با
سلام.
به
سایت خانه و
خاطره خوش
آمدید.
دکتر
علی شریعتی
مزینانی
دکتر علی
شریعتی؛
علی
شریعتی
(از 1312 تا 1356
خورشیدی)
علی
شریعتی در دوم آذرماه
1312 خورشیدی
در دهكده
مزينان از
توابع سبزوار
به دنيا آمد. اولين
معلم او پدرش،
محمد تقی
شریعتی
بود.
او دوران دبستان
و دبيرستان را
در مشهد
گذراند و از
سال نهم تحصيل
وارد دانشسرای
مقدماتی
شد و پس از دو
سال فارغالتحصيل
شد و در دهات
اطراف مشهد به
آموزگاری
پرداخت. و طی
پنج سال موفق
به اخذ
ديپلم و
ليسانس گرديد.
شریعتی در
دبيرستان با یک
رشته تحركات
سياسی از طريق «كانون نشر
حقايق اسلامی»
كه پدرش مؤسس
آن بود آشنا
شد و از همان
سالها فعاليت های سياسی بر ضد
رژيم (محمد رضا شاه
پهلوی) را
آغاز كرد.
دوران
تحصيلات او در
دانشگاه با اوج
مبارزات ملت ايران با
انگلستان به
هنگام نخست وزيری
دكتر مصدق
مصادف بود كه
در آن زمان او
در خراسان
از سران نهضت ملی محسوب میشد.
پس از كودتای 28
مرداد 1332
خورشیدی،
شریعتی مبارزات مخفی را
عليه رژيم شاه
آغاز كرد. او
در 1334 خورشیدی
اولين
اثر خويش را
تحت عنوان
«مكتب واسطه، اسلام»
انتشار داد و
در 1336 خورشیدی
به همراه
عده ديگری
دستگير و به
مدت 29 روز در تهران زندانی
شد. پس از آزادی
از زندان
تحصيلاتش را
ادامه داد و
سرانجام در 1338 خورشیدی
با بورس
تحصیلی عازم
فرانسه شد. او
در اروپا با
سازمان های
انقلابی
متعلق به
كشورهای اسلامی
همكاری می
كرد.
شریعتی از
بنيانگذاران
نهضت آزادی
ايران در خارج
از كشور بود.
فعاليتهای
شریعتی
در خارج
از كشور فقط
محدود به
مسائل ايران
نبود. او
همكاری صميمانه ای
با نهضتهای
آزاديبخش و
جنبشهای
آزاديخواهانه
كشورهای
ديگر چون
كنگو، الجزاير
و فلسطين
داشت؛ وی در
تظاهرات آنان
حضور يافت و
به زندان سيته
فرانسه افتاد.
شریعتی مقالههای
زيادی عليه
امپرياليسم و
صهيونيسم
نگاشت و حتی
در جمعآوری كمكهای مالی
برای جبهه
آزاديبخش
فلسطين حضوری
فعال داشت. او طی
اقامتش در
فرانسه با نويسندگانی
چون لویی
ماسينيون (كه
استادش بود)،
شوارتز، ژان
پل سارتر،
هانری لوموز، كوكتر آشنا
شد و فلسفه
غرب و جامعه شناسی
آموخت. زندگيش
در پاريس
همراه با
قناعت و فقر
بود، چنانكه
با همسر و سه
فرزندش در یک
اتاق میزيست.
پس از پايان
تحصيلات و اخذ دكترا
در جامعهشناسی
و تاريخ اسلام
از دانشگاه
سوربن، در
تابستان 1343 خورشیدی
به ايران
بازگشت. اما
در مرز به جرم
فعاليت عليه حكومت
دستگير شد و
مدت یک ماه به زندان
افتاد.
شریعتی
در حسینیه
ارشاد؛
حسینیه
ارشاد و دکتر
علی شریعتی
اقدامات
سازنده شریعتی از زمان
استادی
دانشكده
ادبيات
دانشگاه مشهد- 1345ـ شروع شد و
سرانجام كارش
به حسينيه
ارشاد و آشنایی
با استاد مرتضی مطهری
كشيد و
آوازه شهرتش
در همه جا
پيچيد. نتيجه
درسهای شریعتی در حسينه
ارشاد انتشار
تهمتها و
فحاشيها از سوی
رژيم شاه نسبت
به وی بود و
سرانجام نيز
حسينيه ارشاد
تعطيل و شریعتی متواری
گرديد. شریعتی به دنبال
دستگيری
پدرش ناگزير
خود را معرفی
كرد
(اواخر
تابستان 1353
خورشیدی)
و 18 ماه
مورد شكنجه و
آزار قرار
گرفت. وی
سرانجام در شب
عيد سال 1354 خورشیدی از زندان
آزاد شد، ولی
هميشه تحت نظر
بود.
شریعتی در 26
ارديبهشت 1356 خورشیدی
با
گذرنامه «علی
مزينانی»
از ايران خارج
شد و یک ماه
بعد در 29 خرداد
همان سال (1356
خورشیدی) به
طور نامعلومی
در شهر «ساوت
همپتون Southampton» انگلستان
درگذشت. جسدش
را به سوريه
حمل كردند و
در 6 تيرماه 1356 خورشیدی
در كنار
حرم حضرت زينب
(س) دفن كردند.
آثار شریعتی در تيراژهای
بسيار بالا به
چاپ رسيده است.
شریعتی
بهمراه همسر و
فرزندانش: تصویر
از پایگاه
اطلاع رسانی
علی شریعتی؛
علی
شریعتی ، سال
های کودکی و
نوجوانی
دکتر
در کاهک متولد
شد. مادرش زنی
روستایی و پدرش
مردی اهل قلم
و مذهبی بود.
سال های کودکی
را در کاهک
گذراند. افراد
خاصی در این
دوران بر او
تاثیر
داشتند، از
جمله: مادر،
پدر، مادر بزرگ
مادری و پدری
و ملا زهرا
(مکتب دار ده
کاهک).
دکتر
در سال 1319- در سن
هفت سالگی و
قبل از اشغال
ایران توسط
متفقین- در
دبستان ابنیمین
در مشهد، ثبت
نام کرد اما
به دلیل اوضاع
سیاسی و تبعید
رضاخان و
اشغال کشور
توسط متفقین،
استاد (محمد
تقی پدر دکتر
شریعتی)،
خانواده را
بار دیگر به کاهک
فرستاد. دکتر
پس از برقراری
صلح نسبی (پس
از اشغال
ایران) در
مشهد به ابنیمین
برمیگردد.
در اواخر دوره
دبستان و
اوائل دوره
دبیرستان رفت
و آمد او و
خانواده به ده
به دلیل مشغولیتهای
استاد کم میشود.
در این دوران
تمام سرگرمی
دکتر مطالعه و
گذراندن
اوقات خود در
کتاب خانه پدر
بود (از این
کتابخانه در
مشهد اکثر
روشنفکران
مذهبی و حتی
رهبران غیر
مذهبی
استفاده برده
اند) . دکتر در 16
سالگی سیکل
اول دبیرستان
(کلاس نهم
نظام قدیم) را
به پایان
رساند و وارد
دانشسرای
مقدماتی شد.
او قصد داشت
تحصیلاتش را
ادامه دهد.
اولین بازداشت
1331
در
سال 1331 ، اولین
بازداشت او رخ
داد و این
اولین رویارویی
او و نظام
حکومتی بود.
این بازداشت
طولانی نبود
ولی تاثیرات
زیادی در
زندگی آینده
او گذاشت. در
این زمان فصلی
نو در زندگی
او آغاز شد، فصلی
که به تدریج
از او
روشنفکری
مسئول و حساس نسبت
به سرنوشت
ملتش ساخت.
آغاز کارآموزی
با
گرفتن دیپلم
از دانش سرای
مقدماتی،
دکتر در ادارهی
فرهنگ
استخدام شد.
ضمن کار، در
دبستان کاتبپور
در کلاس های
شبانه به
تحصیل ادامه
داد و دیپلم
کامل ادبی
گرفت. در همان
ایام در کنکور
حقوق نیز شرکت
کرد. دکتر به
تحصیل در رشته
فیزیک هم
ابراز علاقه
میکرد، اما
مخالفت پدر،
او را از
پرداختن بدان
باز داشت.
دکتر در این
مدت به نوشتن
چهار جلد کتاب
دوره ابتدایی
پرداخت. این
کتابها در
سال 1335 ، توسط
انتشارات و
کتابفروشی
باستان مشهد
منتشر و چند
بار تجدید چاپ
شد و تا چند
سال در مقطع
ابتدایی آن
زمان تدریس شد.
در سال 1334 ، با
باز شدن
دانشگاه علوم
و ادبیاتانسانی
در مشهد، دکتر
و چند نفر از
دوستانشان برای
ثبت نام در
این دانشگاه
اقدام کردند.
ولی به دلیل
شاغل بودن و
کمبود جا
تقاضای آنان
رد شد. دکتر و
دوستانشان
همچنان به
شرکت در این کلاسها
به صورت آزاد
ادامه دادند.
تا در آخر با
ثبت نام آنان
موافقت شد و
توانستند در
امتحانات آخر
ترم شرکت
کنند. در این
دوران دکتر به
جز تدریس در
دانشگاه طبع
شعر نوی خود
را میآزمود.
هفته ای یک
بار نیز در
رادیو برنامه
ادبی داشت و
گهگاه
مقالاتی نیز
در روزنامه
خراسان چاپ میکرد.
