستیونیک
که یک اتحاد بین
جامعه ملل یونان
باستان آن
زمان بود
شناخته شد.
آتنی ها با اعزام
نماینده ای
خواهان صلح با
اسکندر شدند و
او تمام شورشیان
را مورد بخشش
قرار داد و
سپس به سوی
شهر کورینس
حرکت نمود. در
آنجا او با
عارف مشهور و
کلبی مسلک
مشهور یونانی
به نام دیوژن
مواجه شد که
فردی بدون هیچگونه
وابستگی به
مسایل مادی بود.
اسکندر که از
این فیلسوف یونانی
بسیار خوشش می
آمد از وی
خواست تا
درخواستی نماید
تا به فوریت
بر آورده شود.
دیوژن که برای
استفاده از
نور خورشید بر
روی زمین دراز
کشیده بود و
سایه اسکندر
مانع تابش نور
خورشید بر وی
میشد از
اسکندر تقاضا
نمود تا کنار
برود تا وی
بتواند از نور
خورشید
استفاده کند.
اسکندر نیز
به دریافت لقب
هژِمون مفتخر
شد و به
فرماندهی
ارتش متحد یونان
برای جنگ برضد
امپراطوری
پارس برگزیده
شد. اما در این
زمان اخباری
از شورش اهالی
تریس در شمال
به او رسید. او
قبل از عزیمت
به آسیا تصمیم
گرفت تا مرزهای
شمالی کشور را
امن نماید
بنابراین در
بهار سال 335 قبل
از میلاد او
به تریس لشگر
کشید و موفق
شد ارتش تریس
را که در
ارتفاعات
موضع گرفته
بود شکست دهد. ارتش
مقدونیه سپس
به سوی تریبالی
حرکت نمود و
ارتش تریبالی
را در نزدیکی
رود لژینوس که
یکی از شاخه
های فرعی
دانوب میباشد
را شکست داد
او سپس ظرف
مدت سه روز به
ایالت دانوب
حرکت نمود و
با قبایل
گِتائه در
کرانه دیگر
دانوب به جنگ
پرداخت. او
شبانه از
رودخانه عبور
کرد و با حمله
سواره نظام
خود ارتش
گتائه را
مجبور به عقب
نشینی نمود و
ارتش مقدونیه
موفق شد شهر
را تسخیر نماید.
در این زمان
اخباری به او
رسید مبنی بر
این که کلتیوس
پادشاه ایلیریا
و گلایوکیاس
پادشاه
تائولانتی
دستور شورش
برضد مقدونیه
را صادر نموده
اند.
اسکندر
این بار به
غرب عزیمت
نمود و ارتش
مشترک ایلیریا
و تائولانتی
را شکست داد.
در جریان این
نبردها هر دو
پادشاه به
همراه باقی
مانده
افرادشان
فرار نمودند و
به این ترتیب
مرزهای شمالی
مقدونیه نیز
آرام شد اما
وقتی که او در
مرزهای شمالی
می جنگید اهالی
شهرهای تِب و
آتن یکبار دیگر
سر به شورش
برداشتند.
اهالی تِب تصمیم
گرفتند تا با
منتهای جدیت
در برابر ارتش
مقدونیه
مقاومت نمایند.
اسکندر شهر تب
را در باتلاقی
از خون فرو
برد و آن را ویران
نمود و سرزمین
تِب را میان
چند دولت شهر
دیگر یونانی
تقسیم نمود.
زمانی که آتنی
ها از سرنوشت
تِب مطلع شدند
مجبور به صلح
با اسکندر
شدند.
حمله
به امپراطوری
پارس در آسیای
صغیر (334 قبل از میلاد)
در سال 334
قبل از میلاد
اسکندر با
ارتشی تقریبا
معادل 42 هزار
نفر برای حمله
به امپراطوری
پارس از
هلسپونت عبور
نمود. این
ارتش از
سربازان
مقدونی و تریس
و ایلیریا و
پایونیا ترکیب
شده بود.
اسکندر در اولین
نبرد خود با
ارتش
امپراطوری
پارس در نبردی
موسوم به گرانیکوس
به پیروزی دست
یافت و شهر
سارد در غرب
مرکزی ترکیه
را که تسلیم
شده بود تصرف
نمود. در این
نبرد متیرداد
داماد داریوش
سوم در نبردی
تن به تن توسط
اسکندر و با
پرتاب نیزه
کشته شد. همچنین
در این نبرد
سپیرداد
ساتراپ ایران
در لیدیا و
لونیا در نبردی
تن به تن با
ضربه ای سهمگین
اسکندر را از
اسب به زمین
افکند. این
ضربه به قدری
سهمگین بود که
کلاه خود فلزی
اسکندر
شکافته شد.
وقتی سپیرداد
خواست ضربه
دوم را فرود
آورد کلتیوس دیگر
سردار یونانی
با یک ضربه
شمشیر دست سپیرداد
را قطع نمود و اسکندر
را از مرگ
نجات داد او
سپس به خزاین
شهر دست یافت
و ساحل ایونی
را به تصرف
خود درآورد.
او سپس به
شهر هالیکارناسوس
واقع در جنوب
غربی ترکیه
امروزی لشگر
کشید و آن را
محاصره نمود.
فرمانده
سربازان
مزدور یونانی
به نام ممنون
رودس و ساتراپ
ایرانی ِ کایریا
به نام
اورونتوباتس
پس از مدتی
سوار بر کشتی
شده و شهر را
ترک نمودند و
اسکندر آن شهر
را نیز تصرف
نمود. پس از
تصرف آن شهر
او به سوی شهر
کاریا واقع در
جنوب غربی ترکیه
امروزی
رهسپار شد و
از سوی مردم این
شهر به عنوان
فرزند ادا
برگزیده شد.
او سپس به سوی
شهر فیریگین حرکت
کرد و آن را
تسخیر نمود.
در این شهر یک
طناب به شکلی
عجیب گره
خورده بود و
تا به آن زمان
کسی نتوانسته
بود آن را
بگشاید.
براساس یک
داستان قدیمی
کسی که بتواند
این گره را
باز کند
فرمانفرمای
آسیا خواهد
شد. اسکندر که
علاقه زیادی
به حکومت بر
آسیا داشت هر
چه تلاش نمود
نتوانست این
گره را باز
کند بنابراین
برای حفظ روحیه
خود و افرادش
با شمشیر این
گره را از میان
به دو نیم
نمود و گفت این
هم یک نوعی
باز کردن است.
اسکندر
در صحنه جنگ
در ماه
نوامبر سال 333
قبل از میلاد
ارتش اسکندر
از آسیای صغیر
به سیلیسن
گاتس وارد شد
و با ارتش اصلی
امپراطوری
پارس به
فرماندهی داریوش
سوم در منطقه
ایسوس واقع در
جنوب غربی ترکیه
امروزی و در
مرز با سوریه
مواجه گردید.
اما با فرار
داریوش سوم از
صحنه نبرد
ارتش او دچار
شکست شد و نبرد
در حالی با پیروزی
اسکندر به پایان
رسید که همسر
و 2 دخترش به
همراه مادر
داریوش سوم به
نام سیسیکامبیز
به اسارت ارتش
مقدونیه
درآمده بود.
همچنین گنیجنه
افسانه ای داریوش
سوم نیز به
تصرف ارتش
مقدونی درآمد.
داریوش سوم به
اسکندر پیشنهاد
داد تا در ازای
دریافت 10 هزار
تالان طلا و
اعطای تمام
سرزمین هایی
که فتح نموده
است اعضای خانواده
اش را آزاد
نماید و با دو
کشور با یکدیگر
صلح کنند.
اسکندر در
پاسخ به داریوش
سوم گفت که
اکنون او
پادشاه آسیا می
باشد و تقسیمات
ارضی به اراده
او انجام
خواهد شد. سپس
اسکندر تصمیم
گرفت تا به
سوریه حمله
نماید تا
بتواند سواحل
شرقی مدیترانه
را تصرف نماید.
او در سال 322 قبل
از میلاد به
شهر صور در
لبنان امروزی
حمله کرد و پس
از یک محاصره
خونین آن را
تصرف نمود. پس
از تصرف آن
شهر اسکندر دستور داد
تا تمام مردان
شهر را که در
سن ِ نظامیگری
قرار داشتند
به دار آویختند
و زنان آن شهر
را به بردگی
فروخت.
محاصره
غزه
پس از
کشتار مردم
شهر صور به جز
اهالی غزه
مردم تمام
شهرهایی
که در مسیر
حرکت اسکندر
قرار داشتند
به سرعت تسلیم
ارتش او شدند.
دژ غزه بر روی یک
تپه بنا شده
بود و بسیار
مستحکم بود.
او برای تسخیر
قلعه غزه از
ماشین آلاتی
که در محاصره
صور استفاده
کرده بود بهره
برد اما پس از 3
بار تلاش
ناموفق،
سرانجام با
تحمل تلفاتی
سنگین موفق به
گشودن دژ غزه
شد، اسکندر
دستور داد
تمام مردان
شهر را از دم
شمشیر
بگذرانند و
زنان و کودکان
را نیز به
بردگی
بفروشند. شهر
اورشلیم نیز
بلافاصله با
گشودن دروازه
هایش خود را
تسلیم اسکندر
نمود و غیبگویی
دانیال نبی در
باب هشتم که
غلبه شاه یونانی
بر امپراطوری
پارسیان را
ذکر نموده بود
به نمایش
گذاشته شد.
اسکندر پس از
فتح اورشلیم
به سرعت به سوی
مصر عزیمت
نمود.