در این دوران
فعالیتهای
او همچنان در
نهضت مقاومت
ادامه داشت ولی
شکل
ایدئولوژیک
به خود نگرفته
بود.
ازدواج (تیر
1347 خورشیدی) ؛ بورس
دولتی برای
ادامه تحصیل
در
تاریخ 24
تیرماه سال 1347
با پوران
شریعت رضوی،
یکی از
همکلاسیهایش
ازداوج کرد.
دکتر در این
دوران روزها
تدریس میکرد
و شب ها را روی
پایاننامهاش
کار میکرد.
زیرا میبایست
سریعتر آن را
به دانشکده
تحویل میداد.
موضوع تز او،
ترجمه کتاب
«در نقد و ادب»
نوشته مندور
(نویسنده
مصری) بود. به
هر حال دکتر
سر موقع رسالهاش
را تحویل داد
و در موعد
مقرر از آن
دفاع کرد و
مورد تایید
اساتید
دانشکده قرار
گرفت. بعد از
مدتی به او
اطلاع داده شد
بورس دولتی
شامل حال او
شده است. پس به
دلیل شناخت
نسبی با زبان
فرانسه و
توصیه اساتید
به فرانسه
برای ادامه
تحصیل مهاجرت
کرد.
دوران
اروپا ؛ بحران
الجزائر
عطش
دکتر به
دانستن و
ضرورتهای
تردید
ناپذیری که وی
برای هر یک
از شاخههای
علوم انسانی
قائل بود، وی
را در انتخاب
رشته مردد میکرد.
ورود به فرانسه
نه تنها این
عطش را کم
نکرد، بلکه بر
آن افزود. ولی
قبل از هر
کاری باید
جایی برای سکونت
مییافت و
زبان را به
طور کامل میآموخت.
به این ترتیب
بعد از جست و
جوی بسیار توانست
اتاقی اجاره
کند و در
موسسه آموزش
زبان فرانسه
به خارجیان
(آلیس) ثبت نام
کند. پس روزها
در آلیس زبان
میخواند و شبها
در اتاقش
مطالعه می کرد
و از دیدار با
فارسیزبانان
نیز خودداری
می نمود. با
این وجود تحصیل
او در آلیس
دیری نپایید.
زیرا وی نمیتوانست
خود را در
چارچوب خاصی
مقید کند، پس
با یک کتاب
فرانسه و یک
دیکشنری
فرانسه به
فارسی به کنج اتاقش
پناه میبرد.
وی کتاب
«نیایش» نوشته
الکسیس کارل
را ترجمه میکرد.
فرانسه در آن
سالها کشور
پرآشوبی بود.
بحران
الجزائر از
سالها قبل
آغاز شده بود.
دولت خواهان
تسلط بر الجزائر
بود و
روشنفکران
خواهان پایان
بخشیدن به آن.
این بحران به
دیگر کشورها
نیز نفوذ کرده
بود.
تحصیلات و
اساتید
دکتر
در آغاز
تحصیلات،
یعنی سال 1338 ، در
دانشگاه سوربن،
بخش ادبیات و
علوم انسانی
ثبت نام کرد.
وی به پیشنهاد
دوستان و
علاقه شخصی به
قصد تحصیل در
رشته جامعه
شناسی به
فرانسه رفت.
ولی در آنجا
متوجه شد که
فقط در ادامه
رشته قبلیاش
میتواند
دکتراییش را بگیرد.
پس بعد از
مشورت با
اساتید،
موضوع رسالهاش
را کتاب
«تاریخ فضائل
بلخ»، اثری
مذهبی، نوشته
صفیالدین
قرار داد. بعد
از این ساعتها
روی رسالهاش
کار میکرد.
دامنه
مطالعاتش
بسیار گسترده
بود. در واقع
مطالعاتش
گستردهتر از
سطح دکترایش
بود. ولی کارهای
تحقیقاتی
رسالهاش کار
جنبی برایش
محسوب می شد.
درسها و
تحقیقات اصلی
دکتر، بیشتر
در دو مرکز
علمی انجام می
شد. یکی در
کلژدوفرانس
(کالج فرانسه)
در زمینه
جامعه شناسی
و دیگر در
مرکز تتبعات
عالی در زمینه
جامعه شناسی
مذهبی.
پیوستن به
جمع جوانان نهضت
آزادی اروپا
دکتر
در اروپا، به
جمع جوانان نهضت
آزادی پیوست و
در فعالیتهای
سازمانهای
دانشجویی
ایران در
اروپا شرکت میکرد.
در سالهای 1340
تا 1341 ، در کنگرهها
حضور فعال
داشت. دکتر در
این دوران در
روزنامههای
ایران آزاد،
اندیشه جبهه
در آمریکا و
نامه پارسی
حضور فعال
داشت. ولی به تدریج
با پیشه گرفتن
سیاست صبر و
انتظار از سوی
رهبران جبهه،
انتقادات دکتر
از آنها شدت
یافت و از
آنان قطع امید
کرد و از روزنامه
استعفا داد.
در
سال 1341 ، دکتر با
خواندن کتاب
«دوزخیان روی
زمین»، نوشته
فرانس فانون
با اندیشه های
این نویسنده
انقلابی آشنا
شد و در چند
سخنرانی برای
دانشجویان از
مقدمه آن که
به قلم ژانپل
سارتر بود،
استفاده کرد.
دکتر
در سال 1963
میلادی/ 1342 ، از
رساله خود در
دانشگاه دفاع
کرد و با درجه
دکترای تاریخ
فارقالتحصیل
شد. از این به
بعد با
دانشجویان در
چایخانه
دیدار میکرد
و با آنان در
مورد مسائل
بحث و گفتگو
میکرد.
معمولا جلسات
سیاسی هم در
این محلها
برگزار میشد.
سال 1343 ، بعد از
اتمام
تحصیلات و قطع
شدن منبع مالی
از سوی دولت،
دکتر علیرغم
خواسته درونی
و پیشنهادات
دوستان از راه
زمینی به
ایران برگشت.
وی با دانستن
اوضاع سیاسی-
فرهنگی ایران
بعد از سال 1340 ،
که به کسی چون
او- با آن
سابقه سیاسی-
امکان تدریس
در دانشگاهها
را نخواهند
داد و نیز علیرغم
اصرار دوستان
هم فکرش مبنی
بر تمدید اقامت
در فرانسه یا
آمریکا، برای
تداوم جریان
مبارزه در
خارج از کشور،
تصمیم گرفت که
به ایران باز
گردد. این
بازگشت برای
او، عمدتاً
جهت کسب شناخت
عینی از متن و
اعماق جامعه
ایران و تودههای
مردم بود،
همچنین
استخراج و
تصفیه منابع فرهنگی،
جهت تجدید
ساختمان مذهب.
از بازگشت
1341 خورشیدی تا
دانشگاه
دکتر
سال 1343 ، به
ایران برگشت و
در مرز دستگیر
شد. حکم دستگیری
از سوی ساواک
بود و متعلق
به 2 سال پیش،
ولی چون دکتر
سال 1341 ، از
ایران از طریق
مرزهای
هوایی خارج و
به فرانسه
رفته بود، حکم
معلق مانده
بود. پس اینک
لازمالاجرا
بود. پس بعد از
بازداشت به
زندان غزلقلعه
در تهران
منتقل شد.
استادیاری
رشته تاریخ (1345
خورشیدی)
اوایل
شهریور همان
سال بعد از
آزادی به مشهد
برگشت. بعد از
مدتی با درجه
چهار
آموزگاری
دوباره به اداره
فرهنگ بازگشت.
تقاضایی هم
برای دانشگاه
تهران فرستاد.
تا مدت ها
تدریس کرد، تا
بالاخره در
سال 1344 ، بار
دیگر، از طریق
یک آگهی برای
استادیاری رشته
تاریخ در
تهران
درخواست داد.
در سر راه تدریس
او مشکلات و
کارشکنیهای
بسیاری بود.
ولی در آخر به
دلیل نیاز
مبرم دانشگاه
به استاد
تاریخ،
استادیاری او
مورد قبول
واقع شد و او
در دانشگاه
مشهد شروع به
کار کرد. سالهای
1345 تا 1348 ، سالهای
نسبتاً آرامی
برای خانوادهی
او بود. دکتر
بود و کلاسهای
درسش و
خانواده.
تدریس در
دانشکدهی
ادبیات مشهد،
نویسندگی و
بقیه اوقات
بودن با
خانوادهاش
تمام کارهای
او محسوب میشد.
دوران
تدریس
از
سال 1345 ، دکتر به
عنوان
استادیار
رشته تاریخ،
در دانشکده
مشهد،
استخدام میشود.
موضوعات
اساسی تدریسش
تاریخ ایران،
تاریخ و تمدن
اسلامی و
تاریخ تمدنهای
غیر اسلامی
بود. از همان
آغاز، روش
تدریسش،
برخوردش با
مقررات
متداول
دانشکده و
رفتارش با
دانشجویان،
او را از
دیگران
متمایز میکرد.
بر خلاف رسم
عموم اساتید
از گفتن جزوه
ثابت و از پیش
تنظیم شده
پرهیز میکرد.
دکتر، مطالب
درسی خود را
که قبلاً در
ذهنش آماده
کرده بود،
بیان میکرد و
شاگردانش
سخنان او را
ضبط میکردند.
این نوارها به
وسیله
دانشجویان
پیاده میشد و
پس از تصحیح،
به عنوان جزوه
پخش میشد. از
جمله، کتاب
اسلام شناسی
و کتاب تاریخ
تمدن از همین
جزوات هستند.