در
اواخر سال 322
قبل از میلاد
اسکندر به
عنوان یک ناجی
توسط مردم مصر
که از جور و
ستم به ستوه
آمده بودند
مورد استقبال
قرار گرفت. او
در معبد سیوا
اواسیس در شرق
مصر خود را
ارباب گیتی و
پسر آمون معرفی
نمود. او زئوس -
آمون را پدر
حقیقی خود
معرفی نمود و
پولی را در
مصر رواج داد
که تصویر او
را به عنوان
خدا با شاخ های
قوچ به نمایش
می گذاشت. او
در زمان اقامت
در مصر خلیج
اسکندریه را یافت
و دستور ساختن
یک بندر در
آنجا را صادر
نمود. این
بندر پس از
مرگ او پایتخت
سلسله بطلمیوسیان (نسل بطلمیوس یکی از
سه شاخه جانشینان
اسکندر)
گردید و یکی
از آبادترین
شهرهای جهان
آن روزگار شد.
فتح
پرسولیس توسط
اسکندر مقدونی؛
حمله به
پارس و فتح
پرسپولیس
در سال 331 قبل از
میلاد اسکندر
مصر را به
مقصد شرق ترک
نمود. هدف او اینبار
تسخیر پارس
بود. او در
شمال عراق
کنونی در جایی
به نام گوگملا
یکبار دیگر با
ارتش پارس تحت
فرماندهی داریوش
سوم مواجه شد.
در نبردی
خونبار ارتش
اسکندر موفق
شد ارتش پارسیان
را درهم شکند
و داریوش سوم
مجبور به فرار
از میدان جنگ
شد. با فرار
داریوش سوم
اسکندر او را
تا شهر اربلا
تعقیب نمود و
زمانی که داریوش
به سوی
هگمتانه فرار
نمود اسکندر
از تعقیب او
خودداری نمود
و به سوی شهر
بابل در جنوب
رهسپار شد و
بابل را که
شهرتی افسانه
ای داشت تصرف
نمود. وی در این
شهر ذخایر
افسانه ای از
طلا و سنگ های
قیمتی را یافت
و سپس به سوی
شوش پایتخت
هخامنشیان
رهسپار شد. با
تصرف شوش این
بار نیز خزانه
افسانه ای این
شهر توسط ارتش
مقدونیه غارت
شد و سپس ارتش
مقدونیه در
جاده شاهی به
سوی پرسپولیس
حرکت نمود.
در
کوهستان های
زاگرس یک
سردار ایرانی
به نام آریوبرزن
راه را بر
اسکندر بست و
چنان دلیرانه
مقاومت نمود
که اسکندر
مجبور شد با
کمک چند نفر
از مردم محلی(؟!)
از طریق کوره
راه هایی
خود را به پشت
سر آریوبرزن
برساند و در یک
نبرد خونین این
سردار ایرانی
به همراه تمام
ارتش خود و نیز
خواهرش که در
جنگ شرکت
نموده بود
کشته شدند. با
شکست ارتش
هخامنشی در این
نبرد ارتش
مقدونی به سوی
پرسپولیس
روان شد و آن
را تصرف نمود.
اسکندر پس از
غارت خزاین و
گنجینه های این
شهر در اقدامی
جنون آمیز
دستور داد پرسپولیس
(و کتاب مقدس
اوستا) را آتش
بزنند. عده ای
این اقدام او
را از سرِ مستی
و عده ای به
تلافی آتش زدن
اکروپلیس در
آتن توسط پارسیان
ذکر نموده
اند.
اسکندر
سپس به تعقیب
داریوش سوم در
ماد پرداخت.
شاه پارسی
توسط بسوس که
ساتراپ ِ
باختر بود و
از خویشاوندان
داریوش سوم
محسوب میشد
دستگیر شد.
زمانی که ارتش
اسکندر به این
ایالت نزدیک
شد بسوس با
ضربه خنجر داریوش
سوم را کشت و
خود را جانشین
او اعلام
نمود. بسوس
قصد داشت به
آسیای مرکزی
رفته و به جنگ
پارتیزانی با
اسکندر
بپردازد.
اسکندر پس از یافتن
جنازه داریوش
سوم دستور داد
تا جنازه او
را با احترام
تمام به خاک
بسپارند و
اعلام نمود
داریوش قبل از
مرگش، وی را
به عنوان جانشین
خود اعلام
نموده است. با
مرگ داریوش
امپراطوری
هخامنشیان
ساقط شد.
اسکندر که خود
را جانشین داریوش
می دانست او
را به عنوان یاغی
برعلیه حکومت
خود تلقی نمود
و برای سرکوبی
او به آسیای
صغیر لشگر کشی
نمود. بسوس
توسط اسپیتامن
که ساتراپ سغد
بود بازداشت
شد و به بطلمیوس
یکی از
سرداران
اسکندر تسلیم
گردید و بطلمیوس
نیز او را
اعدام نمود.
اندکی بعد اسپیتامن
برضد اسکندر
که به جنگ
سکاها رفته
بود شورش نمود
و اسکندر پس
از آنکه در
نبرد
ژاکسارتکس
موفق شد سکاها
را شکست دهد
به جنگ اسپیتامن
رفت و او را نیز
در نبرد گابایی
شکست داد. اسپیتامن
که متحمل شکست
شده بود توسط
مردان خودش کشته
شد و آنان پس
از کشتن اسپیتامن
تقاضای صلح
نمودند.
اسکندر
تحت تاثیر
فرهنگ پارسیان
اسکندر
پس از شکست
دادن اسپیتامن
لقب شاهنشاه
که یک لقب برای
شاهان ایرانی
بود را برای
خود برگزید.
او بسیاری از
رسوم پارسیان
را احیا نمود
و لباس پارسیان
را در دربار می
پوشید. وی از
لحاظ فرهنگی
بسیار تحت تاثیر
ایرانیان
قرار گرفت و
دستور داد
رسم بوسیدن
دست شاه و نیز
سجده در حضور
شاه در دربار
مجددا مرسوم
گردد. یونانیان
مشاهده
نمودند که
اسکندر تمایل
دارد خود را
خدا بنامد.
همراهان
اسکندر از این
مسئله ناراحت
شدند و تصمیم
گرفتند تا او
را ترور نمایند
اما نقشه لو
رفت و یکی از
سرداران
اسکندر به نام
فیلاتوس به دلیل
شکست در توطئه
مجبور شد
خودکشی نماید.
مرگ پسر باعث
مرگ پدر شد زیرا
با مرگ فیلاتوس
پدرش پارمنیون
که خزانه دار
اکباتان بود
توسط
فرماندهان اسکندر
کشته شد. اندکی
بعد در جریان
لشگرکشی
اسکندر به آسیای
میانه، او که
در یک مجلس
باده گساری بسیار
مست شده بود
سردارش کلاتیوس
را که جانش را
در نبرد گرانیکوس
نجات داده بود
کشت و پس از
رفع مستی ناشی
از باده گساری
از این عمل
خود بسیار
شرمسار شد.
اسکندر
مقدونی با
همسرش
شاهزاده
روشنک (Roxane)
(نقاشی از: Pietro Antonio Rotari, 1756)؛
ازدواج
با روکسانا
(روشنک)
اسکندر
پس از فراغت
از لشگرکشی به
آسیای میانه
با روکسانا
(روشنک) دختر
ساتراپ ایرانی
باکتریا
(باکتریا و یا
باختر نام ایالتی
در افغانستان
امروزی می
باشد) ازدواج
نمود.
حمله
به هند (327 قبل
از میلاد)
او سپس
تصمیم به
لشگرکشی به
هند گرفت.
اسکنر به تمام
ساتراپ های
منطقه قندهار
پیامی فرستاد
مبنی بر اینکه
به نزد او بیایند
و او را به
عنوان حاکم به
رسمیت
بشناسند. آمبهی
حاکم تاکسیل
که منطقه تحت
نفوذ او از ایندوس
تا هیداسپس
گسترده بود،
تنها
حاکمی بود که
این درخواست
را اجابت نمود
و دیگر
حاکمان
این درخواست
را رد نمودند.
بنابراین
در زمستان سال
327 قبل از میلاد
اسکندر ارتش
خود را به قصد
فتح هند به
حرکت درآورد و
دره آسپاسیو و
دره کُنر و
دره گورائیوس
و سوات و بونر
را هدف حملات
خود قرار داد.
او در جریان
نبرد آسپاسیو
از ناحیه شانه
هدف یک زوبین
قرار گرفت و
موجب ایجاد
نگرانی در میان
ارتش خود شد
اما ارتش
مقدونی موفق
شد جنگ را با پیروزی
به اتمام
برساند. پس از
این جنگ
اسکندر با
ارتش آساکنویی
که جنگجویانی
بسیار دلاور و
سمج بودند و
در دو قلعه بسیار
مستحکم به نام
های "مساگا
اورا" و "آیورنوس"
سنگر گرفته
بودند مواجه
شد. قلعه "ماساگا
اورا" پس از
چندین روز
نبرد خونین و
زمانی فتح شد
که اسکندر از
ناحیه قوزک پا
به شدت زخمی
شد. اسکندر پس
از فتح قلعه
دستور داد
تا تمام اهالی
آن را کشتند و
قلعه را نیز ویران
نمود. او پس از
فتح قلعه آیورنوس
عینا همین
رفتار را
تکرار نمود.
در جنگ برای
تصرف این قلعه
اسکندر ابتدا
راه عقب قلعه
را مسدود نمود
و سپس موفق شد
پس از 4 روز نبرد
خونین قلعه را
که بر یک تپه
استراتژیک
بنا شده بود
به تصرف
درآورد. او
سپس در ایالت
ایندوس به پیشروی
پرداخت و حاکم
محلی آنجا به
نام پوروس را
که بر پنجاب
حکومت میکرد
در نبرد هیداسپس
شکست داد.
اسکندر که تحت
تاثیر شجاعت
پوروس قرار
گرفته بود او
را به عنوان ساتراپ
حکومت خویش در
پنجاب برگزید.
شورش
در ارتش و
بازگشت به ایران
رودخانه
گنگ در شرق
حکومت پوروس
مجاور یکی از
قدرتمندترین
حکومت های هند
بود که به نام
حکومت ناندا
خوانده می شد
و علاوه بر آن
حکومت
قدرتمند دیگری
به نام گنگاردیا
در بنگال نیز
بر کرانه این
رودخانه قرار
داشت. ترس از
مواجهه با
حکومت های
قدرتمندی
مانند ناندا و
گنگاردیا و نیز
خستگی ناشی از
یکسال جنگ
مداوم باعث شد
ارتش اسکندر
در کرانه رودخانه
هیسفاسیاس از
ادامه پیشروی
سرباز زند و
طغیان نماید.
آنان حتی حاضر
نبودند قدمی بیشتر
به سوی شرق
بردارند و این
رودخانه شرقی
ترین مرز
فتوحات
اسکندر گردید.
او در این
زمان 20 هزار پیاده
نظام و دو
هزار سواره
نظام در اختیار
داشت اما خبر
رسید که ارتش
دشمن با نیرویی
به استعداد 80
هزار سواره
نظام و 200 هزار پیاده
نظام و نیز 8
هزار ارابه و 6
هزار فیل جنگی
در انتظار
اوست. اسکندر
ناچار شد راه
را کج نموده و
به سوی جنوب حرکت
کرد و در سر
راه خویش با
قبایل ایالت
مولتان به پیکار
پرداخت.
ارتش
اسکندر از راه
کرمانیا
(کرمان امروزی)
به ایران وارد
شد و به
فرمانده نیروی
دریایی خویش
به نام نیارچیوس
ماموریت داد
در راس یک
ناوگان در
مکران به اکتشاف
بپردازد.
اسکندر پس از
مراجعت به ایران
متوجه شد که
در غیاب او
فرماندهان
مقدونی با ایرانیان
بدرفتاری
نموده اند
بناراین
دستور داد
تعدادی از این
افراد را
اعدام نمودند.
برای مثال او
فرماندار شوش
را به دلیل
بدرفتاری
اعدام کرد. او
سپس دستور داد
تا حقوق عقب
افتاده
سربازان را
پرداخت نمایند
و اعلام نمود
سربازان و افراد
سن بالای ارتش
را به مقدونیه
باز خواهد
گرداند.
سربازان کهنه
کار که از این
حرف اسکندر
دچار سوء
برداشت شده
بودند در شهر
اوپیس دست به
شورش زدند و
لباس و فرهنگ
ایرانیان را
که اسکندر
گرامی داشته
بود به سخره
گرفتند.
اسکندر
شورش را به
سختی سرکوب
نمود و
دستورداد تا
سردسته شورشیان
را اعدام
نمودند. او
همچنین دستور داد
تا کلیه
سرداران و
افراد ممتاز
مقدونی با
زنان ایرانی
ازدواج نمایند.
در همین زمان
اسکندر متوجه
شد تعدادی از
افراد ارتش
مقدونی به
مقبره کورش بزرگ
در پاسارگاد بی
حرمتی نموده
اند. وی دستور داد
تمام مسببین
را اعدام نمایند
و برای محافظت
از مقبره
کوروش گارد
احترامی را در
آنجا مستقر
نمود. پس از
آنکه اسکندر
به منظور دستیابی
به ذخایر طلای
اکباتان به آن
شهر مسافرت
نمود دوست و
محرم اسرار او
به نام هفاشتین
بر اثر یک بیماری
و یا شاید
مسمومیت
درگذشت.
اسکندر که از
این واقعه به
اختلالات روحی
مبتلا شده بود
شهر را غارت
کرد و دستور داد
تمام اهالی
شهر را به
منظور تقدیم
قربانی به روح
هفاشتین از دم
شمشیر
گذراندند.
اسکندر دستور داد
تا مراسمی با
شکوه برای تدفین
هفاشتین در
بابل برگزار
گردد و عزای
عمومی اعلام
شود. هنگام
حضور در بابل
اسکندر تصمیم
گرفت تا به
عربستان که تا
آن زمان کسی
آنجا را فتح
نکرده بود
لشگرکشی نماید
اما امکان عملی
ساختن این
نقشه ممکن
نشد.
چگونگی
مرگ
اسکندر
اسکندر
در روز 10 و یا 11
ژوئن 323 قبل از میلاد
در کاخ نبولاس
سار دوم (که از
پادشاهان
بابل بود) در
شهر بابل و در
سن 32 سالگی در
گذشت. یک لوحه بابلی
که امروزه در
موزه بریتانیا
نگهداری می
شود
و تاریخ
فوت اسکندر بر
آن حک شده است
تاریخی معادل
323-322 را نشان می
دهد.
براساس
تاریخ
پلوتارک که
شرح چگونگی
مرگ اسکندر را
به تفضیل
نگاشته است، 14
روز قبل از
مرگ اسکندر از
دریاسالار
خود نیارچیوس
در یک میهمانی
پذیرائی نمود
و سپس در حالی
که بی رمق بود
به بستر رفت.
روز بعد او با یکی
از دوستانش به
نام مدیوس که
از اهالی لاریسا
بود، به باده
گساری پرداخت.
او سپس به تب
شدیدی مبتلا
شد که بصورتی
مداوم رو به
افزایش بود.
چند روز بعد
او توانایی
تکلم را از
دست داد. روز
بعد سربازان و
سرداران او به
دلیل نگرانی
از وضعیت وخیم
جسمی او از
سردارانشان
درخواست
نمودند تا با
اسکندر
ملاقات نمایند.
این درخواست
پذیرفته شد و
افراد در سکوت
از کنار بستر
اسکندر به صف
رد شدند.
اسکندر با
بالا بردن دست
راست خود به
سلام آنان
جواب میگفت
اما قادر به
صحبت نبود. 2
روز بعد
اسکندر درگذشت.
براساس
بعضی روایات
او در هنگام
مرگ جامی در
دست داشت که
پس از مرگش
رها شد و به زمین
افتاد و شکست
اما پلوتارک این
مسئله را انکار
می کند. دیدروس
و پلوتارک و
آریان و جاستین
همگی در
کتابهای تاریخی
خود به مسمومیت
اسکندر با زهر
اشاره کرده
اند. آنان
اعتقاد دارند
پسر آنتی پاتر
به نام لولاس
که وظیفه ریختن
شراب برای
اسکندر را
برعهده داشته
است میتوانست
این وظیف را
برعهده داشته
باشد و مدت 12
روز طول بیماری
اسکندر نیز
پوششی برای
مسمومیت بوده
است تا این
استدلال را که
اسکندر بیمار
شده است را
تقویت نماید.
در سال 2010 یک فرضیه
جدید نیز مطرح
شد و آن این
بود که اسکندر
با آبی که
توسط
سردمداران
باکتریا با سم
سالیچامیسین
که تولید آن
در انحصار
اهالی باکتریا
بوده است
مسموم شد.
در
مقابل عده ای
دیگر اعتقاد
دارند اسکندر
بر اثر بیماریهای
طبیعی
درگذشته است.
آنان بیماری
احتمالی او را
مالاریا و یا
تیفویید و
همچنین انگل ایجاد
کننده تب و همینطور
ویروس نیل غربی
ذکر نموده
اند. عده ای نیز
استدلال میکنند
که اسکندر پس
از مرگ دوست
مورد علاقه اش
به نام هفالشتین
و زخم های شدیدی
که در
هندوستان به
آن دچار شد با
ضعف رو به تزاید
بدنی مواجه شد
و این دو عامل
باعث مرگ او
شده است.
خاکسپاری
و جانشینی
اسکندر
جنازه
اسکندر با فرمان
بطلمیوس، یکی
از سرداران
او، در یک
تابوت انسان
نما که قابلیت
بازشدن داشت
قرار داده شد
و این تابوت
به نوبه خود
در یک تابوت دیگر
قرار داده شده بود. براساس
نوشته های آلیان
یک شاهد عینی
به نام آریستاندر،
تابوتی که
اسکندر را در
آنجا قرار
دادند مکانی
بوده که تا
ابد غیر قابل
شکستن بوده
است. احتمالا
جانشینان
اسکندر جنازه
او را یک
سمبول برای
امپراطوری وی
پس از مرگش می
دانستند که چنین
مراسم باشکوهی
برای تدفین او
تدارک دیده
بودند. این
تابوت در یک
پارچه سفید پیچیده
شد و با مراسمی
با شکوه به
ممفیس حمل گردید.
بطلمیوس که یکی
از سرداران
اسکندر بود و
پس از مرگ او
به پادشاهی
مصر برگزیده
شد، جنازه او
را به اسکندریه
منتقل و دفن
نمود.
جنازه در
همین وضعیت
بود تا اینکه
بطلمیوس
چهارم موسوم
به لاتاریوس
که یکی از آخرین
جانشینان
سلسله بطلمیوسی
بود تابوت سنگی
را با تابوتی
شیشه ای تعویض
نمود و سکه ای
ضرب نمود که
در آن خود را
جانشین
اسکندر معرفی
نموده است.
پمپی و جولیوس
سزار و
آگوستوس که هر
سه تن از
امپراطوران و
سردمداران
روم باستان
بودند در زمان
حیات خود از
مقبره اسکندر
در اسکندریه دیدار
نمودند و آگوستوس
به صورت تصادفی
به بینی جنازه
اسکندر مشت
کوبید و کالیگولا
دستور داد
تا روکش زره سینه
اسکندر را برای
استفاده شخصی
او بردارند.
در سال 200 میلادی
سپتیمیوس سوریوس
امپراطور روم
دستور داد
تا درب مقبره
را برای دیدار
عموم ببندند.
فرزند و جانشین
او به نام
کاراکالا که یکی
از تحسین
کنندگان
اسکندر بود و
در زمان سلطنت
خود از این
مقبره دیدار
نمود.
آنچه
امروزه تابوت
اسکندر
خوانده میشود
در سیدون واقع
در کشور مصر
کشف گردید و
امروزه در
موزه باستان
شناسی
استانبول ترکیه
قرار دارد و
احتمالا شامل
قسمتی از بقایای
جنازه اسکندر
است. بر روی این
تابوت حجاری
هایی از شکار و
جنگ اسکندر و
فرماندهانش
با پارسیان حکاکی
شده است. اگر
چه عده ای
اعتقاد دارند
این تابوت
متعلق به
ابدال اونیموس
که در سال 311 قبل
از میلاد فوت
نمود میباشد.