اغلب
کلاس های او
با بحث و
گفتگو شروع میشد.
پیش میآمد
دانشجویان
بعد از شنیدن
پاسخهای او
بیاختیار
دست میزدند.
با دانشجویان
بسیار مانوس،
صمیمی و دوست
بود. اگر وقتی
پیدا میکرد
با آنها در
تریا چای میخورد
و بحث میکرد.
این بحثها
بیشتر بین
دکتر و
مخالفین
اندیشههای
او در میگرفت.
کلاسهای او
مملو از جمعیت
بود.
دانشجویان
دیگر رشتهها
درس خود را
تعطیل میکردند
و به کلاس او
میآمدند.
جمعیت کلاس آن
قدر زیاد بود
که صندلیها
کافی نبود و
دانشجویان
روی زمین و
طاقچههای
کلاس، مینشستند.
در گردشهای
علمی و تفریحی
دانشجویان
شرکت میکرد.
او با شوخیهایشان،
مشکلات
روحیشان و عشقهای
پنهان میان
دانشجویان
آشنا بود.
چاپ کتاب
«کویر» (1347
خورشیدی)
سال
1347 ، کتاب «کویر»
را چاپ کرد.
حساسیت، دقت و
عشقی که برای
چاپ این کتاب
به خرج داد،
برای او، که
در امور دیگر
بیتوجه و بینظم
بود، نشانگر
اهمیت این
کتاب برای او
بود. (کویر
نوشتههای
تنهایی اوست).
در
فاصله سال های
تدریسش،
سخنرانیهایی
در دانشگاهای
دیگر ایراد میکرد،
از قبیل
دانشگاه آریامهر
(صنعتیشریف)،
دانشسرای
عالی سپاه،
پلیتکنیکتهران
و دانشکده نفت
آبادان.
مجموعه این
فعالیتها
سبب شد که
مسئولین
دانشگاه
درصدد برآیند
تا ارتباط او
را با
دانشجویان
قطع کنند و به
کلاسهای وی
که در واقع به
جلسات سیاسی-
فرهنگی، بیشتر
شباهت داشت،
خاتمه دهند.
پس دکتر، با
موافقت
مسئولین
دانشگاه، به
بخش تحقیقات
وزارت علوم در
تهران، منتقل
شد. به دلائل اداری
دکتر به عنوان
مامور به
تهران اعزام
شد و موضوعی
برای تحقیق به
او داده شد،
تا روی آن کار
کند. به هر حال
عمر کوتاه
تدریس
دانشگاهی دکتر،
به این شکل به
پایان میرسد.
بنیان حسینیه
ارشاد (1346
خورشیدی)
این
دوره از زندگی
دکتر، بدون
هیچ گفتگویی
پربارترین و
درعین حال پر
دغدغهترین
دوران حیات
اوست. او در
این دوران، با
سخنرانیها و
تدریس در
دانشگاه،
تحولی عظیم در
جامعه به وجود
آورد. این
دوره از زندگی
دکتر به دوران
حسینیه ارشاد
معروف است.
حسینیه ارشاد
در سال 1346 ، توسط
عدهای از
شخصیتهای
ملی و مذهبی،
بنیان گذاشته
شده بود. هدف ارشاد
طبق اساسنامهی
آن عبارت بود
از تحقیق،
تبلیغ و تعلیم
مبانی اسلام.
از
بدو تاسیس
حسینیه ارشاد
در تهران، از
شخصیتهایی
چون آیتلله
مطهری دعوت میشد
تا با آنان
همکاری کنند.
بعد از مدتی
از طریق استاد
شریعتی (پدر
دکتر) که با
ارشاد همکاری
داشت، از دکتر
دعوت شد تا با
آنان همکاری
داشته باشد.
در سالهای
اول همکاری
دکتر با
ارشاد، به علت
اشتغال در
دانشکده
ادبیات مشهد،
ایراد
سخنرانیهای
او مشروط به
اجازه
دانشکده بود،
برای همین
بیشتر سخنرانیها
در شبجمعه
انجام میشد،
تا دکتر
بتواند روز
شنبه سر کلاس
درس حاضر
باشد. پس از
چندی همفکر
نبودن دکتر و
بعضی از مبلغین،
باعث بروز
اختلافات جدی
میان مبلغین و
مسئولین
ارشاد شد. در
اوائل سال 1348 ،
این اختلافات
علنی شد و از
هیئت امناء
خواسته شد که
دکتر دیگر در
ارشاد
سخنرانی نکند.
اما بعد از
تشکیل جلسات و
نشستهایی،
دکتر باز هم
در حسینیه
سخنرانی کرد.
هدف دکتر از
همکاری با
ارشاد، تلاش
برای پیش برد اهداف
اسلامی بود.
سخنرانیهای
او، خود گواهی
آشکار بر این
نکته است. در سخنرانیها،
مدیریت سیاسی
کشور به شیوهای
سمبلیک مورد
تردید قرار میگرفت.
در اواخر سال 1348 ،
حسینیه
ارشاد،
کاروان حجی به
مکه اعزام میکند
تا در پوشش
اعزام این
کاروان به
مکه، با دانشجویان
مبارز مقیم در
اروپا،
ارتباط برقرار
کنند.
«آری این
چنین بود
برادر»
دکتر
با وجود ممنوعالخروج
بودن، با تلاشهای
بسیار، با
کاروان همراه
می شود. تا سال 1350
، دکتر همراه
با کاروان
حسینیه، سه
سفر به مکه رفت
که نتیجه آن
مجموعه
سخنرانیهای
میعاد با
ابراهیم و
مجموعه
سخنرانیها
تحت عنوان حج
در مکه بود،
که بعدها به
عنوان کتابی
مستقل منتشر
شد. پس از
بازگشت از
آخرین سفر در
راه برگشت به
مصر رفت، که
این سفر رهآورد
زیادی داشت،
از جمله کتاب
«آری این چنین
بود برادر».
در
سالهای 1349 تا 1350 ،
دکتر بسیار
پرُکار بود.
او میکوشید،
ارشاد را از
یک موسسه
مذهبی به یک
دانشگاه
تبدیل کند. از
سال 1350 ، شب و
روزش را وقف
این کار میکند،
در حالی که در
این ایام در
وزارت علوم هم
مشغول بود. به
مرور زمان،
حضور دکتر در
ارشاد، باعث
رفتن برخی از
اعضا شد، که
باعث به وجود
آمدن جوی یکدستتر
و همفکرتر
شد. با رفتن
این افراد،
پیشنهادهای
جدید دکتر،
قابل اجرا شد.
دانشجویان
دختر و پسر،
مذهبی و غیر
مذهبی و از هر
تیپی در کلاسهای
دکتر شرکت میکردند.
در ارشاد،
کمیتهیی
مسئول
سازماندهی
جلسات و
سخنرانیها
شد. به دکتر
امکان داده شد
که به کمیتههای
نقاشی و
تحقیقات نیز
بپردازد.
انتقادات پیرامون
مقالات دکتر و
استفاده از
متون اهل تسنن
در تدوین
تاریخ اسلام
و همچنین حضور
زنان در
جلسات،
گذاشتن جلسات
درسی برای
دانشجویان
دختر و مبلمان
سالن و از این
قبیل مسائل
بود. این
انتقادات از
سویی و
تهدیدهای
ساواک از سوی
دیگر هر روز
او را بیحوصله
تر میکرد و
رنجش میداد.
دیگر حوصله
معاشرت با کسی
را نداشت. در
این زمان به
غیر از درگیریهای
فکری، درگیریهای
شغلی هم داشت.
عملاً حکم تدریس
او در دانشکده
لغو شده بود و
او کارمند وزارت
علوم محسوب میشد.
وزارت علوم
هم، یک کار
مشخص
تحقیقاتی به او
داده بود تا
در خانه انجام
دهد. از اواخر
سال 1350 تا 1351 ، کار
ارشاد سرعت
غریبی پیدا
کرده بود.
نمایشنامه
«ابوذر» با
تعطیلی
حسینیه ارشاد
(19 آبان 1351
خورشیدی)
دکتر
در این دوران
به فعال شدن
بخشهای هنری
حساسیت خاصی
نشان میداد.
دانشجویان
هنردوست را
تشویق میکرد
تا نمایشنامه
ابوذر را که
در دانشکده
مشهد اجرا شده
بود، بار دیگر
اجرا کنند.
بالاخره نمایش
ابوذر در سال 1351 ،
درست یکی
دوماه قبل از
تعطیلی
حسینیه، در زیر
زمین ارشاد
برگزار شد.
این نمایش
باعث ترس ساواک
شد، تا حدی که در
زمان اجرای
نمایش بعد به
نام
«سربداران» در ارشاد،
حسینیه برای
همیشه بسته و
تعطیل شد، درست
در تاریخ 19
آیان 1351 .
زندگی
مخفی (از آبان 1351
تا تیر 1352
خورشیدی)
آخرین
زندان (تیر 1352 تا
عید 1354 خورشیدی)
از
آبان ماه 1351 تا
تیرماه 1352 ،
دکتر به زندگی
مخفی روی
آورد. ساواک
به دنبال او
بود. از
تعطیلی به
بعد، متن
سخنرانیهای
دکتر با اسم
مستعار به چاپ
میرسید. در
تیرماه 1352 ،
دکتر در نیمه
شب به خانهاش
مراجعه کرد.
بعد از جمعآوری
لوازم شخصیش و
وداع با
خانواده و
چهار فرزندش
دو روز بعد به
شهربانی
مراجعه کرد و
خودش را معرفی
کرد. بعد از آن
روز به مدت 18
ماه به
انفرادی رفت.
شکنجههای او
بیشتر روانی
بود تا جسمی.
در اوائل
ملاقات در اتاقی
خصوصی انجام
میشد و بیشتر
مواقع فردی
ناظر بر این
ملاقات ها بود.
دکتر اجازه
استفاده از
سیگار را داشت
ولی کتاب نه!!
بعد از مدتی
هم حکم
بازنشستگی از
وزارت فرهنگ
به دستش رسید.
در تمام مدت
ساواک سعی میکرد
دکتر را جلوی
دوربین
بیاورد و با
او مصاحبه
کند. ولی موفق
نشد. دکتر در
این مدت بسیار
صبور بود و از
صلابت و سلامت
جسم نیز برخوردار.
او با نیروی
ایمان بالایی
که داشت، توانست
روزهای سخت را
در آن سلول
تنگ و تاریک
تحمل کند. در
این مدت خیلی
از چهره های
جهانی خواستار
آزادی دکتر از
زندان شدند.
بعد از
زندان (1354 تا 1356
خورشیدی)
به
هر حال دکتر
بعد از 18 ماه
انفرادی در شب
عید سال 1354 ، به
خانه برگشت و
عید را در
کنار خانواده
جشن گرفت. بعد
از آزادی یکسره
تحت کنترل و
نظارت ساواک
بود. در واقع
در پایان سال 1353 ،
که آزادی دکتر
در آن رخ داد،
پایان مهمترین
فصل زندگی
اجتماعی-
سیاسی وی و
آغاز فصلی نو
در زندگی او
بود. در تهران
دکتر مکرر به
سازمان امنیت
احضار میشد،
یا به در منزل
او میرفتند و
با به هم زدن
آرامش زندگیش
قصد گرفتن همکاری
از او را
داشتند. با
این همه، او
به کار فکری
خود ادامه میداد.
به طور کلی،
مطالبی برای
نشریات
دانشجویی
خارج از کشور
مینوشت. در
همان دوران
بود که کتابهایی
برای کودکان
نظیر کدو تنبل،
نوشت.
خروج مخفیانه
«علی
مزینانی»
(علی شریعتی
مزینانی) از
کشور (26
اردیبهشت 1356
خورشیدی)
در
دوران خانهنشینی
(دو سال آخر
زندگی) فرصت
یافت تا بیشتر
به فرزندانش
برسد. در
اواخر، بر
شرکت
فرزندانش در
جلسات تاکید
میکرد. بر
روی فراگیری
زبان خارجی
اصرار زیادی
میورزید. در
سال 1355 ، با هم
فکری دوستانش
قرار شد،
فرزند بزرگش،
احسان، را
برای ادامه
تحصیل به
اروپا بفرستد.
بعد از رفتن
فرزندش، خود
نیز بر آن شد
که نزد او برود
و در آنجا به
فعالیتها
ادامه دهد.
راههای
زیادی برای
خروج دکتر از
مرزها وجود
داشت. تدریس
در دانشگاه
الجزایر،
خروج مخفی و
گذرنامه با
اسم مستعار و
بعد از مدتی
با کوشش
فراوان،
همسرش با
ضمانت نامه
توانست
پاسپورت را
بگیرد. در شناسنامه
اسم دکتر، علی
مزینانی بود،
در حالی که
تمام مدارک
موجود در
ساواک به نام
علی شریعتی یا
علی شریعتی
مزینانی ثبت
شده بود. چند
روز بعد برای
بلژیک بلیط
گرفت. چون
کشوری بود که
نیاز به ویزا
نداشت. از
خانواده
خداحافظی کرد
و قرار به
ملاقت دوباره
آنها در لندن
شد. در روز
حرکت بسیار
نگران بود. سر
را به زیر میانداخت
تا کسی او را
نشناسد. اگر
کسی او را میشناخت،
مانع خروج او
میشدند. و به
هر ترتیبی بود
از کشور خارج
شد. دکتر نامهای
به احسان از
بلژیک نوشت و
برنامه سفرش
را به او
اطلاع داد و
خواست
پیرامون اخذ
ویزا از آمریکا
تحقیق کند.
ساواک
در تهران از
طریق نامهیی
که دکتر برای
پدرش فرستاده
بود، متوجه
خروج او از
کشور شده بود
و دنبال رد او
بود. دکتر بعد
از مدتی به
لندن، نزد یکی
از اقوام
همسرش رفت و
در خانه او
اقامت کرد.
بدین ترتیب
کسی از اقامت
دوهفتهیی
او در لندن با
خبر نشد. پس از
یک هفته، دکتر
تصمیم گرفت با
ماشینی که
خریده بود از
طریق دریا به
فرانسه برود.
در فرانسه به
دلیل جوابهای
گنگ و نامفهوم
دکتر، که می
خواست محل
اقامتش لو
نرود، اداره
مهاجرت به او
مشکوک میشود.
ولی به دلیل
اصرارهای
دکتر حرف او
را مبنی بر
اقامت در لندن
در نزد یکی از
اقوام قبول میکند.
این خطر هم رد
میشود.
جلوگیری از
خروج همسر
شریعتی ؛ مرگ
دکتر شریعتی در
انگلستان (29
خرداد 1356
خورشیدی)
بعد
از این ماجرا،
دکتر در روز 28
خرداد 1356 ،
متوجه میشود
که از خروج همسرش
و فرزند کوچکش
در ایران
جلوگیری شده.
بسیار خسته و
ناباورانه به
فرودگاه لندن
میرود و دو
فرزند دیگرش،
سوسن و سارا
را به خانه میآورد.
دکتر در آن شب
اعتراف میکند
که جلوگیری از
خروج پوران و
دخترش مونا میتواند
او را به وطن
باز گرداند،
او می گوید که فصلی
نو در زندگیش
آغاز شده است.
در آن شب،
دکتر به گفته
دخترانش
بسیار ناآرام
بود و عصبی
شب
را همه در
خانه میگذرانند
و فردا صبح
زمانی که
نسرین، خواهر
علی فکوهی،
مهماندار
دکتر، برای
بازکردن در
خانه به طبقه
پایین میآید،
با جسد به پشت
افتاده دکتر
در آستانه در اتاقش
روبهرو میشود.
بینیاش به
نحوی غیر عادی
سیاه شده بود
و نبضش از کار
افتاده بود.
چند ساعت بعد،
از سفارت با
فکوهی تماس میگیرند
و خواستار جسد
میشوند، در
حالی که هنوز
هیچ کس از مرگ
دکتر با خبر
نشده بود. پس
از انتقال جسد
به پزشکی
قانونی، بدون
انجام کالبد
شکافی و علت
مرگ را ظاهراً
انسداد
شرائین و
نرسیدن خون به
قلب اعلام
کردند. و
بالاخره در
کنار مزار
حضرت زینب
آرام گرفت!
مجموعه
آثار
- با
مخاطبهای
آشنا- خود
سازی انقلابی-
ابوذر- ما و
اقبال- تحلیلی
از مناسک حج-
شیعه- نیایش-
تشیع علوی و تشیع
صفوی- تاریخ تمدن
(جلد1- 2)- هبوط در
کویر- حسین
وارث آدم- چه
باید کرد ؟- زن- مذهب،
علیه مذهب-
جهانبینی و
ایدئولوژی-
انسان- انسان
بی خود- علی- روش
شناخت اسلام-
میعاد با
ابراهیم-
اسلام شناسی-
ویژگیهای
قرون جدید-
هنر- گفتگوهای
تنهایی- نامهها-
آثار گوناگون
(دو بخش)- بازگشت
به خویش،
بازگشت به
کدام خویش-
باز شناسی هویت
ایرانی ـ
اسلامی- جهت
گیریهای
طبقاتی در
اسلام- درسهای
حسینیه ارشاد
(3 جلد) و...
سخن آخر
ای
نسل اسیر
وطنم، و میدانی
که من هرگز به
خود
نیندیشیدم،
تو میدانی و
همه میدانند
که من حیاتم،
هوایم، همه
خواستههایم به
خاطر تو و
سرنوشت تو و
آزادی تو بوده
است. تو میدانی
و همه میدانند
که هرگز به
خاطر سود خود
گامی
برنداشتهام،
از ترس خلافت
تشیعم را از
یاد نبردهام.
تو میدانی و
همه میدانند
که نه ترسویم
نه سودجو! تو
میدانی و همه
میدانند که
من سراپایم
مملو از عشق
به تو و آزادی
تو و سلامت تو
بوده است، و
هست و خواهد
بود. تو میدانی
و همه میدانند
که دلم غرق
دوست داشتن تو
و ایمان داشتن
تو است. تو میدانی
و همه میدانند
که من خودم را
فدای تو کرده
ام و فدای تو میکنم
که ایمانم
تویی و عشقم
تویی و امیدم
تویی و معنی
حیاتم تویی و
جز تو زندگی
برایم رنگ و
بویی ندارد.
طمعی ندارد.
تو میدانی و
همه میدانند
که شکنجه دیدن
به خاطر تو،
زندان کشیدن برای
تو و رنج
کشیدن به پای
تو تنها لذت
بزرگ من است.
از شادی تو
است که من در
دل میخندم.
از امید رهایی
توست که برق
امید در چشمان
خستهام میدرخشد،
و از خوشبختی
تو است که
هوای پاک
سعادت را در
ریههایم
احساس میکنم.