ابدال اونیموس
پس از جنگ ایسوس
توسط اسکندر
به حکومت سیدون
گمارده شده
بود.
مجسمه
اسکندر در
موزه
استانبول
با مرگ
اسکندر حکومت
او بین سرداران
وی تقسیم شد و
پرگامون در
مقدونیه،
سلوکوس در ایران
و بطلمیوس در
مصر به جانشینی
اسکندر بر گزیده
شدند. براساس
نوشته های دیدروس
همنشینان
اسکندر از او
پرسیده بودند
که چه کسی پس
از تو جانشینت
خواهد شد و او
به زبان مقدونی
پاسخ داده
بود:
( toi kratisoi ) که معنی آن این
است: "قدرتمند
ترینشان."
کاراکتر
و شخصیت
اسکندر
براساس
منابع تاریخی
سیمای اسکندر
به شکل زیر
بوده است: او
حتی در مقایسه
با اهالی
مقدونیه فردی
کوتاه قامت
اما چهار شانه
و با استخوان
بندی محکم
بود. ریش او کم
بود و در نقطه
مقابل
سردارانش که
دارای ریشهای
بلند و پر پشت
بودند، قرار
داشت. آنان
مجبور شدند ریشهای
خود را به دلیل
کم مویی صورت
اسکندر
بتراشند. او
گردنی با
عضلات قوی
داشت. رنگ
چهره وی روشن
و صدایش ناملایم
و خشن بود. رنگ
چشمانش آبی و
دارای ظرافتی
زنانه بود.
او دو بار
ازدواج کرد. یکبار
با روکسانا
(روشنک) دختر
اوکسیارتس،
ساتراپ باکتریا
و یکبار با
استاتیرا
دختر داریوش
سوم. او از
استاتیرا
صاحب یک فرزند
پسر به نام
اسکندر چهارم
و از معشوقه اش
بارسین نیز
صاحب یک فرزند
پسر دیگر به
نام هراکلس
گردید اما هر دو
تن در جریان
کشمکشهای سیاسی
کشته شدند.
فتوحات
اسکندر موجب
گسترش فرهنگ
هلنیسم در
خاورمیانه،
هند و مصر گردید.
او اگرچه به
عنوان یک فاتح
وارد پارس شد
اما خود تحت
تاثیر فرهنگ
پارسیان قرار
گرفت. نام او
بر روی بندرهایی
در جنوب غربی
ترکیه امروز و
شمال مصر قرار
گرفت که هر دو
به نام بندر
اسکندریه
نامگذاری شده
اند. نفوذ او
همچنین بر
فرهنگ مردم
شرق بسیار عمیق
بوده است و در
ایران کتابهایی
با نام های
اسکندر نامه
که با افسانه
هایی در خصوص او
عجین شده اند،
نگاشته شد.
همچنین در
شاهنامه
فردوسی نیز از
اسکندر ذکر
گردیده است.
در پنجاب هند،
جایی که آخرین
مرز فتوحات
اسکندر در
آنجا رقم خورد
نام اسکندر یک
نام معمول
مورد استفاده
مردم می باشد
و یک ضرب
المثل در خصوص
او به زبان
پنجابی این چنین
گفته می شود:
"جیت جیت
کی جانگ،
سکندر جای
هار." و معنی
آن به فارسی این
چنین است: "اسکندر
جنگ های بسیاری
را برد اما نتیجه
را باخت."
منابع:
- سایت
" wikiarya.com".
- سایت
" de.academic.ru".
................. ................. ...............
سلوکیان
جانشینان
اسکندر مقدونی
در ایران
(312 تا 128
قبل از میلاد
در ایران و از 128
تا حدود 50 قبل
از میلاد در
سوریه)
سلوکیان
منسوب به
سلوکوس اول
سلوکیان
منسوب به
سلوکوس. سلسله
ای از مقدونیان
که پس از
اسکندر در ایران
تشکیل شد (312 تا 50
قبل از میلاد).
مؤسس این
سلسله سلوکوس
اول است. سلوکیان
که جانشین
هخامنشیان
گردیدند و تقریباً
جمیع متصرفات
آنان را در
دست داشتند و
بخش اعظم اصول
تشکیلات خود
را از ایشان
اقتباس
کردند، مجبور
بودند که هدفی
را برگزینند
که اسلاف ایشان
هرگز بدان
دسترسی نیافتند
و آن عبارت
بود از وحدت
پادشاهی با
وجود تنوع ملل
و تمدنهای
مختلف آن ، ولی
سلوکیان هم بدین
هدف نرسیدند
همه اموری که
بتدریج
شاهنشاهی
هخامنشی را
تضعیف کرد، و
عاقبت موجب
انقراض اسف
آور آن سلسله
گردید، دامنگیر
سلوکیان نیز
شد. جنگهایی
که آنان
(جنگهای جانشینان
اسکندر) با یکدیگر
در مقدونیه و
مصر کردند و
بعد با پارتیان
و رومیان ،
محاربات ایشان
برای جلوگیری
از تمایلات
تجزیه طلبی
بعضی ممالکی
که در زمره
متصرفاتشان
بود، مساعیی
که برای مطیع
نگاه داشتن
والیان خود
بکار می
بردند، توطئه
های دربار و
رقابتهای مدعیانی
که غالباً
منجر به قتل میگردید،
شاهان این
سلسله در قرن
دوم ق .م . از
بکار بردن طلا
که راه فساد
را باز میکرد،
خودداری
نداشتند. آنان
بسناتورهای
رومی برای
دخالت قشون
روم ضد دشمنان
خود رشوه میدادند.
اما چون پیروزی
بدست می آمد،
رومیان دیگر
ممالک آنان را
ترک نمیکردند.
و سلوکیان پس
از دیری فهمیدند
که خود آنان
مشرق را تسلیم
رومیان کرده
اند. محقق است
که بعضی شاهان
ایشان ، از
جمله آنتیوخوس
سوم برای ترمیم
شاهنشاهی خود
فعالیت بسیار
و کوشش قابل
توجه کردند،
ولی از متوقف
ساختن استیلای
دو قوه ای که
از ضعف ایشان
استفاده میکردند
عاجز بودند:
قوه تدریجی و
بطی ولی مستمر
ایرانیان ، و
قوه روم که
سابقاً در
آغاز قرن دوم
ضربتی علاج
ناپذیر
بشاهنشاهی
سلوکی وارد
آورده بود. اینک
سالشمار
دودمان سلوکی:
آثاری از
شهر آپامه در
سوریه (آپامه-Apamea- نام همسر ایرانی
سلوکوس اول
بود)؛
1-
سلوکوس یکم (Seleukos I.)
(از 321
تا 281 قبل از میلاد)
312 قبل
از میلاد:
جلوس سلوکوس
با تصرف بابل.
آغاز دوره
سلوکی (پیش
از تاریخ حقیقی).
312 تا 305
قبل از میلاد:
سلوکوس حکومت
خود در بابل و
ایران را پایه
گذاری میکند.
311 قبل
از میلاد:
آغاز دوره
سلوکی مطابق
گاهشماری
بابلی (پیش
از تاریخ واقعی).
308 قبل
از میلاد:
سلوکوس عنوان
پادشاهی بابل
را از مردم
بابل دریافت میکند.
او بعد از آن
شرق دور ایران
تا مرز هند را
میگشاید. و
بعد از چند
جنگ متوالی با
شاندرگوپتا-Chandargupta-
شاه هتد و با
گرفتن امتیازاتی
متقابل و از
جمله 500 فیل برای
سلوکوس به صلح
و مناسبات
دوستانه میرسند.
305 قبل
از میلاد: بعد
از 6 جنگ میان
سرداران و
جانشینان (Diadochen)
اسکندر مقدونی،
سلوکوس در ایران،
بطلمیوس یکم
در مصر و آنتیگونوس
(Antigonos Monophthalmos)
در یونان و
مقدونیه
عنوان شاهی
اختیار میکنند.
305 قبل
از میلاد: بنیاد
شهر سلوکیه در
آنسوی کران
دجله بتوسط
سلوکوس اول.
301 قبل
از میلاد: در
تابستان این
سال سلوکوس و
لوسیماخوس
مقدونی (Lysimachos)
فرمانروای آسیای
صغیر با فیلهایشان
در ابپسوس-Ipsos-
آسیای صغیر
بجنگ آنتیگونوس
میروند. آنتیگونوس
در ایم جنگ
کشته میشود و
سلوکوس بر
شمال سوریه
استیلا می یابد.
بطلمیوس یکم (Ptolemaios I.)،
شاه مصر نیز
از فرصت
استفاده کرده
جنوب سوریه از
جمله فلسطین و
فنیقیه را
متصرف میشود.
300 قبل
از میلاد: بنیاد
انطاکیه در
کران اورونتس یا
همان
نهرالعاصی
توسط سلوکوس.
292 قبل
از میلاد: آنتیوخوس
(یکم) پسر
سلوکوس و
آپامه، عنوان
نایب السلطنه
بین النهرین و
ایران را از
پدرش دریافت میکند.
283 قبل
از میلاد:
اعلام جدایی و
استقلال ایالت
پرگامون از
سلوکوس اول.
281 قبل
از میلاد:
سلوکوس اول
لوسیماخوس
فرمانروای آسیای
صغیر را شکست
میدهد. جنوب و
غرب آسیای صغیر
ضمیمه
متصرفات
سلوکوس اول میشود.
281 قبل
از میلاد:
نقشه های سلوکوس
یکم برای بدست
آوردن مقدونیه
نقش بر آب میشود
زیرا او در
سپتامبر/شهریور
281 ق. م توسط بطلمیوس
کراونوس (Ptolemaios Keraunos)
بقتل میرسد.
2-
آنتیوخوس یکم
(Antiochos I.)
(از 281
تا 261 قبل از میلاد)
281 قبل
از میلاد: آنتیوخوس
اول بعد از
قتل پدر،
فرمانروای ایران
و آسیای صغیر
و بین النهرین
میشود.
280 تا 279
قبل از میلاد:
جنگ میان آنتیوخوس
یکم و بطلمیوس
دوم، پادشاه
مصر بر سر استیلای
سوریه.
278 قبل
از میلاد: سلت
ها (کلت ها) که
از مقدونیه و
از طرف شاهان
مردم پونت و بیتن
آمده اند در
آسیای صغیر
تاخت و تاز میکنند.
275 تا 274
قبل از میلاد:
در نبردگاه فیلان
آنتیوخوس یکم
بر سلت ها پیروز
میشود. او بعد
از پیروزی سلت
ها را
بالاجبار در
شمال فریگین
سکنا میدهد و
بقولی باعث
بوجود آمدن
دولتی سلتی در
گالاتیا میشود.
274 تا 271
قبل از میلاد:
اولین جنگ میان
آنتیوخوس یکم
و بطلمیوس دوم
بخاطر استیلا
بر سوریه.
261 قبل
از میلاد: مرگ
آنتیوخوس دوم
در 2 یونی.
3-
آنتیوخوس دوم
(از 261
تا 246 قبل از میلاد)
260 تا 253
قبل از میلاد:
جنگ میان آنتیوخوس
دوم پسر آنتیوخوس
یکم با هم پیمانی
آنتیگونوس
گوناتاس (Antigonos Gonatas)
شاه مقدونیه
با بطلمیوس
دوم شاه مقدونی
مصر بخاطر استیلا
بر سوریه.
260 قبل
از میلاد: جدایی
و استقلال
کاپادوکین از
سلطه آنتیوخوس
دوم. آریارتس
ایرانی (Ariarathes) پایه
گذار پادشاهی
کاپادوکین
بزرگ است.
253 قبل
از میلاد: صلح
میان سلوکیان
و بطلمیوسیان
مصر.
252 قبل
از میلاد: آنتیوخوس
دوم همسرش
لائودیکه را
طلاق میدهد و
با برنیکه
دختر بطلمیوس
و خواهر بطلمیوس
سوم ازدواج میکند.
250 قبل
از میلاد: قبیله
پرنی پادشاهی
پارتی را در
باکتریا (شمال
شرق ایران) یا
باختر بنیاد می
نهد.
248 تا 247
قبل از میلاد:
آغاز دوره
پارتی (اشکانی).
246 قبل
از میلاد: مرگ
آنتیوخوس دوم.
جلوس بطلمیوس
سوم در مصر.
شروع جنگ خانگی
میان لائودیکه
همسر دوم و
برنیکه همسر
اولیه آنتیوخوس
دوم و دخالت
مصر در این
جنگ خانگی.
4-
سلوکوس دوم
(از 246
تا 226 قبل از میلاد)
246 قبل
از میلاد:
سلوکوس دوم
جانشین پدرش
آنتیوخوس دوم.
شکست سلوکوس
دوم از تیرداد
اول شاه بزرگ
پارتیان.
246 تا 241
قبل از میلاد:
جنگ میان
سلوکوس دوم و
بطلمیوس سوم
بخاطر سوریه.
و برای زمانی
کوتاه کنترل
سوریه و بین
النهرین در
اختیار بطلمیوس
سوم قرار میگیرد.
اما بخاطر
اغتشاشات در
مصر مجبور به
عقب نشینی میشود.
242 قبل
از میلادی:
آنتیوخوس هیراکس
برادر و نایب
السلطنه
سلوکوس دوم در
آسیای صغیر
بفکر جدایی
است. در همین
سال جنگ دو
برادر شروع میشود
و تا حوالی 228
قبل از میلاد
دو برادر جنگ
و صلح را
ادامه دارد.
241 قبل
از میلاد:
پرگامون (Pergamon) با
کمک بطلمیوس
سوم در مصر خود
را از سلوکوس
دوم مستقل میکند.
و در همین سال
صلح مابین
سلوکوس دوم و
بطلمیوس
برقرار میگردد.
240 قبل
از میلاد: با
جدایی باکتریا
رابطه سلوکیان
با هند قطع میشود.
239 قبل از میلاد:
شکست سلوکوس
دوم از برادرش
آنتیوخوس هیراکس.
238 قبل
از میلاد:
آتالوس یکم در
پرگامون مدعی
پادشاهیست و
در جنگی با
آنتیوحوس هیراکس
به پیروزی میرسد.
و در همین سال
تیرداد اول
پارتی مورد
حمله قبیله
پرنی قرار میگیرد.
237 قبل
از میلاد: صلح
مابین سلوکوس
دوم و آنتیوخوس
هیراکس.
231 قبل
از میلاد:
لشکرکشی
سلوکوس دوم
برای جنگ با تیرداد
اول شاه بزرگ
پارتیان.
230 قبل
از میلاد: جنگ
مابین آتالوس یکم
شاه پرگامون
با آنتیوخوس هیراکس.
228 قبل
از میلاد:
شکست و مرگ
آنتیوخوس هیراکس
در جنگ با
آتالوس یکم.
گسترش قلمرو
پرگامون در آسیای
صغیر.
5-
سلوکوس سوم
(از 226
تا 223 قبل از میلاد)
226 قبل
از میلاد:
سلوکوس سوم
جانشین پدرش
سلوکوس دوم تا
223 قبل از میلاد.
آنتیوخوس
سوم
6-
آنتیوخوس سوم
(کبیر)
(از 223
تا 187 قبل از میلاد)
223 قبل
از میلاد: آنتیوخوس
سوم یا کبیر
جانشین پدرش
سلوکوس سوم تا
187 قبل از میلاد.
221 تا 217
قبل از میلاد:
جنگ میان آنتیوخوس
سوم و بطلمیوس
سوم.
220 قبل
از میلاد: آنتیوخوس
سوم در جنگ با
مولون (Molon) نایب
السلطنه
شورشگر بین
النهرین و ایران
به پیروزی میرسد.
217 قبل
از میلاد: آنتیوخوس
سوم در جنگ
ائافبا (Eaphia)
مغلوب بطلمیوس
سوم میشود.
216 تا 213
قبل از میلاد:
کشاکش میان
آنتیوخوس سوم
(کبیر) و
آخاائوس (Achaeus)
نایب السلطنه
آسیای صغیر.
212 تا 205
قبل از میلاد:
آنتیوخوس سوم
بار دیگر شرق
دور ایران را
میگشاید. در این
دوران اردوان
اول بعد از
پدرش شاه بزرگ
تیرداد اول،
به تخت نشسته
بود. او از
گرفتاری آنتیوخوس
سوم استفاده
کرده، ولایت
مردها (Mardes) و ری
و همدان را
گرفته بود ولی
بعد که آنتیوخوس
سوم با قشون زیاد
به ایران آمد،
اردوان اول
عقب نشسته، پایتخت
خود صددروازه
را هم به سلوکی
ها داد. بعد
آنتیوخوس سوم
به گرگان رفت
ولی از عهده
سواره نظام
پارتی برنیآمد،
بالاخره
عهدنامه ای بین
دولتین منعقد
و اردوان رسمأ
شاه ایران
شناخته شد.
آنتیوخوس سوم
در این جنگها
معبد معروف
آناهیتا در
همدان را نیز
به غارت کشیده
بود. نوشته
اند او ذخایر
و نفایس زیاد
از آنجا
برگرفت که
چهارهزار
تالان قیمت
ذخایر بود.
200 تا 198
قبل از میلاد:
آنتیوخوس سوم
علیه بطلمیوس
چهارم و فتح
فنیقیه و فلسطین.
192 تا 188
قبل از میلاد:
آنتیوخوس سوم
علیه روم.
189 قبل از میلاد:
شکست آنتیوخوس
سوم در جنگ با
روم.
188 قبل
از میلاد: طبق
موافقت نامه
صلح میان آنتیوخوس
سوم با روم،
آسیای صغیر ضمیمه
روم میشود.
7-
سلوکوس چهارم
(از 187
تا 175 قبل از میلاد)
187 قبل
از میلاد:
سلوکوس چهارم
جانشین پدرش
آنتیوخوس سوم
میشود.
8-
آنتیوخوس
چهارم (اپیفان)
(از 175
تا 164 قبل از میلاد)
170 قبل
از میلاد:
حدودای این
سال مهرداد یکم،
پادشاه پارت،
به گسترش
قلمرو پارتیان
در ایران میپردازد.
169 تا 168
قبل از میلاد:
آنتیوخوس
چهارم بعد از
پیروزی بر
بطالسه، مصر
را فتح میکند
اما مدتی بعد
با فشار روم
از اشغال مصر
کوتاه میآید.
167 تا 164
قبل از میلاد:
تعقیب و آزار یهودیان
توسط آنتیوخوس
چهارم و بروز
شورش در بهودیه.
165 ال 164
قبل از میلاد:
آنتیوخوس
چهارم بار دیگر
به مصر لشکرکشی
میکند.
9-
آنتیوخوس
پنجم (اپاتُری)
(از 164
تا 162 قبل از میلاد)
164 قبل
از میلاد: آنتیوخوس
پنجم جانشین
پدرش آنتیوخوس
چهارم میشود.
10-
دمتریوس یکم
سوتر (منجی)
(از 162
تا 150 قبل از میلاد)
162 قبل
از میلاد:
دمتریوس یکم
برادر آنتیوخوس
چهارم بر تاج
و تخت آنتیوخوس
پنجم دست می یابد.
شورش تیمارخوس
نابل السلطنه
ایران برعلیه
دمتریوس یکم.
161 قبل
از میلاد:
شکست تیمارخوس
از دمتریوس یکم.
152 قبل
از میلاد:
آغاز دولتی
بنام مکابیان
در یهودیه.