و سلام
وصیت نامه
دکتر علی
شریعتی
(بهنگام رفتن
به حج)
"نوشتن
برای فراموش
کردن است نه
برای به یاد
آوردن"
به
هر حال پس از
بر طرف شدن
موانع خروج از
کشور به قصد
حج خود را
آماده کرد و
به عنوان
یک مسلمان
وصیت خود را
نوشت. (زمستان سال 1348
خورشیدی)
«امروز
دوشنبه
سیزدهم بهمن
ماه پس از
یک هفته رنج
بیهوده و
دیدار چهره
های بیهوده تر
شخصیتهای
مدرج،
گذرنامه را گرفتم
و برای
چهارشنبه جا
رزرو کردم که
گفتند چهار
بعد از ظهر در
فرودگاه حاضر
شوید که
هشت بعد از
ظهر احتمال
پرواز هست
(نشانه ای از
تحمیل
مدرنیزم قرن
بیستم بر
گروهی که
به قرن
بوق تعلق
دارند.)
گرچه هنوز تا
مرز احتمالات
ارضی و سماوی
فراوان است
اما به حکم
ظاهر امور،
عازم سفرم و
به حکم شرع،
در این سفر
باید وصیت
کنم.
وصیت
یک معلم که از
هیجده سالگی
تا امروز که
در سی و پنج
سالگی است، جز
تعلیم کاری
نکرده و جز
رنج چیزی
نیندوخته است
چه خواهد بود؟
جز این که همه
قرضهایم را از
اشخاص و از
بانکها با
نهایت سخاوت و
بی دریغی، تماما
واگذار میکنم
به همسرم که
از حقوقم (اگر
پس از فوت قطع
نکردند) و
حقوقش و فروش کتاب
هایم و نوشته
هایم و آن چه
دارم و ندارم
بپردازد؛ که
چون خود می
داند، صورت
ریزَش ضرورتی
ندارد.
همه
امیدم به
احسان است در
درجه اول، و
به دو دخترم
در درجه دوم. و
این که این دو
را در درجه دوم
آوردم، نه به
خاطر دختر
بودن آن ها و
امل بودن من
است ــ به
خاطر آن است
که در شرایط
کنونی جامعه
ما، دختر شانس
آدم حسابی
شدنش بسیار کم
است، که دو
راه بیشتر
ندارد و به
تعبیر درست؛
دو بیراهه:
یکی؛ همچون
کلاغ شوم در
خانه ماندن و
به قار قار
کردن های زشت
و نفرت بار،
احمقانه
زیستن که یعنی
زن نجیب متدین
و یا تمام
شخصیت انسانی
و ایده آل و
معنویش در
ماتحتش جمع
شدن، و تمام ارزش
های متعالیش
در اسافل
اعضایش خلاصه
شدن و عروسکی
برای بازی
ابله ها و یا
کالایی برای کسبه
مدرن و خلاصه
دستگاهی برای
مصرف کالاهای
سرمایه داری
فرنگ شدن که
یعنی زن
روشنفکر متجدد.
و این هر دو
یکی است. گرچه
دو وجهه
متناقض هم،
اما وقتی از
انسان بودن
خارج شود،
دیگر چه فرقی
دارد که یک
جغد باشد یا
یک چُغوک ، یک
آفتابه شود یا
یک کاغذ
مستراح؟
مستراح شرقی
گردد یا
مستراح
فرنگی؟ و
آنگاه در
برابر این
تنها دو
بیراهه ای که
پیش پای
دختران است سرنوشت
دخترانی که از
پدر محرومند
تا چه حد می
تواند
معجزآسا و
زمانه شکن
باشد؟
و
کودکی تنها،
در این تند
موج، این سیل
کثیفی که چنین
پر قدرت به
سراشیب باتلاق
فرو می رود تا
کجا می تواند
بر خلاف جریان
شنا کند و
مسیری دیگر را
برگزیند؟
گرچه امیدوار
هستم؛ که گاه
در روح های
خارق العاده
چنین اعجازی سر
زده است.
پروین
اعتصامی از
همین
دبیرستان های
دخترانه
بیرون آمده، و
مهندس
بازرگان از همین
دانشگاه ها و
دکتر سحابی از
میان همین
فرنگ رفته ها
و مصدق از
میان همین
دوله ها و
سلطنه های
صلصال
کالفخار من
حماء مسنون،
و اینشتین از
همین نژاد
پلید و
شوایتزر از
همین اروپای
قسی آدمخوار و
لومومبا از
همین نژاد
برده و
مهراوه پاک
از همین نجس
های هند و
پدرم از همین
مدرسه های
آخوند ریزو
به
هر حال آدم از
لجن و
ابراهیم از
آزر بت تراش و
محمد از
خاندان
بتخانه دار ،
به دل من امید می
دهند که حساب
های علمی مغز
را نادیده
انگارد و به
سرنوشت
کودکانم در
این لجنزار بت
پرستی و بت
تراشی که همه
پرده دار بت
خانه می پرورد
امیدوار باشم.
دوست
می داشتم که
احسان
متفکر،
معنوی، پرُاحساس،
متواضع،
مغرور و مستقل
بار آید. خیلی
می ترسم از
پوکی و پوچی
موج نوی ها و
ارزان فروشی و
حرص و نوکر
مآبی این
خواجه تاشان
نسل جوان معاصر؛
و عقده ها و
حسد ها و باد و
بروت ها ی
بیخودی، این
روشنفکران
سیاسی. که تا
نیمه های شب
منزل رفقا یا
پشت میز آبجو
فروشی ها، از
کسانی که به
هر حال کاری
می کنند بد می
گویند و آنها
را با فیدل
کاسترو
مائوتسه تونگ
و چه گوارا می
سنجند و طبعا
محکوم می
کنند، و پس از
هفت هشت ساعت
در گوشی های
انقلابی و
کارتند[؟] و
عقده گشایی
های سیاسی با
دلی پر از
رضایت از خوب
تحلیل کردن ِ
قضایای
اجتماعی که
قرن حاضر با
آن درگیر است
و طرح درستِ
مسایل ــ
آنچنان که به
عقل هیچکس
دیگر نمی رسد
ــ به منزل
برمی گردند و
با حالتی شبیه
به چه گوارا و
در قالبی شبیه
لنین زیر کرسی
می خوابند. و
نیز می ترسم
از این فضلای
افواه
الرجالی شود:
از روی مجلات
ماهیانه،
اگزیستانسیالیست
و مارکسیست و
غیره شود. و از
روی اخبار
خارجی رادیو و
روزنامه،
مفسر سیاسی، و
از روی فیلم
های دوبله شده
به فارسی،
امروزی و
اروپایی، و از
روی مقالات و
عکس های خبری
مجلات هفتگی و
نیز دیدن
توریست های
فرنگی که از
خیابان های
شهر می گذرند،
نیهیلیست و
هیپی و
آنارشیست، و
یا نشخوار حرف
های بیست سال
پیش حوزه های کارگری
حزب توده،
ماتریالیست و
سوسیالیست
چپ، و از روی
کتاب های طرح
نو ، اسلام و
ازدواج ،
اسلام و
اجتماع،
اسلام و
جماع، اسلام
و فلان و
بهمان
اسلام
شناس، و از
روی مرده ریگ
انجمن پرورش
افکار بیست
ساله،
روشنفکر
مخالف خرافات،
و از روی کتاب
چه می دانم،
در باب کشور های
در حال عقب
رفتن، متخصص کشورهای
در حال رشد، و
از روی ترجمه
های غلط و بی
معنی از شعر و
ادب و موزیک و
تئاتر و هنر
امروز، صاحبنظر
وراج لفاظِ ضد
بشرِ هذیان
گوی مریض هروئین
گرای خنگ، که
یعنی: ناقد و
شاعر نوپرداز.
خلاصه
من به او چه
شدن را تحمیل
نمی کنم. او
آزاد است. او
خود باید خود
را انتخاب
کند. من یک
اگزیستانسیالیست
هستم. البته
اگزیستانسیالیستم
ویژه خودم؛ نه
تکرار و تقلید
و ترجمه. که از
این سه «ت» ای
منفور همیشه
بیزارم. به
همان اندازه
که از آن دو
تای دیگر؛ تقی
زاده و تاریخ،
از نصیحت نیز
هم، از هیچکس
هیچوقت
نپذیرفته ام.
و به هیچکس،
هیچوقت نصیحت
نکرده ام. هر
رشته ای را
بخواهد می
تواند انتخاب
کند. اما در
انتخاب آن، ارزش
فکری و معنوی
باید ملاک
انتخاب باشد،
نه بازار
داشتن و گران
خریدنش. من می
دانستم که به
جای کار در
فلسفه و جامعه
شناسی و
تاریخ، اگر آرایش
می خواندم یا
بانکداری و یا
گاوداری و حتی
جامعه شناسی
به درد بخور،
آنچنانکه
جامعه شناسان
نوظهور ما
برآنند که
فلان ده یا
موسسه یا
پروژه را اتود
می کنند و
تصادفا به همان
نتایج علمی می
رسند که
صاحبکار
سفارش داده،
امروز
وصیتنامه ام،
به جای یک
انشاء ادبی،
شده بود صورتی
مبسوط از سهام
و املاک و
منازل و مغازه
ها و شرکت ها و
دم و دستگاه
ها که تکلیفش
را باید معلوم
می کردم و مثل
حال، به جای
اقلام، الفاظ
ردیف نمی
کردم. اما
بیرون از همه
حرف های دیگر
اگر ملاک را
لذت جستن
تعیین کنیم،
مگر لذت
اندیشیدن،
لذت یک سخن
خلاقه، یک شعر
هیجان آور،
لذت زیبایی
های احساس و
فهم و مگر
ارزش برخی
کلمه ها از
لذت موجودی
حساب جاری یا
لذت فلان
قباله محضری
کمتر است؟ چه
موش آدمیانی
که فقط از
بازی با سکه
در عمر لذت می
برند! و چه گاو
انسان هایی که
فقط از آخورآباد
و زیر سایه
درخت چاق می
شوند.