150 قبل
از میلاد:
الکساندر
بالاس (150 تا 145
قبل از میلاد)
که مدعی بود
پسر آنتیوخوس
چهارم است به
کمک مصر در
جنگی با دمتریوس
یکم به پیروزی
میرسد. و
همزمان مصر
نفوذ خود را
در سوریه
گسترش میدهد.
11-
الکساندر
بالاس
(از 150
تا 149 قبل از میلاد)
150 قبل
از میلاد:
الکساندر
بالاس بجای
دمتریوس یکم.
12-
دمتریویس دوم
نیکاتور
(فاتح)
(بار
اول از 149 تا 145
قبل از میلاد)
بار دوم از 139 - 125
قبل از میلاد
149 قبل
از میلاد:
دمتریوس دوم
پسر دمتریوس یکم
در جنگ علیه
الکساندر
بالاس به
پبروزی میرسد.
13-
آنتیوخوس ششم
دیونیوس اپیفانس
(از 145
تا 142 قبل از میلاد)
145 قبل
از میلاد: آنتیوخوس
ششم پسر الکساندر
بالاس به کمک
سردارش
تروفون به جنگ
دمتریوس دوم
که از حمایت
مصر برخوردار
است میرود و
با پیروزی بر
او بر تخت و
تاج دست می یابد.
142 تا 138
قبل از میلاد:
شورش تروفون
علیه دمتریوس
دوم.
141 قبل
از میلاد:
گسترش قلمرو
پارتیان در بین
النهرین.
140 تا 139
قبل از میلاد:
دمتریوس دوم
علیه پارتیان
و مهرداد اول
لشکرکشی میکند.
در این دوران
مهرداد اول
(از 170 تا 138 قبل از
میلاد) جانشین
برادرش فرهاد
اول بود.
مهرداد اول
بانی عظمت
دولت پارت
است. در دوران
او دولت سلوکی
دمتریوس دوم
بعلت جنگ با
رومی ها و یهودی
ها ضعیف بود. بهمین
خاطر شاهنشاه
مهرداد اول
ابتدا مرو را
از دولت باختر
(باکتریا)
گرفت و
آذرپاتکان
سابق را از
امرای محلی که
در آنجا
استقلال یافته
بودند انتزاع
نمود. سپس به
خوزستان و پارس
و بابل پرداخت
و به هند رفته
منطقه ای را
تا رود جلُم
ضمیمه مملکت
پارت کرد. در این
اوان دمتریوس
دوم قصد پارت
کردو جنگ
درگرفت و از
آنجاییکه یونانی
ها با دمتریوس
دوم همراهی
کردند مهرداد
اول بهره مندی
نداشت و باختری
ها هم بر پارتیان
قیام کرده
بودند. بنابراین
مهرداد اول
داخل مذاکره
صلح با دمتریوس
دوم شده، او
را اغفال و
بعد جنگ
درگرفت و دمتریوس
دوم شکست یافت
و بعد از
اسارت به
زندان افتاد.
14-
تروفون
(از 142
تا 138 قبل از میلاد)
142 قبل
از میلاد:
تروفون با
برکناری آنتیوخوس
ششم در انطاکیه
خود را شاه
سلوکی ها
خواند.
138 قبل
از میلاد: برای
بدست آوردن
انطاکیه پایتخت
سلوکیان با
آنتیوخوس
هفتم جنگید اما
شکست خورد و
مدتی بعد دست
به خودکشی سیاسی
(Suizid)
زد.
15-
آنتیوخوس
هفتم سیده آخرین
شاه سلوکی ایران
(از 138
تا 129 قبل از میلاد)
139 یا 138
قبل از میلاد:
آنتیوخوس
هفتم برادر
دمتریوس دوم
بر تخت و تاج
دست می یابد.
130 تا 129
قبل از میلاد:
لشکرکشی آنتیوخوس
هفتم علیه
پارتیان و
فرهاد دوم.
آنتیوخوس
هفتم برادر
دمتریوس دوم
که در غیاب
برادر بر
مملکت سوریه
دست یافته بود
به آن اکتفا
نکرده، خواست
بر ایران نیز
استیلا یابد.
در ایران نیز
فرهاد دوم
جانشین پدرش
مهرداد اول
بود. در ابتدا
بهره مندی با
آنتیوخوس
هفتم بود زیرا
مردم ایران بر
فرهاد دوم شوریده
بودند و برای
او تنها پارت
مانده بود.
فرهاد دوم
خواست با آنتیوخوس
هفتم صلح نماید
ولی شرایط صلح
برایش سنگین
بود و او میبایستی
تنها به مملکت
پارت قناعت میکرد.
فرهاد دوم برای
ایجاد جنگ
خانگی میان
سلوکی ها در
سوریه، دمتریوس
دوم را از
زندان آزاد
کرد تا سلطنت
سوریه را از
برادرش آنتیوخوس
هفتم استرداد
کند، ولی کار
فرهاد دوم از
جایی دیگر
درست شد زیرا
شدت ظلم سلوکی
ها مردم ایران
را بسوی فرهاد
دوم کشاند و
آنتیوخوس
هفتم با سپتهی
جرّار به ایران
آمد، ولی
فرهاد دوم به
او فرصت
نداده، ناگهان
بر او تاخت و
در حین جنگ
آنتیوخوس
هفتم پادشاه
سلوکی کشته
شد. از این تاریخ
به بعد سلوکی
ها دیگر جرات
نکردند قصد
تصرف ایران
کنند و انحطاط
کامل در میان
سلوکی ها شروع
شد.
شاهان
سلوکی در سوریه
و انطاکیه
لازم
بیادآوریست
اسامی و مدت
جلوس شاهان
سلوکی (بعد از
استقلال ایرانیان)
در سوریه،
کماکان در
هاله ای از
ابهام قرار
دارد و نمیتوان
بدرستی به
اسامی و مدت
سلطنتشان رسید.
-
الکساندر دوم:
جلوس 128 - 123 ق .م .
-
سلوکوس پنجم:
جلوس 126 تا 125 ق.م.
- آنیتوخوس
هشتم ، گری پس:
جلوس 125 -96 ق .م .
- آنتیوخوس
نهم ، سیزنبکس:
جلوس 116 - 95 ق .م .
-
سلوکوس ششم اپیفانس:
جلوس 96 - 95 ق .م .
- دمتریوس
سوم فیلوپاتر:
جلوس 95 - 88 ق .م .
- آنتیوخوس
دهم فیلادلفس:
جلوس 92 ق .م .
- فیلیپوس
اول: جلوس 92 - 83 ق .م .
- آنتیوخوس
یازدهم، دیونیسوس:
جلوس 89 - 84 ق .م .
- آنتیوخوس
دوازدهم مقدس:
جلوس 94 - 83 ق .م .
- آنتیوخوس یازدهم
یا آسیایی:
جلوس 68 - 64 ق .م .
- فیلیپوس
دوم ...
منابع:
- سایت
"لغت نامه
دهخدا" یا " loghatnaameh.org".
-
برگزیده ای از
کتاب "ایران
قدیم" با تالیف
حسن پیرنیا
(مشیرالدوله).
- سایت
" de.academic.ru".
................. ................. ...............
سرزمین
سلوکیان
پس
از بیماری و
مرگ اسکندر
مقدونی در سال
323 ق.م ،
سردارانش
امپراتوری او
را بعد از سی
سال جنگ میان
خود تقسیم
کردند. یکی از
این سرداران
سلوکوس بود که
به فرمان
اسکندر یا الگساندر
کبیر مقدونی
در سال 324 ق.م ، "آپامه"
دختر "اسپیتامن"
شهربان "سغدیانا"
را به زنی
گرفت و دودمان
سلوکی از این
وصلت مقدونی-
ایرانی نتیجه
گرفت.
سلوکوس
اول
"سلوکوس"
در سال 312 ق.م
حاکمیت خود را
بر بابل
برقرار نمود.
اندکی بعد ماد
، شوش و سرزمینهای
مجاور را به
قلمرو خود
افزود. در سال 305
ق.م سلوکوس
لقب پادشاهی
برای خود گزید
و در 303 ق.م
امپراتوری
اسکندر را که
از فرات تا
هند بود ،
دوباره احیاء
نمود. سلوکوس
پایتخت خود را
در سلوکیه نزدیک
بابل (اکنون
در ترکیه) در
سال 305 ق.م
بنا نمود. در
سال 301 ق.م
سلوکوس با
متحدش "لوسیماخوس"
فرمانروای
تراکیه ، "آنتیگونوس"
را شکست داد و
شمال سوریه را
به
قلمرو خود
افزود.
انطاکیه
تختگاه
سلوکوس
در
سال 300 ق.م، "سلوکوس"
تختگاه خود را
به "انطاکیه"
یا "آنتیوخ"
که بتازگی
ساخته بود،
انتقال داد.
تختگاه جدید وی
بیرون از مرکز
سرزمینی بود
که وی بر
مردمانش
فرمانروایی
داشت (از هند
تا سواحل سوریه).
انتخاب انطاکیه
خواه ناخواه
قدرت و سلطه
پادشاه در
نواحی دوردست
ایران را تضعیف
کرد و نخستین
سرکشیها در
شمال شرقی
بوقوع پیوست.
حدود سال 280 ق.م
صحراگردانی
که از شمال میآمدند
موفق شدند تا
در قلمرو سلوکی
رخنه کنند و
تا هرات پیش
روند.
آنتیوخوس
اول پسر و
جانشین
سلوکوس اول
"آنتیوخوس
یکم" پسر و
جانشین "سلوکوس
اول" این
صحراگردان را
بیرون رانده و
شهرهای ویران
شده را تجدید
بنا کرد.
جنگهای مرزهای
غربی سلوکیان
بالاخص با مصریان
در سال های 260 تا
253 ق.م که
به منظور دفاع
یا توسعه آبی
امپراتوری در
می گرفت ،
منابع غرب
امپراتوری
سلوکیان را
تحلیل برده و
وابسته به دریافت
کمک از ولایات
شرق امپراتوری
نمود.
آنتیوخوس
دوم پسر و
جانشین آنتیوخوس
اول
بعد
از مرگ آنتیوخوس
دوم در سال 236 ق.م
، میان "لائودیکه"
همسر آنتیوخوس
دوم و"برنیکه"
بیوه او که از
سوی برادرش
"بطلیموس
سوم" ، پادشاه
مصر حمایت می
شد جنگ خانگی
در گرفت. سپاهیان
مستقر در
"باکتریا" که
شامل
شمال خراسان
میشد به رهبری
سردارشان،
خاندان
سلوکوس را که
درگیر جنگ
داخلی بودند
فرو گذاشتند
(داخل جنگ
داخلی سلوکیان
نشدند) و اندیشیدند
که میتوانند
بتنهایی بر
پاهایشان بایستند.
پادشاهان
یونانی
"باکتریا" در
شمال شرقی
خراسان که
ثروتشان بیشمار
بود ، حدود 130
سال از قلمرو
خود در برابر
صحراگردان
دفاع میکردند
و اقوامی را
که مطیع خود
کردند حتی بیشتر
از اقوامی
بودند که
اسکندر مطیع
خود کرد،
بالاخص در
هند. و هنگامی
که "آندرا
گوراس"
شهربان سلوکی
پارت در مغرب
خراسان نیز سر
بر شورش
برداشت ، ولی
هم زمان ولایت
او مورد
تهاجم
قبیله
صحراگرد "پرنه"
به ریاست "ارشک"
یا "آرساکس"
قرار گرفت، مجبور
گردید تا
دوباره با
دربار سلوکی
به همکاری
بپردازد و بدین
وسیله توانست
موقتأ جلوی پیشروی
اشکانیان را
بگیرد...
شاه
بزرگ آنتیوخوس
سوم/ کبیر
"آنتیوخوس
سوم" در
سالهای 209 تا 205
ق.م لقب شاه
بزرگ را گرفته
و به تنهایی
توانست قدرت و
نفوذ خود را
در باختر و
شرق دور
امپراتوری
سلوکی ، به
تثبیت برساند
و نیروی مصر
را درهم شکند
و در سال 200 ق.م فلسطین
و فنیقیه
(لبنان) را
متصرف گردد ،
ولی دیری
نگذشت که در
سال 189 ق.م از رومیان
شکست خورد و
مغرب آسیای
کوچک را به
آنان وا گذاشت
و متصرفات شرق
نیز از دست
برفت ولی مغرب
ایران، از
جمله اکباتان
تا خلیج فارس
به او وفادار
ماند.
شاهنشاه
مهرداد اول
بانی عظمت
دولت اشکانیان
/ از 170 تا138 پیش از
میلاد
ظهور
امپراتوری
پارتیان/ با
شاهنشاهی
مهرداد یکم/
از 170 تا 138 قبل از
میلاد
در
سال های 223 و 162 ق.
م،
سرداران
مقدونی سرزمین
ماد کوشیدند
تا بر اورنگ و
تخت شاهی دست یابند.
ولی جنگهای
خانگی در سوریه،
سبب گردید که
اندکی پس از
سال 148 ق.م ، "ماد"
و در سال 141 ق.م، "بابل"
تسلیم پارتیان
گردد و این در
ایام
فرمانروایی
"مهرداد یکم" یا
"میترادات"
بود و از همین
سال پادشاهی
پارتیان یا
اشکانیان به
امپراتوری
مبدل گردید.
"دمتریوس
دوم" پسر "دمتریوس
اول" که بعد
از پدر
بپادشاهی
سرزمین "کماژن"
یا "کوماگنه"
رسید (از 145 تا 139
ق.م) و وقتیکه
رقیبش "تریفون"
رااز سوریه بیرون
راند، به
درخواست کوچ
نشینان یونانی
رهسپار ماد شد
و در سال 139 ق.م در
جنگی به اسارت
پارتیان
درآمد. و
برادرش "آنتیوخوس
هفتم" (از 139 تا
129 ق.م) توانست
بابل و ماد را
موقتأ پس بگیرد،
اما در سال 129 ق.م
در یک کشمکش
از تخت فرویش
کشیدند وبدین
ترتیب
فرمانروایی
سلوکیان در ایران
برای همیشه به
پایان رسید.
البته
دولت سلوکیان
پس از آنتیوخوس
سوم که کبیرش
خوانده اند ،
رو به زوال
نهاده بود و
ممالک تابعه
به مرور جدا
شدند تا
بالاخره
مملکت سلوکی
ها فقط منحصر
به سوریه شد و
آنهم در سال 64
قبل از میلاد
جزو امپراتوری
روم گردید.
منبع:
- بنقل از "میترا،
آیین
میتراییسم"
از سایت "zinati.eu".
................. ................. ...............
ايران
و مقدونيه در
زمان اسكندر
مقدونی
زمانی
كه نام
اسكندرمقدونی
بر زبانها جاری می شود لاجرم
اذهان به سوی
نوعی خوی وحشی
سير می كند. در
اينجا قصد
دارم کمی از
علايق اسكندر
نسبت به آداب
و فرهنگ و علم
ايرانيان آن
زمان صحبت به
ميان بياورم. اين
صحيح است كه
بخش قابل توجهی از فجايع
تاريخ به
اسكندر نسبت
داده می شود.
همچنين به آتش
كشيدن كاخ
عظيم
پرسپوليس كه
از نظر (بعضی) مورخين اين
عمل را نمی
توان به طور
قطع به اسكندر
نسبت داد.
اسكندری
كه در تمام
ادوار تاريخ
با نام و
خاطره ی بد
از او ياد می
شود زمانی
كه برای
كشورگشایی
وارد ايران
شد، پس از
مشاهده ی
علم و فرهنگ و
نحوه ی برخورد
دوستانه ی
دربار هخامنشی با مردمان
زيردست در
ايران و برتری
آن نسبت به
اين مقوله در
مقدونيه
آنچنان تحت تاثير
قرار گرفت كه
تقريبا در مدت
حضور چندين
ساله در ايران
هيچگاه با هيچ
ايرانی و
سردار وهيچ یک
از افراد
خانواده ی سلطنتی رفتاری
غير معقول
انجام نداد و حتی اين احترام
بعد از تغير
در شخصيت وی و
پيدايش خوی
وحشيگری
نيز ادامه
پيدا كرد.
اسکندر
شاگرد ارسطو
ارسطو میگوید: «در زندگی
نبايد متکی به اوهام
بود بلكه تنها
بايد به
نيروها يا
موجودات طبيعت
اتكا داشت، زيرا
فقط نيروها
و موجودات
طبيعت، بدون
چون و چرا
وجود دارد و
در طبيعت نيز،
هيچ نيرو و شیئی، جز برای مصلحتی خاص موجود
نيست و اگر
سنگ های یک
كوه بدون درخت
يا خاكهای یک
بيابان خشك و
لم يزرع ، در
نظر ما بدون
فايده جلوه می
كند از اين
جهت است كه
هنوز به منافع
آن پی نبرده ايم.»
اسكندر یکی از شاگردان
خوب ارسطو
بود. و احترام
خاصی برای اين
دانشمند قایل
بود، اسكندر
در تمام مدت
حضورش در
ايران تنها از
خواندن نامه ی
دو نفر ابراز
شادمانی می كرد یکی از
آنها ارسطو استاد
وی و ديگری آنتی پاتر
حكمران نظامی
مقدونيه كه
بعد از عزيمت
اسكندر حكمرانی آن
كشور را به
عهده داشت.
اسكندر
همواره به
سردارانش می
گفت كه مشرق
زمين با
مقدونيه
تفاوت بسيار
دارد، در
مقدونيه زمانی
كه از حدود
شهرها می
گذريم وارد
منطقه ی
وحشيان شده و
در اينجا هر
قدر در داخل
اراضی پيش روی
كنيم شهر و
قريه ديده می
شود كه بعضی از آنها
قدمت چند صد
ساله دارند. اسكندر
اعتقاد داشت
كه ايرانيان
چون در اينجا
زندگی كرده و محيط
غم بار
مقدونيه را
نديده اند قدر
مملكت خود را نمی دانند. از
نظر او اين خاک
زيباترين خاکی
بود كه خداوند
نبوغ به نوع
بشر عطا نموده
بود. وی
همچنين به زندگی
در سرزمين
پارس علاقه ی
بسيار نشان می
داد.
سرداران اسكندر
ابراز می
داشتند كه زمانی
كه در مقدونيه
بودند آنجا را
مملکتی عظيم می
دانستند اما
اينك هر ولايت
از ايران خود
يك مقدونيه به
شمار می رود و
در نظر آنها
ايرانيان وطن
پرست ترين ملل
جهان بودند. ديدن
سدها و چرخ های
مخصوصی كه
آبها را از
رودخانه ها به
مزارع پيوند می
داد و كانال
های حفر شده
اسكندر را
متعجب ساخته
بود. اين تعجب
راجع به بابل
نيز وجود
داشت، مهندسی
ساختمانهای
چندين طبقه
جهت استفاده
در فصل گرما
كه هوای
خنك را به
داخل ساختمان
هدايت می
كرد همه و همه
موجبات شگفتی وی را فراهم
نموده بود. ارسطو
به اسكندر
راجع به بين
النهرين و
منابع طبیعی و حياتی
آن بسيار گفته
بود اما در
نظر اسكندر،
ارسطو
در اين زمينه
كمتر از آنچه
كه در واقع وجود
داشت می دانست. اسكندر
از اين جهت
نيز بسيار در
شگفت بود كه
در ايران كه
جزو مناطق خشك
و بی آب محسوب می
شود چگونه به
اين ميزان
آبادانی
وجود دارد. و
مزارع بدون
بارندگی
آبياری می
شود، پاسخ
ايرانيان در
مقابل اين
موضع اين بود:
مواهبی كه خداوند
به بشر عطا
نموده و همه ی
عناصر پاک طبيعت بايد
مورد استفاده
قرار گيرند تا
سبب سعادت
انسان در همه ی
ادوار گردند. ايرانيان
آن زمان مسئله
ی آبياری را
توسط كاريز و
چاه انجام می
دادند كه در
نظر اسكندر
امری شگفت آور
بود. در آن
زمان حتی
ايرانيان آب
مورد استفاده
برای زمانی كه
بارندگی
نبود را به
وسيله ی
احداث درياچه
های مصنوعی
فراهم
ميكردند. در
سرزمين ايران
آن زمان زراعت
به نسبت زمان
خود كاملا پيش
رفته بود زيرا
در ايران اين
كار توسط
حيوانات از
قبيل گاوها و
گاو آهن انجام
می شد در حالی
كه در سرزمين
اسكندر اين
كار همچنان
توسط نيروی
انسانی انجام می
شد.