من
اگر خودم بودم
و خودم، فلسفه
می خواندم و
هنر. تنها این
دو است که
دنیا برای من
دارد. خوراکم
فلسفه، و
شرابم هنر، و
دیگر بس. اما من
از آغاز متأهل
بودم، ناچار
باید برای
خانواده ام
کار می کردم و
برای زندگی
آنها زندگی می
کردم. ناچار
جامعه شناسی
مذهبی و جامعه
شناسی جامعه
مسلمانان که
به استطاعت
اندکم شاید
برای مردمم
کاری کرده
باشم، برای
خانواده
گرسنه و تشنه
و محتاج و بی
کسم، کوزه آبی
آورده باشم.
او آزاد است
که خود را
انتخاب کند و
یا مردم را،
اما هرگز نه
چیز دیگری را،
که جز این دو
هیچ چیز در
این جهان به
انتخاب کردن
نمی ارزد،
پلید است،
پلید. فرزندم!
تو می توانی
هر گونه بودن
را که بخواهی
باشی، انتخاب
کنی. اما
آزادی انتخاب
تو در چارچوب
حدود انسان
بودن محصور
است. با هر
انتخابی باید
انسان بودن
نیز همراه
باشد و گرنه
دیگر از آزادی
و انتخاب سخن
گفتن بی معنی
است، که این
کلمات ویژه
خداست و انسان
و دیگر هیچکس،
هیچ چیز.
انسان
یعنی چه؟ انسان
موجودی است که
آگاهی دارد (به
خود و جهان) و
می آفریند
(خود را و جهان
را) و تعصب می
ورزد و می
پرستد و
انتظار می کشد
و همیشه جویای
مطلق است؛
جویای مطلق.
این خیلی معنی
دارد. رفاه،
خوشبختی،
موفقیت های
روزمره زندگی و
خیلی چیز های دیگر
به آن صدمه می
زند. اگر این
صفات را جزء
ذات آدمی
بدانیم، چه
وحشتناک است
که می بینیم
در این زندگی
مصرفی و این
تمدن رقابت و
حرص و برخورداری،
همه دارد
پایمال می
شود. انسان در
زیر بار سنگین
موفقیت هایش
دارد مسخ می
شود، علم امروز
انسان را دارد
به یک حیوان قدرتمند
بدل می کند. تو
هر چه می
خواهی باشی
باش اما آدم
باش. اگر
پیاده هم شده
است سفر کن. در
ماندن، می
پوسی. هجرت
کلمه بزرگی در
تاریخ شدن
انسان ها و
تمدن ها است.
اروپا را
ببین. اما
وقتی ایران را
دیده باشی،
وگرنه کور
رفته ای، کر
باز گشته ای.
افریقا مصراع دوم
بیتی است که
مصراع اولش
اروپا است. در
اروپا مثل
غالب شرقی ها
بین رستوران و
خانه و کتابخانه
محبوس ممان.
این مثلث بدی
است. این زندان
سه گوش همه
فرنگ رفته های
ماست. از آن
اکثریتی که
وقتی از این
زندان روزنه
ای به بیرون
می گشایند و
پا به درون
اروپا می
گذارند، سر از
فاضلاب شهر
بیرون می
آورند حرفی
نمی زنم که
حیف از حرف
زدن است. این
ها غالبا پیر
زنان و پیرمردان
خارجی دوش و
دختران خارجی
گز فرنگی را با
متن راستین
اروپا عوضی
گرفته اند.
چقدر آدم هایی
را دیده ام که
بیست سال در
فرانسه زندگی کرده
اند و با یک
فرانسوی آشنا
نشده اند.
فلان
آمریکایی که
به تهران می آید
و از طرف مموش
های شمال شهر
و خانواده های
قرتی لوس
ِاشرافی
ِکثیفِ عنتر
فرنگی احاطه
می شود، تا چه
حدّ جوّ
خانواده
ایرانی و روح ساده
شرقی و هزاران
پیوند نامرئی
و ظریف انسانی
خاص قوم را
لمس کرده است؟
اگر به اروپا
رفتی اولین
کارت این باشد
که در خانواده
ای اتاق بگیری
که به خارجی
ها اتاق اجاره
نمی دهند. در
محله ای که
خارجی ها
سکونت ندارند.
از این حاشیه
مصنوعی ِبی
مغز ِآلوده
دور باش. با
همه چیز
درآمیز و با
هیچ چیز
آمیخته مشو.
در انزوا پاک
ماندن نه سخت
است و نه با
ارزش. کن مع
الناس و لا
تکن مع الناس
واقعا سخن
پیغمبرانه
است. واقعیت،
خوبی، و
زیبایی؛ در
این دنیا جز
این سه، هیچ
چیز دیگر به
جستجو نمی
ارزد. نخستین،
با اندیشیدن،
علم. دومین،
با اخلاق، مذهب.
و سومین، با
هنر، عشق. (عشق)
می تواند تو
را از این هر
سه محروم کند.
یک احساساتی
لوس سطحی
هذیان گوی
خنگ. چیزی
شبیه جواد
فاضل، یا
متین ترَش؛
نظام وفا، یا
لطیف تـَرَش؛
لامارتین،
یا احمق
تـَرَش؛ دشتی،
یا کثیف
تـَرَش؛بلیتیس!
و نیز می تواند
تو را از
زندان تنگ
زیستن، به این
هر سه دنیای
بزرگ پنجره ای
بگشاید و شاید
هم دری و من
نخستینش را
تجربه کرده ام
و این است که
آن را دوست
داشتن نام
کرده ام. که
هم، همچون علم
و بهتر از
علم، آگاهی می
بخشد و هم
همچون اخلاق،
روح را به خوب
بودن می کشاند
و خوب شدن. و هم
زیبایی و
زیبایی ها (که
کشف می کند،
که می آفریند)
چقدر در این
دنیا بهشت ها
و بهشتی ها
نهفته است.
اما نگاه ها و دل
ها همه دوزخی
است. همه
برزخی است که
نمی بیند و
نمی شناسد.
کورند و کرند.
چه آوازهای
ملکوتی که در
سکوت عظیم این
زمین هست و
نمی شنوند. همه
جیغ و داد و
غرغر و نق نق و
قیل و قال و
وراجی و چرت و
پرت و بافندگی
و محاوره.
وای، که چقدر
این دنیای
خالی و نفرت
بار برای
فهمیدن و حس
کردن سرمایه
دار است!
لبریز است!
چقدر مایه های
خدایی که در
این سرزمین ابلیس
نهفته است!
زندگی کردن
وقتی معنی می
یابد که فن
استخراج این
معادن،
ناپیدا را
بیاموزی و تو
می دانی که
چقدر این حرف
با حرف های
ژید به
ناتانائلش
شبیه است، با
آن متناقض
است! تنها
نعمتی که برای
تو در مسیر
این راهی که
عمر نام دارد
آرزو می کنم،
تصادف با یکی
دو روح فوق
العاده است،
با یکی دو دل
بزرگ، با یکی
دو فهم عظیم و
خوب و زیبا
است. چرا نمی
گویم بیشتر؟
بیشتر نیست.
یکی بیشترین
عدد ممکن است.
دو را برای
وزن کلام
آوردم و،
نیست. گرچه من
به اعجاز
حادثه ای، این
کلام موزون را
در واقعیت ِ
ناموزون
زندگیم، به
حقیقت، داشتم،
برخوردم (به
هر دو معنی
کلمه). کویر را
برای لمس کردن
روحی که به
میراث گرفته
ام و به
میراثت می دهم
بخوان و آن دستخط
پشت عکسم را
که در پاسخ
خبر تولدت
فرستادم برای
تنها و تنها
نصیحت که در
زندگی مرتکب شده
ام حفظ کن( به
هر دو معنی
کلمه).
اما
تو سوسن ساده
مهربان
ِاحساساتی ِزیباشناس
ِ منظم ِدقیق
و تو سارای
رندِ عمیق ِ
عصیانگرِ
مستقل. برای
شما هیچ توصیه
ای ندارم. در
برابر این تند
بادی که بر
آینده پیش
ساخته شما می
وزد، کلمات که
تنها
امکاناتی است
که اکنون در
اختیار دارم
چه کاری می
توانند کرد؟
اگر بتوانید
در این طوفان
کاری کنید،
تنها به نیروی
اعجازگری است
که از اعماق
روح شما سر
زند، جوش کند
و اراده ای
شود مسلح به
آگاهی ای مسلط
بر همه چیز و
نقاد هر چه
پیش می آورند
و دور افکننده
هر لقمه ای که
می سازند. چه
سخت و چه
شکوهمند است
که آدمی طباخ
غذاهای خویش
باشد. مردم
همه نشخوار
کنندگانند و
همه خورندگان
آنچه برایشان
پخته اند.
دعوای امروز
بر سر این است
که لقمه کدام
طباخی را بخورند
. هیچکس به فکر
لقمه ساختن
نیست. آنچه می
خورند
غذاهایی است
که دیگران هضم
کرده اند. و چه مهوع!
آن هم کی ها می
سازند؟!