اسكندر
در زمان اقامت
در ايران با
منجمين
همنشين ميشد و
از اين مجالس
استفاده می
كرد وی از ايرانيان
در مورد
ستارگان پرسش
هایی
می نمود، مثلا
را جع به اين
كه آيا
ايرانيان به
دخالت ستارگان
در سرنوشت
انسانها
اعتقاد دارند
يا نه؟ پاسخ
ايرانيان به
اين پرسش منفی بود و برای
ستارگان چنين
قدرتی قایل
نبودند و آنها
را دخيل در
سرنوشت
انسانها نمی
دانستند، اما
اسكندر ابراز می
داشت كه در
سرزمين وی
چنين اعتقاداتی
وجود دارد.
اسكندر
در طول حضورش
در ايران نامه
ای به ارسطو
نوشت و از وی
در خواست كرد
كه به ايران
سفر كند و چيز
های ديدنی را
ببيند و شنيدنی
ها را بشنود و
اگر خود نمی
تواند بيايد
شاگرد خويش را
به ايران
بفرستد. ارسطو
در جواب نوشت:
من نمی توانم
بيايم ولی
برادرزاده ی
خويش «كاليس
تنس»
را
فرستادم.
هارولد
لمب نويسنده ی
كتاب قدم به
قدم با اسكندر در
كشور ايران می
گويد: «اشتباهی
كه مورخين می
نمايند اين
است كه تصور می
كنند كه حمله ی
اسكندر به
ايران حمله ی یک ملت متمدن
به یک ملت نيمه
متمدن بوده
است، اين
اشتباه بايد
تصحيح شود و
همه بدانند كه
ملت مقدونيه
در قبال
ايرانيان يك
ملت تقريبا وحشی محسوب می
شدند و
ايرانيان در آن
عصر از متمدن
ترين ملل جهان
بودند.»
همچنين می
گويد: مقدونی
ها فقط دو چيز می
دانستند، یکی
جنگ و ديگری
نوعی زراعت بدوی، كه
جز گندم و جو و
انواع خاصی
از درختان چيز
ديگری نمی
توانستند
بكارند، زمانی
كه وارد ايران
شدند و وضع
ملت ايران را
ديدند و
مزارع، باغها، سيستم
آبياری
ايرانيها و
قنوات را
مشاهده
نمودند و آداب
و رسوم و علم و
فرهنگ و البسه
ی در خور ايرانيان
را ديدند
دريافتند كه
بسيار از ايرانيها
عقب هستند. مقدونی
ها گاه آنقدر
در استفاده از
طبيعت افراط می
ورزيدند كه
بيمار می
شدند.
اسكندر
تا زمانی
كه بر ايران
فاتح نگشته
بود غروری
نداشت، اما
مورخين می
گويند كه پس
از فتح ايران
به اين دليل
كه توانسته
بود بر چنان ملتی با چونان فرهنگی غلبه پيدا
كند ، مغرور
شد.
ارسطو
همچنان كه
گفته شد
برادرزاده ی
خود
«كاليس
تنس»
را با یک
نامه به همراه
یکی از فلاسفه ی
زمان «آناخاركوس» به
ايران فرستاد. نامه
ای كه ارسطو
برای اسكندر
نوشته بود
نامه ای
بود علمی كه
در آن بحث از
ماوراءالطبيعه
می شد و
يونانيان
ماوراءالطبيعه
را با نام «متا
فيزيك» می
خواندند، بايد
دانست كه
ارسطو در دو
علم بصير بود،
یکی
«فيزيك» یعنی علوم طبیعی و ديگری در «متا
فيزيك» یعنی علوم ماوراءالطبيعه. مقصود
از علوم طبیعی كه ارسطو در
آن استاد بود، عبارت
است از: علم
فيزیک
(علم
اشياء) و
علم شیمی (خواص
باطنی اشياء) و
جانور شناسی
و گياه شناسی
و زمين شناسی
و غيره. مقصود
از علوم
ماوراءالطبيعه
عبارت است از
شناسایی
روح كه علمی است كه با
مقياس ها و
معلومات علمی عادی نمی
توان بدان پی
برد. هم چنين
شناسایی
خالق هستی نيز
جزء علوم
ماوراءالطبيعه
است.
بعد از
پنج سال اقامت
در ايران نامه
ی ارسطو به
اسكندری
رسيده بود كه
در حال حاضر
به طور کلی
تغيير كرده
بود چيزهایی
ديده و شنيده
بود كه ارسطو
از هيچكدام
آنها اطلاعی
نداشت. مثلا
اسكندر می
دانست كه روح
ارسطو از
چيزهایی
مثل آنقوزه و
يا كتيرا خبر
ندارد و حتی
تصوری هم نسبت
به اين چيزها
ندارد. و حتی نمی داند،
گورخر چه نوع
حيوانی است و ... پنج
سال قبل
اسكندر بسيار
علا قه داشت
كه از اخبار
كيسه (دانشگاه
آن زمان در
مقدونيه) بداند، اما
هم اكنون پس
از پنج سال آن
قدر مطالب
جالب
توجه از
دانشمندان
شرق شنيده بود
كه گفتگوی
كيسه در نظرش
مبتذل جلوه می
نمود. حتی پس
از رويت زيبایی
شرق مفهوم
زيبایی گذشته
در نظرش
متزلزل شده
بود. و آنچه
از نظر ارسطو
زيبایی محسوب می
شد برای وی
مفهومی نداشت.
حال پس از
پنج سال نامه
ای
علمی برای
اسكندر از
جانب ارسطو
رسيده بود، و
در نامه بحثی طولانی
در خصوص «حركت
در آورنده ی
دایمی خود كه حركت
ندارد» يا «محرک
دایمی بدون حركت» كرده
بود. مطلبی كه
هنوز پس از
بيست و اندی
قرن هنوز بين
علما مورد بحث
است كه آيا
ممكن است كه
محرکی موجود باشد
كه خود فاقد
حركت باشد. اين
مسئله یکی
از آن مسایلی
بود كه فلسفه ی
ارسطو به
دنبال آن بود. اسكندر
پنج سال از
فلسفه دور بود
و به دليل ديدن
علم ملموس در
ايران، ذوق وی
تغيير كرده
بود به همين
جهت چيزی از
اين نامه سر
در نياورد و
در جواب ارسطو
نوشت: «نامه ای
كه شما نوشته
ايد به نظر می
رسد كه فقط در خور
فهم خواص است
و پس از اين
نامه ها و
رساله های
خود را به
گونه ای
بنويسيد كه
همه ی مردم
بتوانند از آن
بهره ببرند.»
كاليس
تنس
برای وی از
مقدونيه
اخباری
آورده بود كه
به دليل اوضاع
بد جامعه آن
زمان مقدونيه
و وجود ثروت و
علوم و فرهنگ غنی در ايران و
به طور کلی
مشرق زمين سبب
شده كه
يونانيان
تصميم به مهاجرت
به اين نقاط بگيرند. كاليس
تنس
برادرزاده ی
ارسطو جزو
فلاسفه ای
بود كه آنها
را سوفليست یعنی سوفسطایی می خواندند. این
گونه فلاسفه
اشخاصی بودند
كه اعتدال طبیعی را مضمن
سعادت می
دانستند. اما
اين كلمه به
مرور زمان
تغيير معنی پيدا كرده و
به معنی
منفی بافی
در آمده است. به
هر شكل كاليس
تنس هم از
ديدن هر چيزی
ابراز شگفتی می نمود.
به هر شكل
دوران سپری
شد و اسكندر
پس از فتوحات
و وحشی گری هایی
كه در خاكهای
مختلف انجام
داد قصد
بازگشت به
مقدونیه را
نمود ٬ وی در
مسیر بازگشت
به مقدونیه در
بابل درگذشت و
هيچگاه
نتوانست به
آرزوی خود
برسد و همچون
كورش یک
امپراطوری
تشكيل دهد كه
همه در آن
احساس آزادی و
استقلال
داشته باشند. اما
یکی از فوايدی
كه اين سفرها
برای اسکندریان
داشت اين بود
كه علوم بسياری
از قبيل گياه
شناسی، نجوم، سد
سازی و مهندسی و...
و همچنين
فرهنگ بسيار غنی را به همراه
خود به
سرزمينشان
بردند.
منبع:
-
وبلاگ مشترک
"دانشجویان
درس تاریخ و
فلسفه علم
استاد علی
جعفری" یا " hosc.blogfa.com"؛
نويسنده:
سعيده كريم
نژاد و با
اقتباس از
كتاب: قدم به
قدم با اسكندر
در كشور
ايران، نوشته ی
هارولد لمب،
ترجمه ی
ذبيح الله
منصوری.
(این
نوشتار تکمیل
خواهد شد)
(پژوهش،
گردآوری، تدوین
و پیرایش از
سروش آذرت/ 4 و 5 تیرماه
1392 / 25 و 26 یونی 2013 میلادی)
................. ................. ............... ............... ............
با
تشکر از سایت
"لغت نامه
دهخدا" یا " loghatnaameh.org"
و از سایت " wikiarya.com"
و از سعیده کریم
نژاد از سایت " hosc.blogfa.com " و از سایت " de.academic.ru"
/ سایت خانه و
خاطره / سروش
آذرت / 4 تیر 1392 / 25 یونی
2013 میلادی/