رهبران
روشنفکر
ِزنان ِامروز
ِاجتماع ما!
آن ها که مدل
نوین زن بودن
شده اند! هفده
دی ای ها! آزاد
زنان! این
تنها صفتی است
که آن ها
موصوفات
راستین آنند؛
آزاد از
عفت
کلام اجازه
نمی دهد. این
چادرهای سیاه
را، نه فرهنگ
و تمدن جدید،
و نه رشد فکری،
و نه شخصیت
یافتن واقعی،
و نه آشنایی
با روح و بینش
و مدنیت
اروپا، بلکه
آجان و قیچی از
سر اینان
برداشت، بر
اندام اینان
درید، و آنگاه
نتیجه این شد
که همان
شاباجی خانم
شد که بود،
منتها به جای
حنا بستن،
گلمو می زند و
به جای خانه
نشستن و غیبت کردن،
شب نشینی می
کند و پاسور
می زند. یک ملا
باجی اگر
ناگهان
تنبانش را در
آورد و یا به
زور درآوردند
چه تغییراتی
در نگاه و
احساس و تفکر و
شخصیتش رخ
خواهد داد؟
اما
مسأله به همین
سادگی ها
نیست. زن روز
آمار داده است
که از 1956 تا 1966
میلادی (ده
سال) موسسات
آرایش و مصرف
لوازم آرایش
در تهران
پانصد برابر
شده است. و این
تنها منحنی تصاعدی
مصرف در دنیا
و در تاریخ
اقتصاد است و
نیز تنها علت
غایی همه این
تجدد بازیها و
مبارزه با
خرافات و آزاد
شدن نیمی از
اندام اجتماع
که تا کنون فلج
بود و زندانی
بود و از این
حرف ها. اما
این ها باز یک
فضیلت را
دارایند. یعنی
یک امتیاز بر
رقبای املشان.
چه گرفتاری
عجیبی در
قضاوت میان
این دو صفِ متجانس
ِمتخاصم پیدا
کرده ام. هر
وقت آن
ملاباجی
گشنیز خانم ها
را می بینم می
گویم؛ باز هم
آن ها. و هر وقت
آن جیگی جیگی
ننه خانم ها
را می بینم،
می گویم باز
هم همین ها.
و
اما تو همسرم.
چه سفارشی می
توانم به تو
داشت؟ تو که
با از دست
دادن من
هیچکسی را در
زندگی کردن از
دست نداده ای.
نه در زندگی،
در زندگی کردن.
به خصوص بدان
گونه که مرا
می شناسی و
بدان صفات که
مرا می خوانی.
نبودن من خلایی
در میان داشتن
های تو پدید
نمی آورد. و با
این حال که
چنان تصویری
از روح من در
ذهن خود رسم
کرده ای وفای
محکم و دوستی
استوار و خدشه
ناپذیرت به
این چنین منی،
نشانه روح پر
از صداقت و پاکی
و انسانیت
توست. به هر
حال اگر در
شناختن صفات
اخلاقی و
خصایل شخصیت
انسانی من
اشتباه کرده
باشی در این
اصل هر دو هم
عقیده ایم که:
اگر من هم
انسان خوبی بوده
ام همسر خوبی
نبوده ام. و من
به هر حال آن
قدر خوب هستم
که بدیهای
خویش را
اعتراف کنم و
آنقدر قدرت
دارم که ضعف
هایم را کتمان
نکنم و در
شایستگیم
همین بس که
خداوند با
دادن تو آنچه
را به من
نداده است
جبران کرده
است و این است
که اکنون در
حالی که همچون
یک محتضر وصیت
می کنم ،
احساس محتضر ندارم.
که با بودن
تو، می دانم
که نبودن ِمن،
هیچ کمبودی را
در زندگی
کودکانم پدید
نمی آورد و
تنها احساسی
که دارم همان
است که در این
شعر توللی
آمده است که:
برو ای
مرد، برو چون
سگ آواره بمیر
که
وجود تو به جز
لعن خداوند
نبود
سایه شوم
تو جز سایه
ناکامی و یأس
بر سر
همسر و گهواره
فرزند نبود
پوران
عزیزم این عکس
را که چند
لحظه پس از
شنیدن خبر
تولد احسان در
یک کافه
برداشته ام به
رسم یادگار به
تو تقدیم می
کنم آثار پیری
و بابا شدن به
همین زودی در
چهره ام
نمایان است آن
را به یادگار
نگه دار تا
بیست سال دیگر
این خط شعر را که
از زبان
فردوسی به تو
می نویسم
بخواند و بداند
که میراث
اجدادی خویش
را که جز کتاب
و فقر و
آزادگی نیست
چگونه باید
حفظ کند و او
نیز جز رنج و
علم و شرف در
حیات خویش چیزی
نیندوزد.
چنین گفت
مر جفت را نره
شیر
که
فرزند ما گر
نباشد دلیر
ببریم از
او مهر و
پیوند پاک
پدرش آب
دریا و مادرش
خاک
از
طرف مالی،
تنها یادآوری
این است که به
حساب خودم
آنچه را از
پول خود در
هنگام زلزله
خرج کردم از
حساب 2 بانک
تعاونی و
توزیع برداشت
کرده ام، و
البته دلم از
این کار چرکین
بود و قصد
داشتم در عید
امسال که قرضی
می کنم یا
چیزی می
فروشم، برای پول
منزل آن را
مجددا باز
گردانم و
امیدوارم تو
این کار را
بکنی.
آرزوی
دیگرم این بود
که یک سهم آب و
زمین از کاهه
بخرم به نام
مادرم وقف کنم
و درآمدش صرف
هزینه تحصیل
شاگردان
ممتاز مدرسه
این ده شود که
در سبزوار
تحصیلاتشان
را تا سیکل یا
دیپلم ادامه دهند
(ماهی جهارصد
و پنجاه تومان
برای هر فرد و بنابراین
سالی سه محصل
می توانند از
این بابت درس
بخوانند
البته با کمک
های اضافی من
و خانواده
خودش)، کار
سوم این که
جمعی از
شاگردان
آشنایم همه
حرفها و درسهای
چهار سال
دانشکده را
جمع و تدوین کنند
و منتشر سازند
که بهترین حرفهای
من در لابلای
همین درسهای
شفاهی و گفت و
شنود های
متفرقه نهفته
است. و نیز
کنفرانسهای
دانشگاهیم
جداگانه، و
نوشته های
ادبی ام در
سبک کویر،
جدا؛ و نوشته
های پراکنده
فکری و
تحقیقیم جدا،
و آنچه در
اروپا نوشته
ام جمع آوری
شود و
نگهداری، تا بعد
ها که
انشاءالله
چاپ شود. شعرهایم
همه به دقت
جمع آوری شود
و سوزانده شود
که نماند، مگر
قوی سپید و
غریب راه و در
کشور و شمع
زندان و درسهای
اسلام شناسی،
از سقیفه به
بعد، با امت و
امامت در
ارشاد و
کنفرانس های
مربوط به حضرت
علی و علت
تشیع
ایرانیان و
دیالکتیک
پیدایش فرُق
در اسلام و هر
چه به این
زمینه ها می
آید از جمله
بیعت در
کانون
مهندسین و
علی حقیقتی
بر گونه اساطیر
و
همه در یک
جلد به نام
جلد دوم اسلام
شناسی تحت
عنوان امت و
امامت تدوین
شود.
اگر
مترجمی
شایسته پیدا
شد متن مصاحبه
مرا با گیوز به
فارسی ترجمه
کند. درباره
این آثار
بخصوص کتاب DESALIENATION
DES SOCIETES MUSULMANS
مرا و همچنین
مقاله SOCIOLOGIE DINITIATION مرا که با
چهار جامعه
شناس خارجی
تحقیق کرده ایم
و اوت زتود
چاپ کرده است.
کتاب LANGE SOLITAIRE مرا دلم
نمی خواهد
ترجمه کنند.
کار گذشته ای
و رفته ای است. همه
التماس هایت
را از قول من
نثار
عزیزم
کن که آنچه را
از من جمع
کرده و درباره
ام نوشته از
چاپش منصرف
شود که خیلی
رنج می برم. از
دوستانم که در
سال های اخیر
به علت
انزوایی که
داشتم و خود
معلول حالت
روحی و فشار
طاقت شکن فکری
و عصبی بود،
از من آزرده
شده اند، پوزش
می طلبم. و
امیدوارم
بدانند که
دوری از آن ها نبود،
گریز به خودم
بود و این دو،
یکی نیست.
کتاب
کویر را با
اتمام آخرین
مقاله و
افزودن داستان
خلقت یا درد
بودن پس از
پاکنویس تمام کنید
و منتشر
سازید. مقدمه
اش تنها نوشته
عین القضاة
است. و در
اولین صفحه اش
این جمله
توماس ولف:
نوشتن برای
فراموش کردن است
نه برای به
یاد آوردن.
در
پایان این حرفها
برخلاف همیشه
احساس لذت و
رضایت می کنم
که عمرم به
خوبی گذشت.
هیچوقت ستم
نکردم. هیچوقت
خیانت نکردم و
اگر هم به
خاطر این بود
که امکانش نبود،
باز خود
سعادتی است.
تنها گناهی که
مرتکب شده ام،
یک بار در
زندگیم بود که
به اغوای
نصیحتگران
ِبزرگتر، و به
فن کلاه گذاری
سر خدا
، در
هیجده سالگی،
اولین پولی که
پس از هفت هشت
ماه کار، یکجا
حقوقم را
دادند و پولی
که از مقاله
نویسی جمع
کرده بودم،
پنج هزار
تومان شد. و
چون خرجی
نداشتم،
گفتند به بیع
و شرط بده. من
هم از معنی
این کثافت
کاری بیخبر،
خانه کسی را
گرو کردم به
پنج هزار
تومان، و به
خودش اجاره
دادم ماهی صد
تومان. و تا
پنج شش ماه،
ماهی صد تومان
ربح پولم را
به این عنوان
می گرفتم . و
بعد فهمیدم که
بر خلاف عقیده
علما و مصلحین
دنیا، این یک
کار پلیدی است
و قطعش کردم و
اصل پولم را
هم به هم زدم.
اما لکه چرکش
هنوز بر زلال
قلبم هست و
خاطره اش بوی
عفونت را از
عمق جانم بلند
می کند و کاش
قیامت باشد و
آتش و آن شعله
ها که بسوزاندش
و پاکش کند. و
گناه دیگرم که
به خاطر ثوابی
مرتکب شدم و
آن مرگ دوستی
بود که شاید
می توانستم
مانعش شوم،
کاری کنم که رخ
ندهد، نکردم.
گرچه نمی
دانستم که به
چنین سرنوشتی
می کشد و نمی
دانم چه باید
می کردم. در این
کار احساس
پلیدی نمی
کنم. اما ده
سال تمام گداخته
ام و هر روز هم
بدتر می شود و
سخت تر. و اگر جرمی
بوده است آتش
مکافاتش را
دیده ام و
شاید بیش از
جرم. و جز این،
اگر انجام
ندادن خدمتی
یا دست نزدن
به فداکاری
گناه نباشد،
دیگر گناهی
سراغ ندارم.
و
خدا را سپاس
می گزارم که
عمر را به
خواندن و نوشتن
و گفتن
گذراندم که
بهترین شغل
را در زندگی،
مبارزه برای
آزادی مردم و
نجات ملتم می
دانستم و اگر
این دست نداد
بهترین شغل یک
آدم خوب، معلمی
است و
نویسندگی و من
از هیجده
سالگی کارم،
این هر دو. و
عزیزترین و
گران ترین
ثروتی که می
توان به دست
آورد، محبوب
بودن و محبتی
زاده ایمان، و
من تنها
اندوخته ام
این، و نسبت
به کارم و
شایستگیم،
ثروتمند، و جز
این، هیچ ندارم.
و امیدوارم
این میراث را
فرزندانم
نگاه دارند و
این پول را به
ربح دهند و
ربای آن را
بخورند که
حلال ترین
لقمه است.
و
حماسه ام اینکه
کارم گفتن و
نوشتن بود و
یک کلمه را در
پای خوکان
نریختم. یک
جمله را برای
مصلحتی حرام
نکردم و قلمم
همیشه میان من
و مردم در کار
بود و جز دلم
یا دماغم کسی
را و چیزی را
نمی شناخت و
فخرم این که
در برابر هر
مقتدرتر از
خودم،
متکبرترین
بودم و در
برابر هر ضعیف
تر از خودم
متواضعترین.
و
آخرین وصیتم،
به نسل جوانی
که وابسته
آنم. و از آن
میان به خصوص
روشنفکران، و
از این میان بالاخص
شاگردانم که
هیچوقت
جوانان
روشنفکر همچون
امروز نمی
توانسته اند
به سادگی
مقامات حساس و
موفقیت های
سنگین به دست
آورند اما
آنچه را در این
معامله از دست
می دهند بسیار
گرانبها تر از
آن چیزی است
که به دست می
آورند. (1338 ،
پاریس علی
شریعتی)
مزار
دكتر علی شریعتی
در زينبيه
سوریه/ عکاس:
مجيد عبادی
تولائی؛
نکاتی
در مورد آخرین
خروج شریعتی
از ایران و تشیع
جنازه او
*
در 26 اردیبهشت (1356
خورشیدی)،
شریعتی با
گذرنامهای
به نام علی
مزینانی به
مقصد بلژیک
تهران را ترک
کرد و پس از دو
روز اقامت در
بروکسل به
انگلستان رفت
تا از همسر و
فرزندانش که
قصد پیوستن به
او را داشتند،
استقبال کند.
در این فاصله
، سفری نیز به
فرانسه داشت و
سپس در شب 26 خرداد
به انگلستان
برگشت و منتظر
خانوادهاش
ماند که قرار
بود 28 خرداد
به مقصد
انگلستان
حرکت کنند.
چند روز پس از
هجرت شریعتی
از کشور،
ساواک از غیبت
او مطلع شد و
سخت به تکاپو
و تلاش افتاد
تا او را بیابد.
سرانجام
ساواک در
اواسط خرداد
پی برد که شریعتی
با گذرنامهی
علی مزینانی
از کشور خارج
شده است. از
این رو ساواک
برای وادار
کردن شریعتی
به بازگشت و
یا امتیاز
گرفتن از او،
از خروج همسرش
جلوگیری کرد.
در روز 28
خرداد همسر و
فرزندان
شریعتی به قصد
خروج از کشور
روانهی
فرودگاه شدند.
در آنجا
اعلام شد که (پوران) شریعترضوی
(همسر شریعتی)
ممنوعالخروج
است. بدین
ترتیب وی با فرزند
خردسالش،
مونا، در
ایران ماندند
و دو فرزند
نوجوانش (سوسن
و سارا)، به
مقصد
انگلستان از
ایران خارج
شدند. در 28
خرداد دو
فرزند شریعتی
به لندن
رسیدند و با استقبال
پدرشان روبرو
شدند و از آنجا
به محل
اقامتشان
رفتند. ساعت
هشت صبح فردای
آن روز،
یکشنبه 29 خرداد
پیکر شریعتی
را در آستانهی
در ورودی اتاق
بیجان
یافتند.
* 31 خرداد 1356 : سرانجام
روزنامههای
اطلاعات و
کیهان، پس از
چند روز سکوت
دربارهی
درگذشت
شریعتی، در 31
خرداد اعلام
کردند: «مرحوم
دکتر علی
شریعتی که
برای درمان
ناراحتی چشم و
کسالت قلبی
خود به انگلستان
رفته بود، در
آنجا بر اثر
سکتهی قلبی
درگذشت».
همچنین در
روزنامهی
کیهان دوم تیر
آمده بود:
دکتر شریعتی
از مدتی قبل
از بیماری
قلبی در رنج
بود و سرانجام
در 29
خرداد 1356 ، بر اثر
آخرین حملهی
قلبی بدرود
حیات گفت.
* تیر 1356 : گروهی
از اعضای
ساواک به
سرپرستی یک افسر
امنیتی، برای
تصاحب پیکر
شریعتی و
انتقال او به
ایران وارد
لندن شدند.
نقشهی رژیم
شاه این بود
که پیکر
شریعتی را در
برنامهی
«دولتی» و با
حضور مقامات
رسمی کشور به
ایران حمل
کنند و احترام
صوری، خود را
بیگناه نشان
دهند. اما با
هوشیاری
خانواده و دوستان
شریعتی و
دانشجویان
خارج از کشور
و اعضای نهضت
آزادی ایران
در خارج از
کشور، نقشههای
رژیم نقش بر
آب شد، و وکیل
احسان شریعتی
از دولت
انگلیس خواست
پیکر پدرش به
مأموران ایران
تحویل داده
نشود.
* 3
تیر 1356 : پیکر
شریعتی در
بعداز ظهر
جمعه سوم تیر،
با مشارکت
صادق قطبزاده،
عبدالکریم
سروش، و کمال
خرازی، غسل داده
و کفن شد.
آنگاه امام
جماعت مسجد
هامبورگ، حجتالاسلام
محمد مجتهد شبستری و
تنی چند از
دوستان
شریعتی، بر
پیکر او نماز
گزاردند.
* 5
تیر 1356 : خانواده
و دوستان
شریعتی، پس از
گفتوگوهای
فراوان، بر آن
شدند پیکر شریعتی
را در زینبیه (سوریه) دفن کنند.
بدین ترتیب در
روز یکشنبه،
پنجم تیر،
پیکر شریعتی
از لندن به
دمشق منتقل
شد. در آنجا
امام موسی
صدر، دوستان
شریعتی، و
بزرگان سوری و
لبنانی و
فلسطینی بر
پیکر او بار
دیگر نماز
گزاردند و پس
از طواف در
حرم حضرت زینب
در کنار آن حضرت
به خاک
سپردند.
*
چهلم شریعتی
مرداد 1356 : برگزاری
مراسم چهلم
شریعتی در
بیروت با شرکت
یاسرعرفات و
موسی صدر و
جمع کثیری از
ایرانیان مقیم
خارج از کشور.
منابع:
- سایت
"موسسه
مطالعات و
پژوهشهای
سیاسی".
- سایت
" بنیاد فرهنگی
علی شریعتی".
- نوشته
مجید عبادی
تولایی از سایت
"پایگاه
اطلاع رسانی
علی شریعتی".
- نوشته
نانا از سایت "عاشقونه".
.................. ................. ............... ............... ............
با
تشکر از سایت "موسسه
مطالعات و
پژوهشهای
سیاسی" و از
سایت "بنیاد
فرهنگی علی
شریعتی" و از
سایت "پایگاه
اطلاع رسانی
علی شریعتی" و از
مجيد عبادی
تولائی و نانا
از سایت
"عاشقونه" /
سایت خانه و
خاطره/ سروش
آذرت/ یهمن
ماه 1391 خورشیدی/
فوریه 2013
میلادی